به گزارش خبرآنلاین، نشست «پیامبر(ص) از نگاه مولوی» با سخنرانی دکتر محمودرضا اسفندیار در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد. آنچه در ادامه می خوانید خلاصه گزارش این سخنرانی به نقل از پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب است.
گفتی که تو در میان نباشی
پیامبر(ص) نهتنها در نگاه مولوی بلکه در نگاه تمام عارفان و متالهان مسلمان جایگاه بسیار ویژهای دارد. پرسش شمس بهانهای بود برای بروز اتفاقی بسیار مهم و مهیب در زندگی مولوی؛ این پرسش دربارهی پیامبر(ص) بود: مقام پیامبر(ص) بالاتر است یا مقام بایزید؟ مولوی پاسخ داد: مقام پیامبر(ص)؛ شمس باز پرسید: اگر چنین است چرا بایزید میگوید «سبحانی ما اعظم شانی» و پیامبر(ص) میگوید «ماعرفناک حق معرفتک». این پرسش مولوی را واداشت بار دیگر همهی دانستههای خود را مرور کند. البته او بعدها پاسخ آن را به درستی دریافت؛ مبنی بر اینکه ظرف وجودی پیامبر(ص) و ظرف وجودی بایزید بسطامی با یکدیگر متفاوت است؛ پیامبر(ص) هر لحظه تصویر تازهای از خداوند در ذهن و ضمیر مشاهده میکند و بایزید خویشتن را میبیند.
این مقطع یکی از دقایق مهم سلوکی است. بسیاری از عارفان در مراتب سیر و سلوک خود به دیدار حقیقت خود نائل میشوند؛ به تعبیر ظریف حافظ: «عکس روی تو چو در آینهی جام افتاد/ صوفی از خندهی می در طمع خام افتاد»؛ اما آنکه راه را میداند درنگ نمیکند و به مسیر خود ادامه میدهد. این مساله نشانگر اهمیت ویژهی پیامبر(ص) نزد مولوی و خاندان او است؛ آنچنانکه پدر وی به «سلطانالعلما» ملقب بود و خود این لقب را از جانب پیامبر(ص) میدانست. اساساً عارف میان خود و پیامبر(ص) تفاوت ماهوی نمیبیند؛ یعنی همانطور که ایشان را از تجربههای عرفانی برخوردار میداند، خود را در نیز در این مقام تصور میکند؛ چون برای او هم مواجید عرفانی، الهامات و معارف آسمانی حاصل میشوند؛ ای بسا این درک و دریافت، برخی عارفان را در معرض نوعی وسوسه قرار میدهد که من وسوسهی پیامبری نامش دادهام.
بهاءولد (پدر مولوی) به این وسوسه دچار شده است و گویا عارفان دیگر نیز کمابیش به آن دچار بودهاند؛ در شطحیات عارفان رگههایی از آن دیده میشود؛ اما در نهایت بهاءولد به بزرگداشت رسول(ص) و تبعیت از او حکم میکند. بنابراین مولوی در چنین سنتی روییده و بالیده است؛ ارادت او به ساحت پیامبر(ص) با دیدار شمس تبریزی بسیار بیشتر شد. آنکه آن پرسش را از مولوی پرسید، همان کسی است که به مقام پیامبر(ع) غیرت میورزد و از سر این غیرت است که به گستاخانی مثل فخر رازی میتازد؛ از او نقل است: «محمد تازی چنین گوید و محمد رازی چنین میگوید»؛ در اینجا غیرت و عشق به پیامبر(ص) شمس را به واکنش واداشت؛ این رویکرد در مثنوی مولوی هم دیده میشود.
ابن عربی در آغاز فصوص مدعی است این کتاب را در عالم رؤیا از پیامبر(ص) دریافته است؛ او به این امر مباهات میکند و به تلویح میگوید قرآن به واسطهی جبرئیل بر پیامبر(ص) نازل شد و مقام پیامبر(ص) بسی ارجمندتر از مقام جبرئیل است. از دیگرسو حسامالدین (یکی از مریدان مولوی) در رؤیا پیامبر(ص) را میبیند به شرح و تفسیر مثنوی. از این مقایسه میتوان دریافت که مولوی جایگاه و شان خاصی برای مثنوی قائل بوده است. اگر بتوان، از حیث تابشهایی که روح پیامبر(ص) از عالم قدس دریافته بود و نیز تابشهایی که بر مولوی تابیده و او را در جذبهی قدسی این عالم قرار داده بود، مثنوی را با قرآن قیاس کرد، باید این کتاب کاملاً وحیانی و الهامی باشد.
