با بیحالی خودش را از لابلای صفی که شکل گرفته بود، پشت میزش رساند و خودش را انداخت روی صندلی. بی آنکه چیزی بگوید دستش را دراز کرد سمت اولین نفر صف و سرش را کرد توی گوشی.
چند ثانیه صبر کرد تا نفر اول صف پرونده را دستش بدهد ولی نداد. با لحنی تند گفت: کوری مرد حسابی؟ دستم روی هواست.
سرش را که بلند کرد و عینک دودی را دید، خجالت کشید.
مرد عینکی انگار متوجه خجالت او شد. آرام گفت: اشکالی نداره، ماه رمضونه دیگه. همهمون بیجون شدیم.
5757