خلاصه ای از آن نوشته چنین بود:
نمی دانم چطور شد که اولین گروهی که وارد عملیات شد، دسته شهید خدا مراد زارع بود که من و محمد علی دباغی هم جزو آنها بودیم.شهید علی عاصمی، فرمانده محبوب و مقتدر ما، می خواست مانع رفتن من شود،اما بالاخره با اتفاقی شیرین رفتم....
نزدیک غروب زیر آتش سنگین کفر و نفاق به طرف جاده خندق حرکت کردیم. نیهای سربه آسمان کشیده از همانجا جدائی ها را حکایت می کرد، و از درد فراق، شکایت. آنها نمیگذاشتند بچه ها میدان رزم را به آسانی پیدا کنند.شب را در آبهای زلال هورالعظیم سرگردان و حیران بودیم. بیسیم دستور بازگشت داد. اما «عاصمی»، او که با هر بازگشتی جز بازگشت به خدا مخالف بود، راه را پیدا کرد همه خوشحال به مقصد وُسطی رسیدیم؛ یعنی جاده خندق.
خدا می داند چه خبر بود. فقط مقدار کمی از جاده گرفته شده بود. دوطرف بچهها، دشمن نابکار بود و دو طرف جاده باریک، هورِ پر خروش. آتش هم که به اندازه ای باور نکردنی، بر این منطقه کم وسعت می بارید. در چنین وضعیتی، بعد از ساعت 11 شب بود که با آن همه خستگی پا روی جاده گذاشتیم. اول، نماز را نشسته و با عجله خواندیم و سپس شروع به تخلیه مهمات از قایقها کردیم. حالا دستور داده بودند همه جان پناهی پیدا و خود را در آن مخفی نمایند. هر کس به سویی می دوید. من و دباغی هم مشغول جستجو شدیم. هرچه میگشتیم جایی نمییافتیم. همه سنگرها مملو از بچهها بود و تا پا داخل آنها میگذاشتیم، جدی یا شوخی، میگفتند «ظرفیت تکمیله»!
بالاخره پشت یک سنگر، و نه داخل آن، جای کوچکی پیدا کرده و هردو در آن مچاله شدیم، هنوز نفس راحتی نکشیده بودیم که پیرمردی را دیدم لنگان لنگان در جاده راه میرود. «دباغی» رفت و او را به این محفل کوچک آورد. دیگر اصلاً جا نمیگرفتیم. او، اول پیرمرد را جا داد تا بعد خودمان هم چمباتمه بزنیم. ولی آن پیرمرد خسته و کوفته تمام جا را اشغال کرد و ما بیرون ماندیم. دوباره به دنبال جان پناه، شروع به جستجو کردیم.
ناگهان چشمم به یک سنگر محکم و نسبتاً بزرگ افتاد. داخل رفتم و احساس کردم خالی است. خیلی خوشحال شدم و دباغی را هم صدا کردم، دوتایی داخل آن شدیم و در آن تاریکیِ سخت، هنوز دراز نکشیده بودیم که احساس کردم زیرکتف و سرم زیادی نرم است. چراغ قوه را استتار کرده و کمی نور انداختیم. دیدم یک جسد بزرگ و متورم عراقی است که چند تیر به صورتش خورده است. وحشت زده ، اما خندان! بیرون دویدیم و از خیر آن سنگر گذشتیم. در این گیرو دار فریاد زدند: شیمیایی! شیمیایی! هرکس به سوی تجهیزاتش دوید تا از گازهای خطرناک و کُشنده مصون بماند. خدا را شکر که ما هم تجهیزات لازم را داشتیم. ماسک ها را تازه به صورت زده بودیم که سر و صدایی در آن غوغای بی همتا توجه ما را به خود جلب کرد. دو بسیجی کم سنّ و سال بر سر یک ماسک نزاع می کردند و هر یک، خود را مالک آن می دانست. دباغی را دیدم که آرام ماسک خود را برداشت، به او داد و گفت: مال شما اینه!
ساعت 30/1 صبح بود که برادری صدا می زد: برادرها بلند شوید، عملیات شروع شده، امام حسین (ع) در انتظار است... من هم محمدعلی را صدا زدم و با هم به طرف آن موذنِ فلاح و رستگاری دویدیم.
پرسیدیم: برادر! چی شده؟ بچههای تخریب کجا هستند؟
جواب داد: واحد تخریب جلو رفته. شما هم بروید.
ولی ما می دانستیم گروه ما نرفته است. ماموریت بسیار سرنوشت سازی داشتیم. بنا بود جاده خندق را منفجر کنیم تا شاید مانع از پیشروی تانک های بی شمار عراقی شویم. می خواستند باقی بچه ها را هم زیر شنی های خود ببرند. سر دوراهی عجیبی گیر کرده بودیم، از یکطرف نیاز منطقه و فریاد فرماندهان را می شنیدیم، و از طرف دیگر، گم کردن فرمانده بزرگ خودمان را؟
دباغی پیشنهاد کرد به یکی از مسئولین آن نیروها ،که بعداً فهمیدیم تیپ امام رضا(ع)، از لشگر نصر بودهاند، مراجعه کرده و وضعیت خودمان را با او درمیان بگذاریم. همین کا را کردیم و او گفت جلو بروید، مسئولیت شرعیاش با من.
دیگر باخیال راحت به جلو حرکت کردیم. تخریب چی ها که اسلحه نداشتند. برای همین در میان جنازه های ایرانی و عراقی دنبال سلاح گشتیم؛ در نتیجه او شد تیربارچی و من هم کمک!
...دقایقی بعد به خط مقدم رسیدیم. توصیف آن مکان و آن زمان ممکن نیست. فاصله ای چند متری با آنها بیشتر نداشتیم. این سو فقط چند نفر مانده بودند؛ آن هم با دستانی خالی، اما قدمهایی استوار. آن طرف انبوهی از حرامیان بود ، از سر تا پا مجهز. ساعتی بعد گلوله مستقیم توپ یا تانک به خاکریز مقابل ما اصابت کرد، و من اندکی آسیب دیدم. دهانم پر از خاک بود و نمی گذاشت نفس بکشم. چشمانم نیز قادر به بازشدن نبود. نزدیک آمد و طوری احوالپرسی کرد که همه چیز از یادم رفت. کمی کمک کرد وگفت: اول من نماز میخوانم، بعد تو. اینجا تنها جایی بود که خودش را مقدم داشت. بعد از نماز هم گفت تو سنگری آماده کن تا در مقابل پاتک جا داشته باشیم. مشغول حفر سنگر بودم که عاصمی، زارع و دباغی خندان میآیند. الان آن سه نفر به مقصد اعلا رسیدهاند و من در حسرت دیداری مجدد...داستان انفجار معجزه آسای جاده خندق در میان دنیایی از آتش و خون بماند برای وقتی دیگر ...