تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۳۵

محمدرضا مهاجر

آرام قدم بر می‌داشت و به سال‌های جوانی‌اش فکر می‌کرد. سال‌هایی که روزهای بلند سال را درحالیکه زیرآفتاب داغ کار می‌کرد روزه می‌گرفت، سال‌هایی که سفره‌های بزرگ افطارش زبانزد بود. سال‌هایی که زور بازویش شهره شهر بود. اما حالا...

توی خودش غرق بود که با صدای پرستار به خود آمد: «آقای دبیری! بیا پسرت اومده ببیندت.»

بی‌اعتنا به قدم زدنش ادامه داد: من پسر ندارم. پسر، که پدرش را خانه سالمندان نمی‌گذارد، می‌گذارد؟

لبخند پرستار روی لبش خشک شد.

 

57243

منبع: خبرآنلاین