به گزارش خبرآنلاین، رمان «آنگاه به پایان رسیدیم» نوشته جوشوآ فریس با ترجمه علی فامیان توسط انتشارات نیستان منتشر شده و رمان روایت آدمهایی با پریشانیهای خاص خودشان است که دنیایی آشفته و نابهسامان را در محل کار خود تجربه میکنند. «آنگاه به پایان رسیدیم» روایتی است تلخ و سرگرمکننده از پایان رؤیای آمریکایی. گزارشی است هیجانانگیز از ملال و کسالت. روایت آدمهایی است که در شرکتی تبلیغاتی در شیکاگـوی آمریکا کار میکنند، صندلی یکدیگر را میدزدند، از داروهای همکارشان استفاده میکنند، غیبت میکنند، شوخی میکنند، محبت میکنند، توطئه میچینند، با جان و دل کار میکنند، و در آستانه دوران رکود اقتصادی هزاره سوم به هر دری میزنند تا بمانند اما بالاخره به پایان میرسند...»
جاشوا فریس متولد 1974 در ایلینویز آمریکاست. به اعتقاد بسیاری از منتقدان، او با نگارش این رمان به عنوان چهرهای جدید در ادبیات معاصر آمریکا معرفی شد. این رمان از سوی مجله نیویورکر، سانفرانسیسکو کرونیل، لسآنجلس تایمز و دهها نشریه معتبر دیگر تحسین شده است. مجله تایمز آن را در زمره 10 رمان برتر سال 2007 گنجاند و جایگاه دوم را به آن اختصاص داد. رمان «آنگاه به پایان رسیدیم»جایزه بنیاد همینگوی در سال 2007 را نیز از آن خود کرد.
این اثر نخستین رمانی است که به قلم فریس منتشر شده و روایتی است تلخ و سرگرم کننده از پایان رویای آمریکایی. گزارشی است هیجانانگیز از ملال و کسالت. روایت آدمهایی است که در شرکتی تبلیغاتی در شیکاگوی آمریکا کار میکنند، صندلی یکدیگر را میدزدند، از داروی همکارانشان استفاده میکنند، غیبت میکنند، شوخی میکنند، محبت میکنند، توطئه میچینند، با جان و دل کار میکنند، و در آستانه دوران رکود اقتصادی هزاره سوم به هر دری میزنند تا بمانند، اما بالاخره به پایان میرسند.
نویسنده در نوشتن بخش اعظم این رمان از راوی اول شخص جمع، استفاده میکند و تاکید بر «ما» در جای جای کتاب ماهیت کار جمعی، شادی جمعی، و افسردگی جمعی کارکنان شرکت را به خوبی منعکس میکند. ما لوس و ننر بودیم... ما عاشق وقت کشی بودیم و از شیوههای مختلفی برای این کار استفاده میکردیم... ما شهروندان شاغل بودیم و مدرک دانشگاهی داشتیم و وضعمان بد نبود... ما فکر نمیکردیم روزی، آن روزها تمام شود.
در این کتاب با روایت زندگی فردی روبهرو هستیم که در حال نوشتن کتابی درباره وضعیت کار است؛ کتابی که راوی صفاتی چون کوچک و برآشفته را برای آن به کار میبرد. با اینکه شباهتهای زیادی بین شخصیت اول داستان و نویسنده کتاب، فریس، وجود دارد، «آنگاه به پایان رسیدیم» گاه تهمایههایی طنز به خود میگیرد و تفاوتهایی با اثری که در میانه داستان خلق میشود دارد.
شخصیتها و رویدادها پرشمار و پر رنگاند؛ هنری نیری آگهی نویس میکوشد رمانی به قول خودش کوچک و عصبانی درباره کار بنویسد. لین میسن، سهامدار وحشتناک و بدقلق شرکت که از بیمارستان میترسد و ...
در بخشهایی از این رمان میخوانیم:
«ما لوس و ننر بودیم و حقوقهای آنچنانی دریافت میکردیم. صبحهایمان کسالت بار بود. آنها که سیگاری بودند لااقل بهانهای داشتند که تا ساعت ده و ربع منتظر بمانند. بیشتر ما همه را خیلی دوست داشتیم، چند نفر از ما از بعضیها نفرت داشتیم و یکی دو نفر از ما همهچیز و همه کس را دوست داشتیم. آنها که همه را دوست داشتند، همه پشت سرشان ناسزا میگفتند. عاشق نان شیرینی حلقوی رایگان شرکت بودیم. وقت و بی وقت شیرینی میخوردیم...
