به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، این رمان در بریتانیا با نام «شوک سقوط» منتشر شده است و جایزهی کاستا را هم برده است.
از بین متیو هومز و برادر بزرگترش که در میانهی یک سفر تفریحی نیمهشب دزدکی بیرون میروند، تنها متیو به خانه بازمیگردد. ده سال بعد، متیو برایمان تعریف میکند که راهی پیدا کرده تا برادرش را برگرداند. آنچه به صورت داستان پسری گمشده آغاز میشود رفتهرفته تبدیل میشود به داستان مرد شجاعی که مشتاقانه میکوشد بفهمد آن شب و در سالهای بعدش چه بر سر خود و خانوادهاش آمد.
این رمان بااستفاده از فرمهای متنوع روایی نوشته و تا کنون به بیش از 25 زبان ترجمه شده است
نیتان فایلر برای این کتاب علاوه بر جایزه کتاب سال کاستا، عنوان بهترین نویسنده اثر داستانی انگلیس را در سال 2015 کسب کرده است. جایزه کتاب «کاستا» یکی از معتبرترین و مشهورترین جایزههای ادبی در انگلستان است که کتاب ها و نویسندگان مطرح در انگلستان و ایرلند بر اساس این جایزه شناخته میشوند و برای تجلیل از قدرت لذتبخشی کتاب اهدا میشود.
محمد حکمت مترجم این کتاب متولد 1360 است و این کتاب را از روی نسخه انگلیسی آن ترجمه کرده است.
نشر نون «جایی که ماه نیست» را در 296 صفحه و با تیراژ هزار نسخه منتشر کرده است.
برشی از رمان «جایی که ماه نیست»
راستش باید بگویم آدم خوبی نیستم. گاهی سعی میکنم که باشم، ولی اغلب نیستم. برای همین وقتی نوبتم شد که چشمهایم را بپوشانم و تا صد بشمارم، تقلب کردم.
همان جایی ایستادم که هرکس نوبتش میشد، باید میایستاد و میشمرد. کنار سطلهای بازیافت، بغلدست مغازۀ فروش منقلهای یکبارمصرف و میخ یدکی چادر و نزدیک آنجا که تکهچمن کوچکی است که زیادی رشد کرده و پشت شیر آبی قایم شده است.
بماند که یادم نمیآید آنجا ایستاده باشم. نه، واقعاً. همیشه جزئیات اینچنینی را به یاد نمیآوری، مگر نه؟ یادت نمیآید آیا کنار سطلهای بازیافت بودهای یا بالاتر توی مسیر، نزدیک ردیف دوشها و آیا واقعاً شیر آب آن بالا هست یا نه.
الان نمیتوانم سروصدای دیوانهوار مرغان دریایی را بشنوم یا نمک توی هوا را مزه کنم. گرمای خورشیدِ بعدازظهر را که باعث میشد زیر زخمبند سفید روی زانویم عرق کند حس نمیکنم. یا خارش کرم ضدآفتاب را توی ترکهای خشکی روی زخمهایم. نمیتوانم خودم را وادار کنم آن حسوحالِ مبهمِ بهحالِ خود رهاشدن را دوباره تجربه کنم و چه فرقی بکند، چه نکند، واقعاً هم یادم نمیآید تصمیم به تقلب گرفته و چشمهایم را باز کرده باشم.
تقریباً همسن من بهنظر میرسید؛ با موهای قرمز و چهرهای که با صدها ککومک خالخالی شده بود. دور لبۀ لباس کرمرنگش به خاطر زانوزدن روی زمین، خاکی شده بود و عروسک پارچهای کوچکی با چهرۀ صورتی لکافتاده، موهای پشمی قهوهای و چشمهایی از دکمههای سیاهِ براق، به سینهاش چسبیده بود.
اولین کاری که کرد این بود که عروسکش را با نرمی تمام روی چمن بلند قرار داد. بهنظر میرسید جای عروسک راحت بود. دستهایش دو طرفش دراز شده و سرش اندکی بالا آمده بود. بههرحال فکر کردم جایش راحت بهنظر میرسید.
آنقدر نزدیک هم بودیم که وقتی با یک ترکۀ چوب شروع به کندن زمین خشک کرد، صدای خراشیدن و تراشیدن را میتوانستم بشنوم. البته او متوجه من نشد، حتی زمانی که ترکۀ چوب را به کناری پرت کرد و تقریباً دَم انگشتان پایم که همگی از دمپایی پلاستیکی مسخرهام بیرون زده بودند، فرود آمد.
[][][]
تق تق تق تق. بیرون هستند. پشت در ایستادهاند. از سوراخ صندوق پست داخل را دید میزنند. به صدای تایپکردنم گوش میدهند. میدانند من اینجا هستم.
ننینو دست روی بازوی مامان خواهد گذاشت و خواهد گفت، سعی کن نگران نباشی. حالش خوب خواهد شد، دارد داستانهایش را مینویسد. بابا توی ورودی کفسیمانی، تندتند راه خواهد رفت. آشغالها را برخواهد داشت، عصبانی، بیآنکه بداند خشمش از کجاست و مامان همینطور بر در خواهد کوبید و کوبید و کوبید، با مشتهای از درد بهتپش افتاده، تا وقتی در را باز کنم. در را باز خواهم کرد. همیشه میکنم.
ننینو میآید که بغلم کند؛ ولی اول مامان خواهد بود که رو به او خواهم کرد. درماندگیاش را میدانم.
میپرسم: «میخوای بیای تو؟»
«بله لطفاً.»
«چای کیسهایم تموم شده.»
«اشکالی نداره.»
«خیلی وقته خرید نرفتهام.»
«اشکالی نداره.»
از روی ماشین تایپ خواهم پرید، از روی همۀ نامههایی که نادیده گرفتهبودمشان. پدر و مادرم و ننی مرا دنبال خواهند کرد. در اتاق نشیمن خواهیم نشست، جز بابا که خواهد ایستاد، صاف و راست، از پنجره نگاهش را به بیرون خواهد دوخت و شهر را برانداز خواهد کرد.
مامان خواهد گفت: «نامۀ دکتر کلمنت رو گرفتیم.»
«متوجه شدم.»
«گفت... »
«میدونم چی گفته.»
«عزیزدلم، نمیشه اینطوری بکنی.»
«چرا نمیشه؟»
«حالت ناخوش میشه و باز میبرنت تو بخش.»
به ننینو نگاه خواهم کرد ولی او هیچ نخواهد گفت. عاقلتر از آن است که طرف کسی را بگیرد.
«بابا، نظر تو چیه؟»
او برنخواهد گشت. به زلزدن به بیرون پنجره ادامه خواهد داد. «خودت میدونی نظرم چیه.»
تقتق تق تق
تق تق تق
تق تق
میگذارم بیایند تو. همیشه میگذارم.
و به مرکز روزانه خواهم رفت. به گروه هنر، به گروه حرفزدن، به گروه آرامشجویی و همان کاری را خواهم کرد که به من میگویند.
دواهایم را خواهم خورد.
5757