دل توی دلش نبود. دستهایش را پشتش گره کرده و مدام جلوی در خانه قدم میزد. همه بچههای همبازیاش جلوی در خانه ایستاده بودند اما هیچکس دل و دماغ بازی کردن و حتی حرف زدن نداشت.
توی دلش میگفت اگر حالش خوب شود و دوباره ببینمش بهش قول میدهم حتما نمازهایم را سر وقت بخوانم. اصلا بهش قول میدهم یکی شوم مثل خودش. پهلوان و قوی، مردمدار، مهربان و مومن.
توی فکرهایش غوطهور بود و مدام با خودش عهد میکرد.
ناگهان در خانه باز شد. مردی سبز پوش در آستانه در ایستاد. دو دستش را به چارجوب در گذاشت و بغضآلود گفت: «بروید، یتیم شدیم...»
57243