چه ساز بود که در پرده می زد آن مطرب که عمر رفت و دماغم هنوز پر زهواست محمد رضا لطفی آن قدر آثار درخشان و یگانه ای از خود به یادگار گذاشته که مرگش هیچ دریغی برنینگیزد. چه خلوت های عاشقانه و قلندرانه ای که برایمان به هم نزد. منکران می گفتند ساز را نمی نوازد بلکه کتک می زند، و ما می دانستیم آن نحوه ساز زدن جوری جبران مافات بود برای حماسه ای که در میان نبود.

که آن سازها را اغلب برای منظور دیگری ساخته بودند و جوابگوی روحیه حماسی او نبود. با این حال علی رغم طعنه منکران توانست حماسی ترین تصنیف های موسیقی ایرانی را تدوین و تصنیف کند و بر روی اشعاری که به ظاهر به دلیل زمخت بودن صوری و معنوی نمی توانستند راهی به موسیقی لطیف و غمگنانه ما بیابند آهنگ بسازد. های و هوی قلندرانه و صوفیانه اش را نیز نمی توان از یاد برد که یکسره با آنچه در آن حال و هوا شنیدیم متفاوت بود. برکشیدن نام های بلند توسط او نیز شاهکار دیگری بود که نمی توان فراموشش کرد. آخرینش محمد معتمدی، که امید موسیقی فردای ایران است و هم اکنون نیز سرآمد هم نسلان خود. محمد رضا لطفی یگانه بود و به تعبیر شاملو هیچ کم نداشت. اهل فن درباره او و جادوی سازش خواهند گفت و نوشت. بنده کم ترین با موسیقی او صرفا مواجه ای ذوقی داشتم. همانند این بنده کم ترین فراوانند. آن هایی که با "گریه بید" و "قافله سالار" و " بال در بال" و دیگر آثار خداوندگار تار و سه تار خلوت های عاشقانه و قلندرانه بسیار داشته اند. این چند خط را به پاس آن لحظات ناب و تکرار ناشدنی نوشتم، که اگر نمی نوشتم ناسپاسی بود. و در مذهب ما پریشان احوالان،ناسپاسی بزرگ ترین گناهان است.