به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل بهار ۱۳۳۵ هانزلوف سرباز آلمانی که در جنگ دوم جهانی یاکوف جوگاشویلی پسر بزرگ استالین را به قتل رسیانده بود، پس از چندین سال از گذشت این ماجرا جزئیات این قتل را فاش کرد. او این مطلب را طی انتشار مطلبی در مطبوعات اروپا افشا کرد. ترجمه نوشته او را که ۱۳ اردیبهشت ۱۳۳۵ در مجله «آسیای جوان» منتشر شد در پی میخوانیم:
جاکوب [یاکوف] جوگاشویلی مردی ضعیفالنفس و ترسو بود. در آن زمان که من او را کشتم تحمل چهار سال زندان قوای او را چنان تحلیل برده بود که علاوه بر ضعف و لاغری زیاد نزدیک بود عقل خود را از دست بدهد.
هیتلر نسبت به وضع آن زندانی توجه خاصی داشت و در نظر داشت او را در صورتی تحویل شورویها دهد که گذشتهای زیادی نسبت به آلمان به عمل آورند زیرا استالین به پسر خود فوقالعاده علاقمند بود و طبق دستور او مامورین شوروی کوشش فوقالعادهای مبذول میداشتند تا از وضع جوگاشویلی و محل زندانن او اطلاعاتی به دست آورند.
هنگامی که در سال ۱۹۴۵ من پسر استالین را کشتم عده زیادی از دوستان من از نظر اینکه او را زندانی قابل استفادهای میدانستند مرا خائن و خطاکار خواندند و این اقدام مرا توهین بزرگی نسبت به پیشوای آلمان محسوب داشتند. بعضیها میگویند که من برای کشتن او پول گرفتهام و عدهای نیز اظهار عقیده میکنند که شورویها در این کار دست داشتهاند زیرا استالین برای اینکه فرزندش از قید شکنجه و عذاب آسوده شود و یا به عللی دیگر به مرگ او راضی بوده است!
برای اینکه به این شایعات خلاف حقیقت خاتمه داده شود من این جریان را فاش میکنم؛ با اینکه هنوز از خطر تعقیب و مجازات در امان نیستم و ممکن است روزی به پای محاکمه کشانده شوم و جانم مورد مخاطره قرار گیرد. قبل از اینکه مجبور شوم یک اعترافنامه ساختگی را امضا کنم حقایق را بیان میکنم.
من پسر استالین را در مقابل گرفتن رشوه نکشتم بلکه آن روز وضعی پیش آمد که قتل او برای من یک وظیفه سربازی محسوب میشد.
در سال ۱۹۴۵ در در جبهه جنگ با روسیه مجروح شدم. مرا به برلن آوردند و پس از بهبودی چون دستهای که من جزو آن بودم تقریبا از بین رفته بود مرا به ناحیه اوراتین بورک [احتمالا وارتنبرگ] واقع در نزدیکی برلن انتقال دادند. یکی از زندانهای مخوف آلمان در این ناحیه واقع شده بود و عدهای از سربازان اس.اس نگهبانی آن را به عهده داشتند. من بدون اطلاع قبلی یکباره متوجه شدم که در ردیف نگهبانان سنگدل و آدمکشان بیرحم آن زندان مخوف قرار گرفتهام. در این زندان اجساد انسانها در تنورها سوزانده میشد. هنگام سوختن اجساد بوی بسیار زنندهای در هوا میپیچید. زندانیان این نقطه که از سرنوشت شوم خود آگاهی داشتند با لحنی با ما صحبت میکردند که کینه و نفرت از آن کاملا آشکار بود و گاهی سکوت پرمعنای آنها نیز این کینه و نفرت را نشان میداد و از نگاههای آنها آثار خشم و بدبینی به چشم میخورد.
اطراف این زندان را سیمهای خارداری احاطه کرده بود که نیروی برق از آن عبور میکرد و فکر فرار و عبور از آن سیمها به قیمت جان زندانیان تمام میشد. نهتنها زندانیان در صورت اعتراض و مقاومت در مقابل بیرحمیها و شکنجهها در کوره سوزانده میشدند بلکه خود ما نگهبانان نیز از این حیث در امان نبودیم و اگر مرتکب خطایی میشدیم به همان سرنوشت دچار میگشتیم. ما نیز مثل زندانیان حق خارج شدن از آن نقطه را نداشتیم. من با ناراحتی و عذاب ماموریت خود را انجام داده به بخت بد خود لعنت میفرستادم.
از نگهبانان راجع به پسر استالین که در همانجا زندانی بود مطالبی میشنیدم. آنها میگفتند که جوگاشویلی از اسرار نظامی مهمی آگاهی دارد و کوشش میشود که به وسیله شکنجه او را وادار به افشای این اسرار نمایند اما در عین حال مواظب هستند که شکنجهها منجر به فوت او نشود. در ماه مارس ۱۹۴۵ من موفق به دیدن جوگاشویلی شدم زیرا در یک شب سلولی به من واگذار شد که مشارالیه زندانی آن بود. سلول او بسیار مرطوب و کثیف بود. بوی زننده اجساد سوختهشده در آنجا کاملا فضا را فراگرفته بود.
جوگاشویلی از شدت ناراحتی به خود میپیچید. مرتبا این طرف و آن طرف قدم میزد و با خود صحبت مینمود و هقهق گریه میکرد. گاهی پشت درب زندان میآمد و با مشت به در آهنین زندان میکوفت و مجددا به قدم زدن میپرداخت.