بیخویشانه سخنگفتن
نشانههای ارادت مولانا به پیامبر(ع) بسیار زیاد است؛ دقت او در دقایق زندگی ایشان در آثار مختلف و نیز بهرهگیری فراوانش از احادیث، نشان از این است که همواره میکوشیده رخ در رخ گفتگویی را با پیامبر(ص) بر قرار داشته باشد و همواره در معرض الهامات نبوی باشد؛ در واقع حیات پیامبر(ص) حیات مولوی را شکل بخشیده است.
«گفتی که تو در میان نباشی/ آن گفت تو هست عین قرآن». در این بیت نکتهای ظریف وجود دارد که دریافت آن را مدیون دکتر پورنامداریان هستیم؛ معمولاً در معنی آن واژهی «گفتی» به گویندهای ارجاع دارد؛ در اینصورت معنی مشخصی از بیت بر نمیآید؛ اما مولوی بر اصل مهم بیخویشانه و ناهوشیار سخنگفتن تاکید دارد؛ در این بیت «گفت» مصدر مرخم است به معنی «گفتن». بر این اساس او مدعی است که پیامبر(ص) در بیخویشی سخن میگفته است؛ مانند کسی که پریزده بود. اعراب پیامبر(ص) را مجنون میخواندند؛ به معنی کسی که جن بر او غالب میشود؛ اما مولوی بر این رأی است که پیامبر(ص) پریزده و جنزده نبود؛ بلکه خدازده بود؛ یعنی در لحظات وحی شور و جذبه قدسی بر او حکومت میکرد. بیت بعدی معنی بیت یادشده را کامل میکند: «کاری که کنی تو در میان نی/ آن کردهی حق بود، یقین دان»
مولوی در این غزل به زیبایی میگوید اگر کسی در ناهوشیاری قدسی سخن بگوید گفتههای او وحیآمیز و مانند قرآن است. این معنا در داستان مستیهای بایزید و سبحانیگفتن (مثنوی) نیز به خوبی بازگو شده است. مولانا دربارهی قرآن تعلیم دیگری نیز به ما داده است؛ از نظر وی قرآن زندگینامهی پیامبران است و اگر کسی میخواهد با ایشان همگام شود باید با قرآن انس بگیرد؛ چون از نظر بسیاری عرفا انبیا مراتب مختلف کمال آدمی هستند و آنچه در قرآن آمده است وجوه مختلف وجود آدمی است؛ آدمی گاه در مقام یوسف(ع) است، گاه در مقام فرعون و گاه در مقام موسی(ع)؛ قصهی لطیف خداوند بازگوی داستان روح آنان است. از نظر مولوی حیات جاودانه میسر نمیشود مگر اینکه انسان (که قبل از سلوک و تولد دوباره مردهای بیش نیست) به زندهای متصل شود. از نگاه عارفان تا قرآن خوانده نشود یک کتاب مرده است.
باید در قرآن گریخت
این مدعا از نام قرآن نیز بر میآید؛ وقتی قرآن خوانده شود، کلمات رستاخیز مییابند و زنده میشوند؛ به تعبیر ظریف عارفانه قرآن را چنان بخوان که گویی بر تو نازل میشود؛ قرآن کتاب تاریخی نیست؛ انفسی است. از نظر مولانا باید در قرآن گریخت تا با روان انبیا آمیخت؛ چراکه تا این آمیزش صورت نگیرد احیا هم ممکن نمیشود. از نظر مولوی قرآن جاودان است، چون متصل به معدن زندگی و حیات است. بر این اساس، از نظر مولوی خداوند ابدیت دین پیامبر(ص) را ضمانت کرده است.
روزی مولوی دید یکی از یارانش مثنوی را در وضعیتی قرار داده است که درشان آن نیست؛ به او هشدار داد: با این کتاب محترمانه برخورد کن چراکه عالمگیر خواهد شد. از آنجاکه در ضمیر مولوی مثنوی کتابی الهامی است، پرتو قرآن بر آن زده است و تقریر دیگری از عالم قدس است، جاودان است و جایگاه بسیار بلندی دارد. مولوی در اینجا از حرف و حدیث یاوهگویانی بر میآشوبد که مثنوی را تحقیر میکردند. شباهت بین مثنوی و قرآن که مولوی بر آن تاکید دارد در ابیات بسیاری از وی دیده میشود. او در پارهای از آنها طاعنان به مثنوی را با توهینکنندگان به قرآن مقایسه میکند؛ این به آن معنا نیست که قرآن و مثنوی را در یک پایگاه و جایگاه بنشاند؛ اما جنس کلام این دو سخن را شبیه میداند؛ هر دو سخن بیخویشانه و حاصل غلبهی جذبههای عالم قدس هستند.
