تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۰

سن و سالم که قد نمی‌دهد اما شنیده‌ام آن هم به تواتر، که جماعت اهل قلم در سال‌های نه چندان دور در نشریاتی خاص، حسابی از خجالت هم درمی‌آمدند و جماعت کتاب‌خوان هم تفریحاتشان این بوده که جدال‌های قلمی روشنفکران را به تماشا بنشینند و حظ روحی ببرند. چیزی شبیه کرکری‌هایی که فوتبالی‌ها برای هم می‌خوانند.

 من با نفس این ماجرا خیلی مشکلی ندارم، به هر حال هنرمندان و نویسندگان هم نیاز به تفریحات سالم دارند و یکی از سالم‌ترین تفریحات در روزگار ما همین هیاهو بر سر هیچ است. تا این جایش خیلی مشکلی نیست. قرار نیست همه بام تا شام برسر حق و حقیقت با هم سر و کله بزنند. فرمود: استن این عالم ای جان غفلت است. اصلا اس و اساس ادامه حیات، غفلت است. آن که گفت اگر هنر نبود حقیقت ما را نابود می‌کرد، به یک معنا به فریبندگی هنر شهادت می‌داد. فریبی که به رویاهای دور و محال رنگی از امید می‌زند تا آدمی بتواند این دو روزه فرصت وهنی را که زندگی نام است تاب بیاورد. از این منظر است که می‌گویم دعواهایی از این دست خیلی هم بد نیست. هم سر عده‌ای را گرم می‌کند و هم به قول عامه از معتاد شدن و سر کوچه وایسادن که بهتر است. اما و اما اگر قرار باشد این دعواهای خاله زنکی جای همه چیز را بگیرد آن وقت چه؟ اگر قرار باشد روشنفکران و هنرمندان ما هم مثل فوتبالیست‌هایی که جز کرکری خواندن هیچ هنر دیگری ندارند، مدام به صورت هم صنفی‌هایشان چنگ بیندازند چه باید کرد؟ آیا یک سوم این همه هیاهوی بسیار برای هیچ کار خلاقانه هم تولید کرده‌ایم؟ من با نفس این هیاهوها کاری ندارم و نه تنها خیلی هم آن را بد نمی‌دانم بلکه اگر حد و اندازه‌اش رعایت شود آن را چیزی از قماش نمک در طعام می‌دانم. درست مثل تصوری که قدمای ما از طنز و مطایبه در سخن داشتند. این دعواها نمک غذای روشنفکری است اما به شرط آن که غذایی هم در کار باشد. نه این که یک دیس پر از نمک را بچپانند توی حلقت و بعد از تو توقع داشته باشند که لذت هم ببری.
این دعواها قرار بود به رونق بازار کتاب و هنر و اندیشه منجر شود. یعنی مخاطب را به تماشای زد و خورد به میدان بکشد و وقتی او را به صحنه آورد دو کلمه حرف حساب به گوشش برساند. اما چیزی که امروزه حاصل شده این که: مخاطب همان دو خط کتابی را هم که پیش از این می‌خواند نمی‌خواند و فقط مثل مخاطبان معتاد به تلویزیون روی مبل لم می‌دهد و کشتی‌کج شاعران و نویسندگان و هنرمندان را تماشا می‌کند: دیدی عباس به ابرام چی گفت ... اوه اوه ندیدی مسعود چه آبرویی برد از بهروز.... آقا دم این فرج گرم حیثیت واسه این سینماگرا نذاشت ... سهیل رو دیدی دزدیای اون شاعره رو روکرد ... و الخ. حقیقتا که: تو خود حدیث مفصل بخوان از این مهمل. خب اگر قرار باشد خواندن و نوشتن و فکر کردن حاصلش بشود چنین خزعبلاتی، پس چرا بی‌خیال ژست روشنفکری به سریال‌های پانصد قسمتی ترکی دل نبندیم و با صدای لیلا فروهر به عرش نرویم و به جای داستایوفسکی پاورقی‌های رِ. اعتمادی را حلوا حلوا نکنیم؟ این که می‌گویم نه از عصبانیت است و نه مزاح. کاملا جدی می‌گویم. آن قدر مبتذل شده‌ایم که آن اندک هنرمندانی را که هنوز رگ و ریشه‌ای دارند و وارد بازی‌های مضحک و سخیف ما نمی‌شوند را با متر و معیارهای حقیر خود ارزیابی می‌کنیم. درود بر فروغ فرخزاد که گفت: در سرزمین قد کوتاهان معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند. ما قدمان کوتاه است. خیلی هم کوتاه است. اما به جای آنکه سعی کنیم قد بکشیم رذیلانه و حقیرانه سعی می‌کنیم پای آن که از ما بلندتر است را به تیغ بیندازیم و عکسی به یادگار با او بیندازیم و به آن‌ها که از ما کوتوله‌ترند فخر بفروشیم که: من آنم که رستم بود پهلوان. تند و تلخ و صریح حرف می‌زنم، می‌دانم. از این بابت از کسی هم عذرخواهی نمی‌کنم. آن که مصداق چیزی است که من گفته‌ام سزاوار بدتر از این‌هاست و آن که به این بلای فراگیر مبتلا نیست خوشا به سعادتش. غرض اینکه: این قصه پر غصه، دو سو دارد. یکی خود متولیان امامزاده فرهنگ و هنر، که گاه حرمت امامزاده را نگاه نمی‌دارند و به جای دو کلمه حرف حساب مدام بذر خشم و نفرت می‌پراکنند. دوم مشتریان این هیاهوی زننده، که در کعبِ عربده جویان می‌دمند و درست مثل تماشاچیان نبردهای گلادیاتوری جنگاوران را به خشونت بیشتر تشویق می‌کنند: ای عجب دلتان بنگرفت و شد جانتان ملول/ زین هواهای عفن زین آب های ناگوار