واقعا دلم به حال او میسوخت اما جرأت ابراز کوچکترین عکسالعملی را نداشتم. این وضع چندین شب ادامه داشت و نگهبانی سلول او را به عهده من گذاشته بودند و در حینی که ناظر این صحنههای رقتآور بودم نسبت به وضع خود نیز میاندیشیدم. از آن محیط ناراحتکننده خسته شده و به عذاب آمده بودم. کمکم این فکر به ذهنم خطور میکرد که از آنجا فرار کنم زیرا حس میکردم که دیگر تحمل ماندن در آنجا را ندارم.
در یک شب بارانی هنگامی که در جلوی سلول قدم میزدم و پیش خود در فکر تهیه نقشهای برای فرار بودم ناگهان صدای فریادی در آن محیط وحشتآور سکوت شب را درهم شکست. این صدا از سلول جوگاشویلی بود. من سراسیمه به طرف سلول دویدم بهسرعت از پلهها پایین رفتم. جوگاشویلی در گوشهای از سلول ایستاده و در حالی که بازوی خود را با دست دیگر گرفته بود، از شدت درد به خود میپیچید و مرتبا با لگد به چیزی که در کف سلول افتاده بود میکوفت. موقعی که جلو رفتم متوجه شدم که موش صحرایی بزرگی او را مورد حمله قرار داده و بازوی او را مجروح کرده است. بلافاصله به کمک او شتافتم. پس از کشتن موش صحرایی باعجله بیرون آمده مراتب را به فرمانده خود گزارش داده درخواست کردم در پانسمان زخم او اقدام شود.
فرمانده نگهبانان پس از دادن چند فحش و ناسزا مقداری گرد سولفا و باند به من داد و من به سلول رفته شخصا زخم و جراحات پسر استالین را پانسمان کردم و پس از بستن در زندان دوباره به نگهبانی مشغول شدم.
شبها یکی پس از دیگری میگذشت. وضع مزاجی و روحی جوگاشویلی هر روز بدتر میشد و بر ناراحتی او افزوده میگشت. من پیوسته در فکر فرار بودم گاهی فکر میکردم پس از به دست آوردن یک چاقو و یک دست لباس غیرنظامی از تاریکی شب استفاده کرده به محل درب خروجی زندان بروم، نگهبان آنجا را با چاقو به قتل برسانم و بهسرعت پا به فرار گذارم. اما در عین حال میدانستم که اینگونه نقشهها بهآسانی قابل اجرا نخواهد بود.
یک شب با وضعی روبهرو شدم که طاقت دیدن آن را نداشتم. پسر استالین به پشت در سلول آمده با زبان آلمانی شکسته و با لحن استغاثهآمیز از من خواهش میکرد که با تفنگ خود او را بکشم و از رنج و عذاب آسودهاش کنم. او مرتبا در حالی که بهشدت گریه میکرد این تقاضا را تکرار مینمود. از یک طرف حس انجام وظیفه و از طرف دیگر حس ترحم و نوعدوستی روحیه مرا به نحوی منقلب کرده بود که اکنون قادر به تشریح آن نیستم. در آن شب جوگاشویلی چندین ساعت در حالت بحرانی به سر برد و هر چند دقیقه یک بار از من خواهش میکرد که به خاطر رضای خدا او را راحت کنم. سرانجام به زمین درغلتید و بیهوش نقش زمین گردید.
آن شب گذشت و چند شب بعد پسر استالین را از سلول زندان بیرون آورده به همراه عدهای دیگر به طرف جبهه حرکت دادند تا تحت شرایطی که مقرر شده بود مبادله شوند. من هم جزو نگهبانانی بودم که همراه عدهای دیگر به طرف جبهه حرکت کرده وظیفه محافظت و جلوگیری از فرار آنان را عهدهدار بودم.
زندانیها با سنگینی و بهآهستگی پیش میرفتند. فرمانده دسته ما که مرتبا دستوراتی برای حفظ آنها به ما صادر میکرد عصبانی شد، مشت محکمی به سر یکی از زندانیها کوبید و او را به جلو راند. زندانی مزبور که پیرمردی فرسوده بود به زمین افتاد و شروع به گریه و اعتراض نمود. این منظره زندانیهای دیگر را که تا آن موقع آرام و بیسروصدا بودند به هیجان درآورد. آنها نیز بنای داد و فریاد و اعتراض را گذاشته متوجه پیرمرد مزبور شدند. نظم و ترتیب به هم خورد. نگهبانان تفنگهای خود را آماده شلیک نمودند. در این موقع صدای پای یکی از زندانیان که شروع به فرار کرده بود توجه ما را به خود جلب کرد. زندانی مزبور به طرف سیمخاردار میدوید...
من بدون فکر و تامل به سوی او شلیک کردم و به دنبال او دویدم موقعی که به او رسیدم او را به پشت در روی زمین افتاده و خون از بدنش جاری بود و آخرین دقایق حیات را میگذرانید.
نگهبان دیگری نیز به دنبال ما آمد و به کنار جسد رسید و مرد محتضر را از زمین بلند کرد تا وی را بشناسد و من هم در نور کمرنگ توانستم قیافه او را ببینم... او جاکوب جوگاشویلی پسر استالین بود. بدون شک او از موقعیت استفاده کرده برای معدوم کردن خود به طرف سیمخاردار که جریان برق از آن عبور میکرد دویده بود.
۲۵۹