توی بحث دیروز، یکباره از دهانم پرید که «بحث سیاسی ممنوع». فیلم بازی نکردم؛ هر آنچه نوشتم باورم بود و خواستم با شما هم طرح بحث کنم که زودتر، رخت و بختمان را از ورطه سیاست بیرون بکشیم که «ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش» و فهمیدهایم که نه ما را برای سیاست ساختهاند، نه سیاست را برای ما. ما خودمان هزار کار به تعویق افتاده داریم که بهتر است زودتر به سراغشان برویم و بیرون از حصر سیاست یک گوشه بنشینیم و نان و ماستمان را سق بزنیم.
به قول آن شاعر درد آشنا، این کرم سیاست را باید از خود دور کرد و بیخودی پا روی دم افعیاش نگذاشت. ما کجا؟ اهل سیاست کجا؟ اگر نگویم همهشان، اکثرشان «تماماً حقهباز و شارلاتانند/ به هر جا هر چه پاش افتاد آنند»؛ نمیبینید که چطور حرف عوض میکنند و چطور توی غربال سیاست بالا و پایین میروند؟ ما همین که به کار خودمان برسیم، تکلیفمان را انجام دادهایم و همین که قاچ زین را بچسبیم، هنر کردهایم، دیگر سیاستسواری، پیشکش. برای همین، امروز صبح که بسمالله گفتم و کرکره کافه مکتوبم را بالا دادم، گفتم برای عوض شدن حال و هوا هم که شده، دنبال یک موضوع فرهنگی و هنری و ادبی و از این قبیل بگردم و بحث دندانگیری پیدا کنم و حرفش را در حضور شما به میان بکشم و. . . اما هر چه جستم کمتر یافتم، که به قول خوشنویسانی که روی گلگیرهای کامیونها و وانتها شعر مینویسند: «گشتم نبود، نگرد نیست». بیچاره این مجلات ادبی و هنری و فرهنگی؛ چه میکنند در این برهوت ادب و هنر؟ جز جومونگ و چهارتا سریال در پیت و دعوای از اصل غلط خانه سینما هیچ خبری نیست و هیچ اتفاق خوب هنری نمیافتد و فعلاً هم قرار نیست بیفتد. بیخود نیست که بوی سیاست مملکت را برداشته.
مردم کار دیگری نمیتوانند بکنند و حرف دیگری نمیتوانند بزنند. باور کنید که با این فرهنگ و هنر کارمان ساخته است. نه فقط کار ما که کار همهمان ساخته است. یعنی جز نوازندگان و خوانندگان موسیقی مبتذل زیرزمینی و جز دیویدیفروشان دورهگرد و جز جومونگ، هیچکس دیگری توی این اوضاع و شرایط کار فرهنگی نمیکند. انگار که در یک تعطیلی تابستانی و طولانی و داغ فرهنگی به سر میبریم. دور از جانتان، چه غلطی کردم نوشتم «بحث سیاسی ممنوع»؟ اگر هنوز راه خودم را نبسته بودم، کلی میتوانستم درباره کابینه و علیآبادی و آرای ناپلئونی بعضی وزرای محترم و از این قبیل بنویسم، اما دیدید که، بیخودی جلوی خودمان را گرفتیم و گفتیم که فقط شعر و موسیقی و هنر. اما باز هم صد رحمت به سیاست. لااقل آدم آنجا خجالت نمیکشد که اسمی بیاورد و رسمی را توضیح دهد. اما اینجا، مثلاً همین موسیقی، من چطور درباره کار جدید ساسی مانکن حرف بزنم؟ کار جدید امیر تترلو را شنیدهاید؟ بیخودی رو برنگردانید و فیس و افاده نفروشید، واقعیت موسیقی ما همین است.
یعنی توی نصف بیشتر ماشینهای شهر همین ترانهای طنینانداز است که میگوید: درسته پول ندارم/ ولی خوب دل که دارم/ خط ثابت ندارم/ ولی ایرانسل که دارم/ چاییساز ندارم / ولی قوری که دارم/ یخچال ساید بای ساید که نه/ ولی معمولی که دارم... آن وقت توی روزنامهها دعوا سر ربنای شجریان است که پخش کنند یا نه. واقعیت موسیقی همین است که میشنوید. یعنی در واقع همین است که میشنوند و... توی سینما و تلویزیون هم که درود بیکران بر جومونگ و افسانهاش که عین خالهبازی دور هم مینشینند و گوگوریها و مگوریها را به جان هم میاندازند. راستی دیدهاید که دو همسر وفادار جومونگ چه خوب با هم کنار میآیند و هر روز و هر شب دعوا درست نمیکنند و هوو بازی در نمیآورند؟ سریال آموزنده به همین میگویند. با این همه کار فرهنگی چرا هنوز از رونق ملک ناامیدیم، نمیدانم.