به گزارش خبرآنلاین، «رقصهای جنگ» آخرین اثر شرمن الکسی است که نخستین بار در سال 2009 منتشر شد و یک سال بعد از انتشارش توانست جایزه ادبی فالکنر2010 را به دست آورد. این کتاب با ترجمه ای از مجتبی ویسی توسط انتشارات مروارید به چاپ رسیده است. نویسنده نه تنها از جنبه قومی و نژادی بلکه به واسطه شیوه روایت خاص و نوآوریهایش در آثار ادبی شناخته و متمایز شده است.
الکسی نویسندهای سرخپوست است که در سال 1966 میلادی به دنیا آمد. نویسنده، شاعر و فیلمسازی که گاهی به حوزه طنز هم وارد شده است. او در کودکی به بیماری سختی مبتلا شد و زیر تیغ جراحی مغز رفت، در حالی که کمتر کسی فکر میکرد او بتواند از این بیماری جان سالم به در ببرد؛ بطوریکه در پشت جلد این کتاب آمده: «گوش درونیام دامدام صدا میکرد. چند سوسک در سر من جولان میدادند؟ دکترم گفت: باید از گوش و مغزت امآرآی بگیریم تا شاید بفهمیم چه اتفاقی برایت افتاده است. شاید. این کلمه مرا به وحشت انداخت. مگر چه بلایی سر کله نکبت من آمده است؟ نکند آببندهای مغزم ویران شده باشد؟ آیا قرار است در سرم سیل راه بیفتد؟»
نویسنده این مجموعه داستان با طنز خاص خود و تلخیهایی که در بطن نوشتههایش میتوان لمس کرد، سراسر ساختار اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی آمریکا را زیر سوال میبرد. «رقصهای جنگ» را میتوان شخصیترین اثر الکسی دانست که تاکنون منتشر شده و در آن از موضوعات زیادی سخن رفته است. در این مجموعه، مخاطب با داستان، شعر، گفتگو و خاطرهنویسیهای شرمن روبهرو میشود؛ بخشهایی که به نوعی مکمل همدیگر هستند و در کنار هم ترکیبی خواندنی را شکل میدهند. او در بخشی از کتابش آورده است: «مادرها همیشه مردتر از مردها هستند.»
مترجم در معرفی نویسنده و سبک نگارش او میگوید:
«الکسی انگار همهچیز را به هم میریزد تا نه تنها با خلق داستان و شعر اسباب لذت مخاطب را فراهم آورد بلکه درصدد است تا با تلنگر زدن به او وضعیت بغرنج و بحرانی انسان معاصر را به یادش بیاورد. این نویسنده در بیان روایت معمولا زاویه دید اول شخص را برمیگزیند. در عین حال، نقاط قوت و ضعف آن را نیز میشناسد... الکسی زبان بیپروایی دارد و به دفعات وارد حوزههای ممنوعه میشود. کلمات و اصطلاحات درشت، ناهنجار و غیرتشریفاتی مدام در متنش وول میخورند و عین خیالش نیست دیگران چه بگویند. گستاخ و جسور است و مانند بچهای شرور هر لحظه مترصد سنگپراکنی است. مخاطبش را با انواع و اقسام ترفندها به خنده وامیدارد و بویی از عصاقورتدادگی نبرده است.»
در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:
«چندسال پیش، پس از سفری به لس آنجلس تازه به خانه ام در سیاتل برگشته بودم که حین درآوردن وسایلم از توی چمدان چشم ام به سوسکی مرده در گوشه ای از آن، لای جورابی کثیف، افتاد. با خودم گفتم گند بزنند، به ما حمله کردند. دوباره لباس ها، کتاب ها، کفش ها و وسایل اصلاح و نظافت را توی چمدان ریختم، آن را بیرون، بغل خیابان بردم و محتویاتش را کف پیاده رو خالی کردم، آماده برای له کردن هر سوسک چاقی دیگر. ولی فقط همان یکی بود: مرده و خشک شده. بر پیاده رو که آرام گرفت، خم شدم تا از نزدیک نگاهی به آن بیندازم. پاهایش زیر بدنش جمع شده بود و سرش به طرزی غم انگیز کج. غم انگیز؟ بله، غم انگیز، چون چه موجودی تنها تر از سوسکی است که از قوم و قبیله اش جدا افتاده باشد؟ از خودم خنده ام گرفت. به حال یک سوسک مرده دل می سوزاندم.
ذهنم کشیده شد به ماجرای او. چطور از چمدان من سردرآورده بود؟ و کجا؟ در آن هتل در لس آنجلس؟ یا در قسمت بار فرودگاه؟ از خانه خودمان که نیامده بود. این ناکس های فسقلی را پانزده سال بود که از خانه مان دور نگه داشته بودیم. پس این جانور موزی و ریز از کجا پیدایش شده بود؟ نکند بوی چیزی خوشمزه در چمدان من به مشامش رسیده بود - بوی خوش ماده ضد بو یا تکه ای از شکلات «پاوربار» - و از آن بالا کشیده بود تا عاقبت به دست چرخ های تقدیر و بسته های پوشاک، نیست و نابود شود؟ آیا وقت مردن ترسیده بود؟ احساس انزوا؟ وحشت وجود؟...
... در سال 1973 من و پدرم، بزرگ ترین فیلم رزمی تمام دوران، یعنی «اژدها وارد می شود» را دیدیم. شیفته بروس لی شده بودم. می خواستم بروس لی بشوم. بعد از بیرون آمدن از سینما، تا به اتومبیل برسیم، مدام مشت و لگد توی هوا پرت می کردم.
از پدرم پرسیدم: «راستی بابا، بروس لی بزن بهادر ترین آدم روی زمین است؟»
پدرم گفت: «حرفش را هم نزن. خود من دست کم پنج نفر را توی منطقه اسپوکان می شناسم که می توانند دخل او را بیاورند.»
-«جدی می گویی؟ یعنی توی یه رقابت منصفانه مشت بازی از پس او برمی آیند؟»
-«کی از رقابت منصفانه حرف زد؟ و چه کسی هم می خواهد با بروس لی مشت ردوبدل کند؟ من که درباره مشت حرف نزدم. گفتم دست کم پنج نفر را توی اسپوکان می شناسم که اگر چشمشان به بروس لی بخورد یک راست طرف او می روند و فقط با یک حرکت خوشگل چوب بیس بال یا یک الوار یا یک چیز تو همین مایه ها کلک او را می کنند.»
-«این کار درست نیست.»
-«توکه از درستی و راستی حرف نزدی. فقط از من در مورد بزن بهادر بودن سوال کردی.»
-« خود تو از بروس لی بزن بهادر تری؟»
-« خب، به گمانم من هم به نوعی بزن بهادر باشم ولی البته نه از آنها که با چوب بیس بال توی سر طرف می کوبند. نه، من این بلا را سر بروس لی نمی آورم ولی به تو دارم می گویم که پنج نفر را در اسپوکان می شناسم که این کار ازشان برمی آید. البته همینطور که دارم فکر می کنم، می بینم که حدود پنجاه آدم کله خر را می شناسم که می توانند توی یک رستوران، یواشکی از پشت سر به بروس لی نزدیک شوند و بعد با ماهیتابه یا یک چیزی تو همین مایه ها بکوبند تو سرش.»
6060
نظر شما