سارا احمدی، مترجم کتاب «از دل بی‌نظمی»، معتقد است این اثر بیش از آنکه صرفاً به برنامه‌ریزی و زمان‌بندی بپردازد، نوعی دعوت به درک تفاوت‌های عصبی و ساختن سیستم‌هایی شخصی برای زندگی روزمره است. او می‌گوید: «این کتاب به ما یاد می‌دهد نظم صرفاً هدف نیست، بلکه مهارتی درونی است که باید با واقعیت‌های بیرونی هماهنگ شود.»

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، به نقل از ایبنا، مسعود تقی آبادی در بخش دین و اندیشه نوشت: کتاب «از دل بی‌نظمی» نوشته‌ی جکلین پاول، نویسنده و کنشگر حوزه‌ی سلامت روان، در سال ۲۰۱۹ منتشر شد و به‌سرعت توجه مخاطبان جهانی را به خود جلب کرد. این اثر با ترجمه‌ی سارا احمدی و به همت نشر میلکان در سال ۱۴۰۴ منتشر شده است. کتاب در قالبی صمیمی و تجربه‌محور، به مسئله‌ی ADHD (اختلال کم‌توجهی بیش‌فعالی) می‌پردازد، اما فراتر از آن، راهنمایی عملی برای همه‌ی کسانی است که در زندگی روزمره با آشفتگی و بی‌نظمی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. پاول، برخلاف بسیاری از متون تخصصی پزشکی، از منظر یک فرد درگیر با این اختلال سخن می‌گوید. او همراه با همسرش، که هر دو با ای‌دی‌اچ‌دی زندگی می‌کنند، روایت‌هایی شخصی و صادقانه ارائه می‌دهد و در عین حال با بهره‌گیری از یافته‌های علمی معتبر، راهکارهایی ملموس برای سازمان‌دهی زندگی پیشنهاد می‌کند.

ویژگی بارز این کتاب، لحن خودمانی، شوخ‌طبع و در عین حال مسئولانه‌ی آن است؛ لحن و رویکردی که مرز میان «علمی بودن» و «زیستنی بودن» را کم‌رنگ می‌کند. سارا احمدی در گفت‌وگو با خبرگزاری کتاب تأکید می‌کند که اهمیت این کتاب برای مخاطب ایرانی در دو سطح است: نخست، درک ای‌دی‌اچ‌دی به‌عنوان «تفاوت عصبی» نه ضعف شخصیتی یا بیماری، که می‌تواند از بار سنگین شرم و سرزنش فردی بکاهد؛ دوم، ارائه‌ی راهکارهایی عملی برای طراحی سیستم‌های ساده و انعطاف‌پذیر که فشار تصمیم‌گیری‌های مکرر را از دوش فرد بردارد. به این ترتیب، «از دل بی‌نظمی» تنها کتابی برای مبتلایان به ای‌دی‌اچ‌دی نیست، بلکه اثری فرهنگی و کاربردی برای هرکس است که در جهانی پرآشوب می‌کوشد نظم شخصی و آرامش نسبی بیافریند.

****

خانم احمدی با وجود کثرت کتاب‌های خودیاری و برنامه‌ریزی، انتخاب این اثر خاص چه ویژگی‌ای داشت؟

از مسائل مربوط به رقابت اقتصادی که صرف‌نظر کنیم، فکر نمی‌کنم کثرت کتاب در یک حوزه‌ی مشخص، در انتخاب کتاب برای عرضه‌ی آن به مخاطبان نشان‌دهنده‌ی چیزی باشد؛ چه از نظر فرهنگی و چه اجتماعی و حتی اقتصادی. مثلاً از نظر فرهنگی نیاز داریم چیزی را که ذهنمان را به صورت مداوم درگیر کرده از منابع مختلف فرهنگی پیگیری کنیم و نیازمان به هرچه باشد، (دانستنِ محض، رفع نیازی مشخص، سرگرمی، یا…) آن را از مجرایش پی بگیریم. این یک جنبه‌ی اقتصادی یا اجتماعی یا فردی هم دارد. مثلاً نیاز ماست که مصرف ما را ایجاد می‌کند درست همان‌طور که غذا یا پوشاک را بسته به نیازمان از مجراهای مشخصی که در جامعه وجود دارد تأمین می‌کنیم. یا از نظر اجتماعی نیاز ما به آموختنِ مهارت‌ها، کسب جایگاه یا هر چیز دیگری که باشد، سراغ جایی می‌رویم که آنچه را مطلوب ماست عرضه می‌کند و اگر بتوانیم، تهیه‌اش می‌کنیم.

حالا اگر بخواهم به سؤال شما برگردم، اینکه آنچه به آن نیاز داریم در آن «مجراها» چه مقدار و با چه تنوعی موجود است، مسئله‌ای ثانویه است. مهم این است که از بین همه‌ی آن‌ها، آن چیزی که مناسب نیاز ماست کدام است. اینجا شاید جایی باشد که بتوان پاسخی به سؤال شما داد. پس مسئله نه کثرت کتاب‌ها بلکه ویژگی خود کتابِ «از دل بی‌نظمی است». در این مورد باید بگویم مسئله برای من خیلی ساده‌تر از فکر کردن به همه‌ی این‌هاست. چون من یکی، هیچ ابزار معتبری ندارم تا بتوانم بسنجم که آیا کتابی که ترجمه می‌کنم به نیاز عمده‌ای پاسخ می‌دهد یا نه؛ آیا مشخصاً مشکلی را حل می‌کند؟ مخاطبی دارد؟ و… پس به خودم، خودی که توی این جامعه زندگی می‌کند، برمی‌گردم و تا حدی می‌توانم بسنجم که چه می‌خواهم و چه می‌بینم و چه فکر می‌کنم و با این‌ها سراغ ترجمه‌ی کتابی می‌روم که بیانگر بخشی از من است.

