۰ نفر
۱۴ شهریور ۱۳۸۸ - ۰۷:۴۰

سیدعلی‌ میرفتاح

دیگر حالم دارد از سیاست به‌هم می‌خورد. ما را چه به سیاست؟ این چند وقت هم بیخودی خودمان را مشغول کردیم. البته دست خودمان نبود. نمی‌شد بی‌خیالش شد. قبول کنید که توی این وضعیت نمی‌شد درباره آب و هوا حرف زد.

توی شرایطی که همه سرک کشیده بودند که ببینند توی مجلس چه می‌گذرد، یا توی فضایی که هر‌کسی که دستش به اینترنت می‌رسید، هزار تا فیلترشکن نصب کرده بود که مثلاً بفهمد پشت پرده چه خبر است، و توی روزگاری که توی فیسبوک هم بجای دوست‌یابی، برای همدیگر کامنت سیاسی می‌گذاشتند و شعار مرده‌باد و زنده‌باد بین هم شیر می‌کردند، یا در اوضاعی که از توی تاکسی گرفته تا توی مراسم خواستگاری بجای صحبت از آب و هوا و گرانی از ترکیب کابینه و معاونین دولت حرف می‌زدند و در رمضانی که خیلی‌ها روزه‌شان را با شایعات سیاسی افطار می‌کردند و... آیا می‌شد حرفی جز سیاست زد و بحثی جز سیاست سرانداخت؟ «آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم/ دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت».

دوران سیاست بدجوری ما را به خود مشغول کرد؛ ما سیاست‌زده شدیم و بی‌خود و بی‌جهت و ناکام از کار اصلی‌مان باز ماندیم. که چه شود؟ نمی‌دانم. چه چیز گیرمان آمد؟ نمی‌دانم. کدام شاخ غول را شکستیم و چه گلی به سر این مردم زدیم؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که ناامید بودیم، ناامیدتر شدیم؛ ناکام بودیم، ناکام‌تر شدیم؛ سرمان کم به سنگ خورده بود، سخت‌تر خورد و حال‌مان بیشتر گرفته شد... وای که چقدر دلم برای ادبیات تنگ شده است؟ چقدر دلم می‌خواهد که دوباره مثل سابق بنشینیم و تا خود صبح بیدار بمانیم و بی‌اعتنا به جهان و مافیها درباره شعر و داستان و موسیقی حرف بزنیم و بحث کنیم و لذت ببریم... «مثال ایوم قدیم/ بشینیم و سحر پاشیم...» آیا شما دل‌تان تنگ نشده تا دوباره دور هم بشینیم و یکی که صدایش از همه بهتر است، یک قصه کوتاه «ریموند کارور» را سربیندازد و بقیه گوش بدهند و حال کنند؟ هوای قهوه‌خوری‌های شبانه آیا سرتان نیفتاده که بی‌شیر و شکر بنشینیم و حافظ بخوانیم و شجریان گوش بدهیم و رفیق خوش‌ذوق‌مان آخرین غزلش را با فروتنی تمام بخواند و ما حظ ببریم و اظهار نظر کنیم و ایراد بگیریم و او قبول نکند و بحث کنیم و رگ گردن کلفت کنیم و هیچ کداممان مجاب نشویم و روی عقیده‌مان پافشاری کنیم و دم صبح، با چشمان به خون‌نشسته، از هم خداحافظی کنیم و به خانه‌های خود برویم و با هزار طرح و ایده نو -که هیچ‌کدام هیچ وقت مجال ظهور نخواهد یافت- به خواب نوشین بامدادی پناه ببریم؟ دل‌تان تنگ نشده که دوباره خانه رفیقی که تازه تلویزیون ال‌سی‌دی فول اچ‌دی، یا هوم تیاتر فرد‌اعلا خریده، خودمان را مهمان کنیم و «بی‌شرف‌های فلان‌فلان شده» تارانتینو را ببینیم و هزار بار یک سکانس آنچنانی‌اش را عقب و جلو کنیم و بعدش حرف بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم...؟ وای که چقدر از زندگی اصلی‌مان دور افتاده‌ایم؟ وای که چقدر بیهوده، سیاست ما را به خود مشغول کرده. چند وقت است که کنار دریا نرفته‌ایم و نیمه‌شب آتش روشن نکرده‌ایم و دور هم ننشسته‌ایم و «هلیا»ی نادر ابراهیمی را نخوانده‌ایم؟ چند وقت است که زیر نور مهتاب به چشمان هم خیره نشده‌ایم و فال حافظ نگرفته‌ایم؟ ‌‌ای مرده‌شوی سیاست را ببرند که چون میوه ممنوعه موجب شده تا از بهشت خیالی خویش، به دوزخ خبر و شایعه و دروغ فروافتیم. «چنین قفسی نه‌سزای چو من خوش‌الحانی‌ است. . .» ما هبوط کردیم و یکراست در قعر تلخ‌کامی‌های پی‌در‌پی فروافتادیم. شما را به‌خدا بیایید دوباره به همان شعر، داستان و موسیقی پناه ببریم و روی سر در کافه محقرمان بنویسیم «اینجا بحث سیاسی ممنوع؛ حتی شما دوست عزیز».

کد خبر 16364

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 16 =

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • نفيسه قانيان IR ۰۸:۴۶ - ۱۳۸۸/۰۶/۱۴
    0 0
    واي كه چقدر حرف ها و فكرهاي من بود اين ستون.
  • نیما IR ۱۱:۲۷ - ۱۳۸۸/۰۷/۱۵
    0 0
    راست میگی ... ، خیلی وقته دربند نرفتیم، کافی شاپ و بگو ، آقا کتابم نخوندیم ، ای بابا ، از دست این سیاست