مولانا پرسخن است و از اینروی اختیار تخلص «خموش» از جانب وی عجیب است. این نکته نیز بر شباهت بین قرآن و مثنوی تاکید دارد. میدانیم بسیاری از آیات قرآن با واژهی «قل» آغاز میشوند؛ اما مولوی میگوید: «متصل چون شد دلت با آن عدن/ هین بگو مهراس از خالی شدن/ امر قل زین آمدش کای راستین/ کم نخواهد شد بگو دریاست این»؛ وقتی به آن دریا متصل شدی بیواهمه از اینکه کلامت تمام شود، بگو؛ سخنت تمام نمیشود. «قل» در این بیت جوشیدن و قل قل کردن را نیز تداعی میکند؛ مولانا هم در بسیاری از بخشهای مثنوی و دیوان کبیر تنها ناظر و شاهد این جوشش است؛ کاملاً میتوان دریافت او دخل و تصرف اندکی در کلام دارد.
میتوان مثلثی را تصور کرد که در رأس آن پیامبر(ص) قرار دارد و در دو گوشهی دیگرش شمس و مولانا؛ در واقع سه محمد در سه گوشهی آن قرار دارند؛ میتوان در بسیاری از جایهای مثنوی و بهویژه غزلیات شمس طرحی ظریف از این مثلث دید. از نظر مولوی پیامبر(ص) تفسیر والضحی است؛ از آنسوی میدانیم شمس تبریزی هم خورشید حیات مولوی است؛ او از یک سوی روی در شمس دارد و از سویی روی در پیامبر(ص)؛ پس به درستی میگوید من رسول آفتابم.
در نگاه مولوی هیچکس در جایی نیست که پیامبر ایستاده است؛ بنابراین اگر در ابیاتی میگوید شمس مونس پیامبر است یعنی مقام و رتبهای بسیار بلند برای او قائل میشود. از نظر وی تنها شمس واقف اسرار رسول(ص) است. مولوی ابیات بسیاری در شرح جایگاه شمس در ارتباط با پیامبر(ص) سروده است؛ اما باید دریافت او خود در کجا روی در روی پیامبر میایستد. مولوی در یکی از ترجیحبندها بسیار شطحآلود سخن میگوید؛ در آنجا احساس یگانگی و همذاتپنداری با حضرت رسول(ص) میکند؛ این احساس نتیجهی طبیعی عشق زائدالوصف انسان به چیزی است؛ مولوی میگوید: سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم/ من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان/ پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم/ جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان/ تو حلق همی دری از خوردن خون خلق/ ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان/ در آخور آن گاوان، آخر چه کنی مسکن/ مسکین شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان/ احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست/ او دست مرا بوسد، من پای ورا پیوست.
باید دریافت همذاتپنداری مولوی با پیامبر(ص) و از سویی تاکید وی بر شباهت مثنوی و قرآن در پی رویارویی او با کدام عناصر زندگی پیامبر(ص) صورت یافتهاند. مولوی بیشتر از تمام بخشهای زندگی پیامبر(ص) به ماجرای معراج شیفته است؛ بهویژه در غزلیات شمس به این مساله اشاره میکند؛ شمس نیز رویکردی اینگونه دارد. همچنین مولوی به هجرت زمینی پیامبر(ص) از مکه به مدینه توجه و دلبستگی دارد؛ او در پی آن به اهمیت هجرت در زندگی بشر اشاره کرده است. او با الهام از شمس مریدان پیامبر(ص) را به سفری آسمانی دعوت میکند.
از نظر مولوی پیامبر(ص) هوش این عالم و کشتیبان آن است. او در وصف پیامبر(ص) میگوید او قیامت است؛ چون زادهی ثانی است. از حضرت عیسی(ع) نقل است کسی که دو بار به دنیا نیاید به ملکوت خداوند وارد نمیشود. دو بار به دنیا آمدن آن روی سکهی دو بار مردن است؛ همان تعبیر که در حدیث نبوی «موتوا قبل ان تموتوا» نهفته است. اگر کسی دو بار بمیرد و به تعبیر مولوی زاده ثانی باشد خود قیامت است. قیامت یعنی تجسم باطن انسان کامل؛ قیامت زمانی است که همهچیز با معیار وجود میزان کامل سنجیده میشود و میزان کامل، کسی جز ولی مطلق خداوند نیست.
/6262