عروس جهان است مُلک اراک
که سرتاسرش مشک بیز است خاک
درخت گل و سبزه آب روان
طرب آرد از بهر پیر و جوان
دیگر این شعر میرزاآقا خان کرمانی، که زمانی زینت بخش کتابهای درسی بود، برای همشهریان عزیزم رویایی بیش نیست. من متولد سِنِجان اراکم. بچه که بودیم زمینهای ما پر بود از انواع درختان، از سنجد و گردو گرفته تا گلابی و سیب و هلو. هیچوقت یاد و خاطره زردآلوی سیبی، و چند قدم آن طرف تر زردآلوی گوجه ای را فراموش نمی کنم. این درخت آنقدر زردآلو می داد که برای قیصی (برگه) کل سال کافی بود. آنقدر درختان زردآلوی متفاوت و رنگارنگ داشتیم که وقتی تابستان می شد برادر مرحومم مصطفی، چون سنجاب از این درخت به آن درخت می پرید. من که از او سه سال کوچک تر بودم از اینکه او به بالای درخت می رفت می ترسیدم و همه اش نگران بودم که نیافتد.
حدود 200 متر پایین تر از زمینهای ما رودخانه ای بود. این رودخانه همیشه آب داشت. ما بچه ها تابستانها می رفتیم و با قلوه سنگ حوضچه و بند کوچکی درست می کردیم و در داخل آن آب تنی می کردیم. بعد هم این حوضچه ها محلی برای تخم گذاری قورباغه ها می شد. صدها بچه قورباغه که ما به آنها "چُمچه کُله" می گفتیم در آن حوضچه ها جا زندگی می کردند. بزرگتر ها می رفتند در بند فیجان آب تنی می کردند. وقتی سیل می آمد آنقدر رودخانه پر آب می شد که آدم را به یاد رودخانه های پر آب دنیا می انداخت. پلی که دو طرف سنجان را به هم وصل می کرد، تقریبا هر سال در اثر سیل خراب می شد. آن روزها فکر می کردیم که سیل بد است. ولی حالا می دانم که این سیل نه تنها عاملی برای پاکسازی رودخانه بود، بلکه در آخر به تالاب میقان می رفت و یکی از زیباترین اکوسیستم های ایران را سیراب می کرد.
بخشی از آب رودخانه بصورت جویی زمینهای کشاورزی امتداد رودخانه را سیراب می کرد. این آب از محل یک آسیاب قدیمی عبور می کرد. آبشاری زیبا از آن آسیاب باقی مانده بود که در بین دهها درخت پنهان بود. ما در گرمای تابستان زیر این آبشار دوش می گرفتیم. آنقدر رطوبت اطراف آبشار بود که گونه ای ارکیده در آن نزدیکی رشد می کرد. آب آشامیدنی را از چاه قنات "خاکباز" می کشیدیم. وقتی هنوز آنقدر بچه بودیم که قدرت بالا کشیدن پیت آب از عمق چاه را نداشتیم، با مصطفی، مجتبی و حمید می رفتیم پایین رودخونه. اونجا چند تا چشمه بود و به راحتی آب خنک و گوارا می خوردیم.
باغ انگوری داشتیم که وقتی انگورهای آن می رسید نمی دانستیم با آنها چکار کنیم؛ از یاقوتی و خلیلی شروع می شد تا فخری و لعل و کشمشی و انگور سیاه. انگور کشمشی بهترین کشمش را داشت و نیاز تمام سال ما را تامین می کرد. لعل مناسب توالکنه بود. برای درست کردن توالکنه مادر مرحومم چند ماهی انگورها را در خمره سرکه می گذاشت و در زمستان چاشنی بسیار خوش مزه ای درست می شد. این انگورها اینقدر خوش مزه می شدند که ما گاه گاهی دزدکی می رفتیم و چند تایی از آنها را از خمره درآورده و می خوردیم. انگور سیاه یک رنگدانه طبیعی بود. چند تا گوسفند و یگ گاو داشتیم. شیر و مواد لبنی مان از آنها تامین می شد. گندم هم می کاشتیم و نانمان را مرحوم مادرم می پخت. نون تنوری خوردن داشت. تکه ای نان با پنیر گوسفند درون سفره کوچک پارچه ای می گذاشتیم و با تربچه های تازه همیشه نهار کوچیکه (بین صبحانه و ناهار) و عصرانه امان برپا بود. چند تا مرغ داشتیم که برایمان تخم می گذاشتند. خواهرانم هم قالی بافی می کردند و نقش مهمی در اقتصاد خانوار داشتند.
