تاریخ انتشار: ۲۵ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۰

محمدرضا مهاجر

دل توی دلش نبود. دست‌هایش را پشتش گره کرده و مدام جلوی در خانه قدم می‌زد. همه بچه‌های همبازی‌اش جلوی در خانه ایستاده بودند اما هیچکس دل و دماغ بازی کردن و حتی حرف زدن نداشت.

توی دلش می‌گفت اگر حالش خوب شود و دوباره ببینمش بهش قول می‌دهم حتما نمازهایم را سر وقت بخوانم. اصلا بهش قول می‌دهم یکی شوم مثل خودش. پهلوان و قوی، مردمدار، مهربان و مومن.

توی فکرهایش غوطه‌ور بود و مدام با خودش عهد می‌کرد.

ناگهان در خانه باز شد. مردی سبز پوش در آستانه در ایستاد. دو دستش را به چارجوب در گذاشت و بغض‌آلود گفت: «بروید، یتیم شدیم...»

 

57243

منبع: خبرآنلاین