محمدعلی اینانلو

«يلدا» به معناي «زايش» است و شب يلدا، آنچنان كه در اسطوره هاست، طولاني ترين جنگ بين نيروهاي ايزدي و اهريمني را در خود دارد كه سرانجام با فرا رسيدن صبح، انيروهاي ايزدي بر اهريمنان چيره مي شوند و از اين شب دراز ديجور، «مهر» زاده مي شود كه جهان را در سپيدترين روز سال، پس از سياه ترين شب، روشني مي بخشد و اهريمنان به هزيمت مي روند تا سالي دگرو يلدايي دگر، كه باز هم به جنگ ايزدان بيايند.

آنچه مي خوانيد، داستان شب يلدايي است مربوط به سال‌ها پیش از اینکه تفنگ را زمین بگذارم. آن شب ناخواسته در كوه ماندگار شدم. به اميد آنكه هميشه بر اهريمنان، چه «در جان و چه در جهان» پيروز باشيد، به شما تقديم مي كنم؛

غروب بود كه قوچ را زدم. از صلوه ظهر، دور افتاده از دوستان، ردش را در برف زده بودم. به اميد يافتنش در دو دره آن سوتر، دنبالش كرده بودم؛ اما قوچ همچنان مي رفت، از اين كوه به آن كوه و از اين دره به آن دره. گويي سرگشته اي بود بي هدف. همچنان مي رفت، بي هيچ استراحتي. قدري اطراف رد قوچ را پي زدم، در پي ردگرگي يا پلنگي كه او را فرار داده باشد؛ اما نبود. برايم عجيب مي نمود شكاري اين چنين گريزپا، بي هيچ دليلي.

بعدازظهر يك لحظه ديدمش، در آسمان گداري دور، نور خورشيد برگرده و باد بر موهاي سينه داشت، آنچنان با شكوه كه به وجدم آورد. بي هيچ خيال ديگري، تنها براي رسيدن به او بود كه مي رفتم.

ساعتي بعد بود كه خسته و عرق ريزان به جاي ديدنش رسيدم، پشت درختي دراز كشيدم، نفس تازه كردم، پشت بوته اي كه از صخره اي روييده بود خزيدم، دورها را با دوربين پاك كردم؛ اما خيلي دور نبود، سمت چپ پوزه به بوته اي مي زد. فاصله را تخمين زدم، مشكوك براي تير انداختن بود. موقعيت را سنجيدم، آرام روي برف ها سر خوردم، دزديده از پشت سره اي يخ زده گذشتم. سر كشيدن دوباره ام از فاصله صد متري قوچ بود. غرش تفنگ،  آسمان غروب كوه را خونين كرد.

از سر بريدن و شكم كردن كه آسودم، آفتاب در كار غروب بود. قوچ سنگين و من خسته، طاقت به كول كشيدنم نبود. پايين تر، صخره  زاري بود. هيكل قوچ را زير صدها سنگ ريز و درشت از دسترس گرگ و پلنگ مخفي كردم. تكه اي جگر به كوله بار و راه دراز برگشت...

بي حواس، راه بسياري آمده بودم و رسيدنم تا مقصد محال بود تا سرخي فلق دو دره را رد كردم. آفتاب كه در دام مغرب افتاد، سوز زمستاني از رفتنم بازداشت و هيهات كه بي تجربگي كرده بودم. هيجان شكار از تعقل بازم داشته بود، شب آخر پاييز و كوهستان بلند و برف و سوز شامگاهي...

دانستم كه نمي رسم. لحظه اي ايستادم، عرق تنم خشك شده بود، با نسيم كه حالا تبديل به باد مي شد. تن لرزه اي زدم، با رفتن خورشيد و در نيامدن ماه، سپيدي برف گول زننده بود. فاصله ها و پستي و بلندي ها غيرقابل تشخيص و رفتن محال...

به دنبال پناهگاهي گشتم كه در انتظار برآمدن ماه باشم. غرشي سهمگين، لحظه اي سيل ترس را در جانم ريخت، غرشي كه سنگ ها را نيز لرزاند. تفنگ را از شانه پايين آوردم. سرما، دست هايم را كرخت كرده بود.گلنگدن يخ زده بود و به سختي باز مي شد. فشنگي به جان لوله راندم. بخار دهانم، هنوز بيرون نيامده، يخ مي زد. مرگ را خيلي دور نديدم. بايد پناهگاهي مي جستم وگرنه مي مردم.

در گام سوم، غلتيدم. شاخه اي در زير برف، در آن سرما، با من سر شوخي داشت. برخاستم، تا جايي كه مي شد، برف را از سر و رو تكاندم. چند متر پرت شدن درست مرا به زير صخره اي افكنده بود كه در خود جايي داشت، يك فرورفتگي در دل سنگ با خاكي نرم و درامان از برف. جاني گرفتم. به هر زحمتي كه بود شاخه هايي خشك از نزديك ترين «اورس» به وام گرفتم. شعله هاي آتش جاني تازه ام بخشيد دست هايم را گرم كردم و شاخه هاي خشك تازه اي به آتش افزودم. شعله ها كه بالا گرفت، ترسم نيز فرو ريخت.