این زندگی پایدار تقریبا در تمامی روستاهای اراک به عنوان یکی از پر روستاترین مناطق ایران جاری بود. اما کارگزاران شاهی اراک را هدف توسعه صنعتی قرار دادند. چندین کارخانه در اراک برپا کردند، ماشین سازی، آلومینیوم سازی و کارخانه آلومرول شروع این آغاز بی پایان بود. به یک باره همه چیز عوض شد. هجوم کارگران به شهر اراک اقتصاد و بافت شهری را به سرعت تغییر داد. در سِنِجان سبزی کاری بر درختان میوه ترجیح داده شد. سبزی آفتاب می خواست. درختان میوه و گردو و سنجد یکی پس از دیگری قطع شدند. جنگل درختان سِنِجان به علفزار سبزی تبدیل شد. از آن همه درختان زردآلوی ما امروز فقط یک درخت به نام شمسی باقی مانده است. کودهای شیمیایی برای تولید بیشتر روانه زمین ها شد. بوی سم اکاتین آسمان صحرایمان را مسموم می کرد.
چیزی نپایید که برادرم مصطفی در 15 سالگی دل درد شدیدی گرفت. او را به دکتر بردند. دکتر گفت اکر پرهیز نکنی تا 2 سال دیگر می میری. همه چیز زندگی مان عوض شد. هر روز دکتر و دوا. هر کاری می کردیم تاثیری نداشت. او بعضی روزها خوب و بعضی روزها بدتر می شد. دو بار جراحی شد. چون او مجبور بود پرهیز غذایی شدید کند، تا سفره ما پهن می شد اشک در چشمان مادرم جاری می شد و ما هم بالطبع نمی توانستیم درست غذا بخوریم. در همین دوران انقلاب شد و درست 5 سال بعد از اولین دل درد مصطفی، با تبدیل زخم اثنی اشعرش به سرطان در 20 سالگی جوان مرگ شد. این حادثه ما را در غمی بزرگ فرو برد، که داغش هنوز بعد از 32 سال از دل ما دور نشده است. ما نفهمیدیم که چه شد که پسری 15 ساله و چابک آنگونه بیمار شد.
جنگ که تمام شد دیگر این بمب های صدام نبودند که گاه و بیگاه به سراغمان می آمدند، بلکه هجوم کارخانه های عظیمی بود که دولتهای بعد از جنگ یکی پس از دیگری آنها را در این شهر برپا می کردند. از پتروشیمی و پالایشگاه گرفته تا نیرو گاه حرارتی شازند. اراک توسط آلوده ترین صنایع کشور محاصره شد. این کارخانه ها آب می خواستند، کارگر می خواستند. جوان هایی که تا دیروز کشاورزی می کردند یکی یکی رفتند کارخانه. آبی که تا دیروز در رودخانه و قنات جاری بود بایستی برای ساخت و نگهداری کارخانه ها بکار میرفت و یا نیاز جمعیت رو به فزون را تامین می کرد. رودخانه ما خشک شد. قناتها یکی پس از دیگری خشک یا کم آب شدند. اولین قناتی که خشک شد "جو سِنِجان" بود؛ در نتیجه آن باغات انگور سِنِجان اولین قربانی توسعه صنعتی شدند.
اما کارخانه ها تنها بلای شهر اراک نیستند. در شمال اراک تالابی بزرگ بنام تالاب (کویر) میقان قرار دارد. زمانی که این نگارنده در دوران دانشجویی آنجا را مطالعه می کرد، یک سوم گونه های گیاهی مقاوم به شوری ایران را در آنجا پیدا کردم. حتی سه گونه گیاهی بسیار نادر یافتم که در ایران فقط از اطراف این تالاب شناخته شده بودند. متاسفانه با خشک شدن این تالاب دو گونه آن بکلی منقرض شدند. این منطقه سالانه پذیرای هزاران پرنده مهاجر بود. خشک شدن این تالاب در اثر خشک شدن رودخانه های مجاور و افت آبهای زیر زمینی باعث شد که این منطقه به کانون اصلی تولید ریزگرد و نمک در آسمان منطقه و ایران تبدیل شود. در حال حاضر تنها منبع تامین کننده آب میقان فاضلاب شهر اراک است. با نزدیک شدن به این تالاب تنها پدیده ای که توجه شما را جالب می کند دود غلیط همراه با گرد نمک است که از کارخانه استحصال سولفات سدیم به آسمان شهر روانه می شود.
این داستان واقعی و غم انگیز منطقه ای است که در تاریخ به عراق عجم معروف است و نام دشت حاصلخیز فراهان آن یادآور بزرگمردانی چون امیر کبیر و میرزاتقی خان فراهانی بود. توسعه ناپایدار نه تنها حیات طبیعی را بر مردمان و زیست مندان اراک تنگ تر و تنگ تر کرده است که عواقب اجتماعی آن از جمله افزایش جرم و جنایت و ناامنی را نیز به همراه داشته است. هر از چند گاهی اخباری هولناک از قتل و جنایت در این منطقه به گوش می رسد که برای نمونه داستان قتل های زنجیره ای زنان در سال 80 مو بر تن آدمی سیخ می کند.
امروز مردم شهرم به درستی فمهیده اند که سالارمردان توسعه صنعتی به جای رفاه برای آنان درد و مصیبت و مرگ به ارمغان آورده اند. آنها خواست زیادی ندارند. آنها اولین حق طبیعی هر انسانی را می خواهند، حق تنفس هوای سالم. آقای رئیس جمهور این حق را به مردم شهرم برگردانید.