رویایی بود. قرار بود در بعد از ظهر یکی از یکشنبههای دوست داشتنی، وقتی پاها را روی هم انداخته بودند و داشتند تلویزیون تماشا میکردند، یا در زمین گلف توپ سفید پر خط و خال را به سمت سوراخ روانه میکردند، یا در یکی از مهمانیهای آن چنانی در حال سرو نوشیدنیهای هزار رنگ و طعم بودند، اتفاق بیفتد. وقتی وسط هفته، پشت میزهای مجللِ چشم نواز، خیره به صفحه کامپیوتر و تلفن به دست، نشسته بر صندلیهای با ابهتِ مدیریتی، یا در سالن پر ازدحام تالار بزرگ بورس دستها را پایین و بالا میبرند و حرص و جوش میخوردند و یا وقتی زیرکانه سیاستهای جهانی را در راهروهای پر پیچ و خم معبد برفی رنگ رقم میزدند، واقعه اتفاق بیفتد. رویایی بود. رویای آمریکا.
ذهنمان پر شده بود از آمال و آرزوهایی که در آن سوی اقیانوس آرام و در میان آسمان خراشهایی که سقف آسمان را با نوک تیزشان دریده بودند، به واقعیت میپیوست. کشوری که میلیونها آدم را از هر رنگ و مذهب و نژادی، متمدنانه بر پلههای ترقی مینشاند و بالا و بالا و بالاتر میبرد، بدون هیچ تبعیضی. سرزمینی آرمانی که تقسیم زندگی در آن عادلانه بود و لذت، و تنها لذت بیشتر در پناه احترام به نوع بشر، فراهم میآمد. سرزمین دیگران. سرزمین دیگرانی که فقط دیگران بودنشان برای احترام، افتخار، سروری و اصالت کافی بود.
اکنون اما رویایی که قرار بود در یکی از آن بعد از ظهرهای یکشنبه و یا روزهای پر مشغله میان هفته، با حادثهای در خطر قرار بگیرد و با همدلی توده هزار رنگ، از آن رفع خطر شود نقش دیگری داشت. حمله موجوداتی خیالی از فضا یا حمله تروریستهایی که فهم و درکی از تمدن نداشتند، خطری بود که در پایان، برجهایی بلندتر و شادیهایی مستانهتر به سرزمین آرزوها میافزود. قرار این نبود که چیزی از آن ابهت بیمانند کاسته شود که هیچ، تمام چیزی که آن یکشنبه یا روز کاری را، چون تلاطم آبی در لیوان پایه بلند کریستال جا به جا میکرد، باعث پایداری بیشتر آن میشد.
هفتههای اول سال 2001 بود که کلی کورما و ساندرا ماچستات و توبی وایز را اخراج کردند. توبی در اتاقش یک میز سفارشی داشت که از تخته موج سواری درست شده بود. او عاشق موج سواری بود. خیلی طول کشید تا قطعات میز را باز کند و همین موضوع مدت زمان حضور او بعد از اخراج را افزایش داد. بعد از بقیه کمک خواست تا بتواند باقی قطعات میز را به پارکینگ ببرد. قطعات را در داخل صندوق عقب ماشینش گذاشتیم و آماده خداحافظی شدیم. این همیش بدترین قسمت ماجرا بود. هرکس باید تصمیم میگرفت که دست بدهد یا بغل کند. دیدیم که توبی در صندوق عقب را بست و منتظر ماندیم تا برگردد پیش ما که کنار ماشین جمع شده بودیم. اما سوار ماشین شد و شیشه را پایین داد. بعد با لحنی معمولی گفت: «به نظرم به زودی همدیگر را می بینیم، آره.» بعد شیشه را بالا داد و گاز داد و رفت. احساس خواری و خفت کردیم. آیا دست دادن با او خواسته زیادی بود؟ اگر واقعا دلش میخواست حال ما را بگیرد، به نظرم بسیار موفق بود. سر پیچ از سر احتیاط ترمز کرد و بعد با جیغ آرام لاستیکها رفت. این آخرین باری بود که او را دیدیم.»
6060