تفنگ را گرم كردم، برف هايش را زدودم، لوله اش را نگريستم كه برف نگرفته باشد. انعكاس شعله ها بر سنگ جايم را گرم كرد. تازه دريافتم كه اتاق يك شبه ام يك متري عرض و يك و نيم متري طول داشت. خاكي نرم كف آن را پوشانده بود با اثراتي از حيواني ناشناس كه لابد اين جا خوابگاهش بود؛ اما هر چه بود امشب مرا در خود داشت!

احساس گرسنگي كردم و تازه فهميدم كه هنوز كوله را در پشت دارم. در كوله، جگر قوچ داشتم و نمك و قدري نان. سنگ صافي پيش آتش نهادم. داغ كه شد، تكه هاي جگر را چسباندم. نيم پز كه شد داغ داغ به نيش كشيدم. سير كه شدم، خوابم گرفت. آتش را قوت بخشيدم، تفنگ به بغل، تكيه به سنگ چرتم برد. اكنون نسيم، تبديل به باد شده بود، به همراه پوش برف ها كه كولاك مي كرد؛ اما من در جاي كوچكم در امان بودم. تازه چشمانم گرم شده بود كه صداي غرشي ديگر، وحشتناك تر از غرش نخستين، از جايم پراند. آنچنان قوي و آنچنان نزديك كه پنداشتم آن سوي آتش، چشمانش را مي بينم. بي اختيار من هم فرياد زدم، فرياد از جگر، برآمده از ترسي ژرف، آنچنان كه تا لحظاتي همه چيز و همه جا را به لرزه درآورد و تمام غرش ها را، حتي زوزه باد را براي لحظه اي خاموش كرد.جنگي ناخواسته در گرفته بود: شبي سرد و توفاني، جايي گرم و راحت و دو موجود ناهمگون. داستان، داستان مرگ وزندگي بود. هر كس كه «آن جا» را داشت، زنده مي ماند. در آن سوي آتش مي ديدمش، گاه چهار دست و پا و خالدار به شكل پلنگي و گاه برخاسته بر دو پا، سياه و سهمگين به شكل خرس. آتش بين ما حايل بود و نجات بخش من، «او» مي رفت و مي آمد. دور من، دور سنگ و دور آتش طواف مي داد. اكنون ترسم به توحش بدل گشته بود وجنگ بر سر «بودن» يا «نبودن» ترسي تاريخي و شگرف از ميان قرون و اعصار در من ريخته بود. من هم اكنون از «غار» خود دفاع مي كردم و آنچنان در اين دفاع از جان مايه گذاشته بودم كه تفنگ فراموشم شده بود.

نعره اي ديگر زد. شاخه اي فروزان به سويش پرتاب كردم و نعره اي ديگر كشيدم. در ميان تاريكي گم شد. ساعتي همه جا ساكت بود. فقط باد بود كه مي غريد و آتش بود كه در خود مي شكست و مي ليسيد و مي سوخت و چشمان من كه اكنون با نيرويي شگرف و باستاني، تاريكي را مي كاويد؛ اما مثل اينكه «او» رفته بود. از فشار فرياد حنجره ام به درد آمده بود. عقب تر نشستم، تكيه به سنگ دادم، نمي دانم كه چند دقيقه يا چند ساعت در آن حال بودم؛ اما تمام بدنم درد مي كرد. تازه متوجه تفنگ شدم كه در تمام اين مدت از آن غافل مانده بودم. جلد نگاهي به خزانه و لوله اش، فشنگ حاضر بود. ضامن را آزاد كردم و تاريكي را كاويدم، خبري نبود. دقيقه ها يا ساعت ها در آن حال ماندم. باز هم ديدمش، اين بار بي صدا آمده بود، شايد كه در پي ترفندي جديد براي شكستن من و گرفتن «غار» مي رفت و مي آمد. پرهيبش در پشت آتش، گم و پيدا مي شد. اكنون باد و برف نيز ايستاده بود و مهتاب گاهي روشنايي وهم آورش را بر برف ها مي ريخت. در يك لحظه از داخل دوربين ديدمش و صداي مهيب گلوله در كوهستان پيچيد و انعكاسش تا دورها رفت. يكي ديگر و يكي ديگر... .

او رفته بود و من خسته، تكيه دادم. چشم بر هم نيامده، سوز صبحگاهي بيدارم كرد. آتش خاموش شده بود، پنجه هاي من به قبضه تفنگ قفل شده. خورشيد در حال برآمدن بود، رد خوني روي برف ها. با احتياط دنبالش كردم، تا بالاي پرتگاه صخره اي و ديگر هيچ... .

كش و قوسي به خود دادم. استخوان هايم صداي شاخه هاي خشك اورس را داشت. خورشيد از كوه مقابل بالا مي آمد. ايستادم و راست نگريستم تا كه «مهر» ازشب يلدا زده شد...

توضیح: این یادداشت چندسال پیش نوشته و در چند رسانه منتشر شده است و اکنون دوباره در خبرآنلاین بازنشر می شود.

۴۷۴۷

منبع: خبرآنلاین