تاریخ انتشار: ۳۱ فروردین ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۹

45 سالگی، سن مناسبی برای مردن نیست. نه آنقدر است که بگویند جوان مرگ شد و نه آنقدر مسن که بتوان راحت با آن کنار آمد. علی‌رضا اما، جوان بود و جوانمرگ شد.

 این را شاید صورت همیشه پفکی و یا آن ردیف دندان هایی که تابلو نشان می دهند که طرف سیگاری قهاری است نشان نمی داد، اما دو کلام که با او همنشین می شدی یا مثل من بارها و بارها او را با ماشین تا دم درخانه می رساندی، می دانستی که دل زنده است و  حقیقتا مرگ، زمان نامناسبی را برای ملاقات با او برگزید.

علی رضا متمول نبود. روزنامه نگار که متمول نمی شود. اما دل گنده ای داشت. از آن شکم ورقلمبیده اش که این آخری ها که او را دیده بودم، حتی یه کمی بزرگترهم شده بود، گنده تر. دلش آنقدر گنده بود که همه دنیا در گوشه ای از آن جا می شد. همین قدر می خواست که بچه ها از او رنجیده نباشند و تا می تواند مایه نشاط آنها باشد. دل گنده داشتن در این روزگار، در میان دل های کوچولویی که به اندک بالا و پایینی متغیر و پریشان می شوند، خیلی ثروت بزرگی است. همین دل گندگی اش او را با صفا کرده بود. صفایی که مثل دل گنده، این روزها کمتر در میان اهل روزگار می توان سراغ گرفت. صفایی که وقتی نیست، آدم ها حوصله همدیگر را که ندارند هیچ، همیشه مکدر و گرفته اند، نه دیدار آنها مایه نشاط کسی است و نه آنها دنبال دیدار کسی هستند که طراوتی از آن حاصل شود.

دل گنده علی رضا، عین دل های قدیمی دیگر که نمونه های کمی از آنها مانده، چیزهایی را که می گرفت ، عوضش را پس می داد. عین آسیاب، که گندم می گیرد و آرد پس می دهد، درشت می گرفت و نرم پس می داد. تلخ می شنید و شیرین می گفت. زشت می دید و زیبا تعریف می کرد. ترجیح می داد لطیفه ای بگوید و یاران بخندند تا غم و غصه و گلایه ای آغاز کند که همگان مکدر شوند. گاه عمق چشم هایش گویای غم واندوه پنهانی بود که هر گوشی را به التماس شنیدن می انداخت اما او حسرت واگویه ها را به دل همه گوش ها می گذاشت و همیشه چیزی را که انتظار نداشتی از او می شنیدی.

درست پس ازدقایقی که ساکت کنارت نشسته بود و غرق در خودش بود، ناگهان خاطره ای از آن دورها که زیاد هم به مقتضای سنش دور نبود، از لابلای پستی و بلندی های ذهنش بیرون می کشید و تو می فهمیدی که این بشر با این سن کمش انگار از همان زمان بریده شدن بند نافش، این کاره بوده است و تو گویی همه اش دیدن و شنیدن و تجربه کردن بوده است. درباره سینما همینگونه بود. شاید می شد از او یک تاریخ شفاهی به روایت خودش در آورد. کسی چه می داند اگر می شد پیشبینی کرد که او اینقدر زود می میرد ممکن بود این کار را کسی کلید می زد.

می دانم که خیلی ها اصلا نمی دانستند که علی رضا سوای از نشستن پشت آن میز سرویس رسانه در روزنامه جام جم، در چه حوزه هایی توانمند بوده و صاحب اثر و شاید همین حالا در خبرها خوانده اند که او چه بود و چه داشت و چگونه بی ریا و بی ادعا زندگی می کرد و قلم می زد.

او در دوره ای با تو هم کلام می شد و از داشته هایش با تو نمی گفت که خلق برای نداشته هایشان تومار سفارش می دهند و برای بود کردن نبودها اسکناس خرج می کنند و آبرو می ریزند.

تازه واردهای پرافاده، همیشه برای او موجودات خنده داری بودند و چقدر لطیف می شد این را در نگاه شیطنت آمیزش به این جماعت فهمید. و اگر تازه واردهای پرافاده، همین قدر می دانستند که چقدر موجودات خنده داری هستند در نظر آدم هایی با قواره او، شاید کمی از توهم در می آمدند. به جایش، تازه واردهای مودب و متواضع را قدر می نهاد و داشته هایش را بی کم و کاست برای آن ها در طبق می گذاشت.

راز ره یافتن به کنه دانش، بیشتر تجربی اش و خاطرات بکرو مملو از شور و نشاطش از دوران فیلم فارسی و سینما و سینماچی ها و ... در این بود که بداند از همان جنس تازه به دوران رسیده های پر افاده که با یک من عسل نمی شود خوردشان نیستی.

علی رضای آقابالایی در عین پیشکسوتی بی ادعا بود و سر به زیر. بیشتر مواقع، آنچه را که دیگران فکر می کردند نمی داند یا نمی فهمد، هم می دانست و هم می فهمید اما آن را به گوشه ای از آن دل گنده اش می انداخت و هیچگاه سعی در بیرون کشیدن آن نمی کرد. داشتن دل گنده دست کم به همین درد می خورد.

حالا آن علی رضای نازنین که گاهی همه را از خنده روده بر می کرد اما خودش تنها نیم لبخندی بر لب داشت از میان ما پرکشیده است. این ضایعه بیش از هرچیز کمر خانواده او را می شکند. از دست دادن نازنینان، غیرقابل وصف است. اگر جایی کسی باشد که همه او را حس کنند، نبودش خیلی دردناک است. علی رضا از همان جنس آدم هایی بود که همه او را حس می کردند و حالا باید حس نبودنش را تحمل کرد. کار سختی است. خدا به خانواده علی رضا صبر بدهد.

منبع: وبلاگ مهمان خبرآنلاین