ایدهی درخشانیست که برای بزرگترها هم افسانهی پریان بسازیم اما اولین بار نیست حتی برای اولین بار هم نیست که شخصیتهای مشهور ادبیات کودکان وارد دنیای واقعی شدهاند با این همه موفقیت بزرگ این سریال که تا حالا سه فصلاش به نمایش درآمده، در نمایش موازی دو دنیای واقعی و افسانه است و البته گسترش ماجراها و حوادثی که قبلاً در افسانه شاهدش بودهایم مثلاً در این قصه دیگر شنل قرمزی با گرگ روبرو نمیشود چون خودش یک گرگنماست که با کامل شدن ماه تبدیل به گرگ میشود و این را مادربزرگاش خوب میداند اما خودش نمیداند! شنلِ قرمزش هم به خاطر محافظتاش از نور ماه است که او را بدل به گرگ میکند. به همین شکل، باقی ماجراها هم گسترش پیدا میکنند. پینوکیو در در این مجموعه یک نویسنده است. حالا بزرگ شده اما مثل همان پینوکیویی که میشناسیم قولی را که به ژپتو داده عملی نکرده و ناچار است حالا با عواقباش روبرو شود.
«روزی روزگاری» البته، نه فقط به دلیل قصههای تو در تویش یا جلوههای ویژهای بالاتر از استاندارد جلوههای ویژهی تلویزیونی، که به دلیل نگاه تراژیکاش به این آدمها در ذهن میماند. آدمهای این مجموعه دیگر مثل آدمهای قصهها، سیاه و سفید نیستند. خوبهاشان ضعفهای مشخص انسانی دارند و بدهاشان هم آدمهایی ضربهخوردهاند که قصه این اجازه را به آنها میدهد که کم کم به سمت روشنایی برگردند.
«روزی روزگاری» در عین حال مجموعهایست درباره آمریکای امروز. شخصیت منفی در فصل اول، شهردار است و هر طور که بخواهد با قوانین بازی میکند و یک رقیب هم دارد که میگویند صاحب شهر است یعنی همه به او مقروضاند! هر کسی میخواهد کاری کند باید از این دو نفر اجازه بگیرد و حتی نمیتواند از شهر فرار کند! این نگاه استعاری و در عین حال واقعی به آمریکا، یادآور مجموعهها و فیلمهای درخشان دهه 1970 این کشور است.
همین سفر لحظه به لحظه میان افسانه و واقعیت و مقایسه جهان قرون وسطایی افسانه با فضای مدرن واقعی، اولین تأثیر را بر قضاوت مخاطب درباره اوضاع اکنونی اقتصادی-سیاسی آمریکا میگذارد. انگار از قرون وسطا تا حالا، اوضاع تغییر چندانی نکرده.
فصل اول با همان افسانهی اصلی سفید برفی شروع میشود و پیروزی بر ملکه سیاهپوش اما ملکه در مراسم ازدواج حضور پیدا میکند و تهدید میکند که همه چیز را از همه خواهد گرفت و آن «همه چیز»، خاطرات آنهاست.ملکه برای دستیابی به نفرینی که خاطرات را از میان میبرد باید کسی را که بیشتر از همه در دنیا دوست دارد به قتل برساند و...پدرش را میکشد. نفرین، خاطرات را از بین میبرد و شخصیتهای افسانهای اروپایی را بدل به آدمهای عادی آمریکایی در یک شهر عادی آمریکایی میکند. تنها راه گریز از نفرین، این است که دختر سفید برفی که در زمان وقوع نفرین تازه متولد شده، در 28 سالگی به شهر برگردد. او برمیگردد اما نه خاطرهای دارد نه افسانه را باور میکند.
در فصلهای بعدی، آدمهای افسانه به سرزمین افسانهها برمیگردند اما حالا مشکل اصلی این است که آدمهای «اینزمانی» درگیر دنیای افسانه شدهاند.
مجموعه در عین حال که یک فانتزی پرتحرک است و البته «تریلر» هم هست با توطئهها و دسیسههای بیشمار، بیشتر به درامهای اجتماعی و خانوادگی شباهت پیدا میکند. بزرگترین دغدغه آدمهای این قصه، خانواده است حتی آدمهای بد قصه هم به خاطر خانواده از همه چیز میگذرند نگاهی که تا حدی مدیون «پدرخوانده»های کاپولاست.