وارد بنگاه شد و قیمت ماشین خوش آب و رنگی را که دل میبرد پرسید.
- قیمتش روی کاغذ زیر برف پاک کن نوشته. شما بپسند پای معامله یه خرده پایین بالا میکنیم.
چرخی دور ماشین زد و سوال بعدی را پرسید:سالمه؟ موتور؟ گیربکس؟
- آقا میشه خواهش کنم بعد افطار بیای؟ هر امری داشته باشی روی جفت چشام .
با تعجب پرسید مگه الان با دو ساعت دیگه چه فرقی داره؟
- داداش! راستش بیدروغ نمیشه ماشین فروخت. با زبون روزه هم نمیشه دروغ گفت.
از بنگاه آمد بیرون. بعد از افطار برگشت. سوالی نپرسید. دسته چکش را از جیبش درآورد و بدون اینکه چانه بزند قیمت ماشین را توی برگ چک نوشت. امضا کرد و داد به صاحب بنگاه. به آرامی گفت: «فردا دم ظهر میام سند میزنم.»
- خدا برکت بده. انشالله چرخش همیشه بچرخه.
****
26 سال است حاجی همان ماشین را سوار میشود. هر وقت حرف ماشینش وسط کشیده میشود میگوید سرم کلاه نرفت چون هرچی پول دادم ده برابرش صداقت خریدم.
57243