در مورد کتاب «از دل بی‌نظمی» وقتی به من پیشنهاد شد که ترجمه‌اش کنم و خواندمش، دقیقاً همین رویکرد را در نظر گرفتم. فقط فکر کردم که من با این کتاب ارتباط برقرارا می‌کنم و حدس می‌زنم آدم‌هایی مثل من هم همین‌طور باشند. از طرفی بنا به ماهیت موضوع که نه یک «بیماری روانی» یا تشخیص بالینی بلکه نوعی تفاوت در نظام عملکرد مغز است، می‌توان با درجه‌ی معقولی از اطمینان حدس زد که در هر جامعه‌ای مشکلی رایج باشد و این حدس با مشاهدات روزمره و صحبت کردن با دوستان و اطرافیان تقویت می‌شود. حالا این را هم در نظر بگیرید که کسی این کتاب را نوشته که اولاً درمانگر یا متخصص این حوزه نیست و ثانیاً خودش و همسرش با این اختلال زندگی می‌کنند و کتابش هم مورد توجه طیف وسیعی از افراد در سراسر دنیا قرار گرفته.

خوب اینجا انگار یک نفر دارد از دل مشکل با ما حرف می‌زند و کسانی که می‌شنوند (ازجمله منِ خواننده) خوب حس می‌کنند که دست کم بخشی از این مشکلاتی را که یک نفر از کانون مشکل مطرح می‌کند، به خوبی درک می‌کنند و راهکارها هم منسجم و راهگشاست. برای من همین که خودم به عنوان اولین مخاطب، کتاب را درک می‌کنم و برایم کشش دارد و بعد هم دیگرانی که می‌توان گفت شاید از جنبه‌های دیگری هم کتاب را دیده‌اند، همین حس و نظر را دارند، کافی است که اگر شرایطش فراهم شد سراغ ترجمه‌اش بروم. به چیزهای دیگر نمی‌توانم فکر کنم. فقط می‌توانم امیدوار باشم که آدم‌های زیادی توی جامعه با من در مورد این کتاب هم‌عقیده باشند یا کتاب بتواند مشکلی از کسی حل کند.

لحن نویسنده بسیار صمیمی و درعین‌حال پر از شوخ‌طبعی و خودافشایی است. چطور تلاش کردید لحن صادقانه و آسیب‌پذیر او را در زبان فارسی حفظ کنید، بدون اینکه از جدیت محتوای علمی کاسته شود؟

بله. نویسنده کتاب را خیلی ساده و خودمانی و البته با ارجاع به نظرات اهل نظر و یافته‌های باپشتوانه‌ی علمی نوشته است. اما آن یافته‌های عملی و بحث‌های نظری نقشی که در این کتاب دارند بیشتر نقش معیار و سنجه‌ای است که نویسنده برای تدوین راهکارهایش به آن‌ها نظر داشته. طبیعی هم هست. کسی که خودش دچار این اختلال بوده و در این زمینه متخصص هم نیست، اگر بخواهد واقعاً راهکاری برای مشکلش پیدا کند که قابل اتکا و عملی هم باشد، چاره‌ای ندارد که سراغ سابقه‌ی علمی بحث برود. اما این سابقه نمی‌تواند راهکار مشخصی ارائه بدهد؛ دست کم از نظر شخصی. پس آن چارچوب را در نظر می‌گیرد و بعد به زندگی روزمره و واقعی‌اش با همه‌ی گرفتاری‌ها و خوشی‌ها و مسائل ریز و درشتش نگاه می‌کند و وقتی به راهکارهای مشخصی رسید، آن وقت می‌تواند آن‌ها را دسته‌بندی کند و با کمک همان چارچوب علمی انسجام و پایایی به آن‌ها بدهد تا بتواند به دیگران هم عرضه‌اش کند.

این همان چیزی است که در این کتاب اتفاق افتاده است. بنابراین، چون کتاب با مسائل هرروزه‌ی زندگی سروکار دارد، نوشتارش هم خواه‌ناخواه متأثر از خود زندگی است؛ با همه‌ی جدیت‌ها و شوخی‌هایش و با همه‌ی سادگی و صمیمیتی که زندگی روزمره می‌تواند داشته باشد. اگر بخواهیم از محتوای کتاب کمی فراتر برویم و به روح چنین اثری توجه کنیم، این را هم باید اضافه کرد که زندگی روزمره، بخصوص اگر دچار ای‌دی‌اچ‌دی باشید، گاهی می‌تواند خیلی عبوس و افسرده و غیرقابل‌تحمل هم باشد. بنابراین «انتخاب» چنین لحن صمیمی شاید دو هدف عمده داشته باشد: یکی اینکه متناسب با هدف کتاب باشد که داشتن زندگی عادی و نسبتاً منظمی است که در آن دشواری‌ها و خوشحالی‌ها توأمان حضور دارند اما برای اینکه بتوانیم در آن پیش برویم و بهتر شویم، ناچار باید از اینکه هست سخت‌ترش نکنیم تا برایمان ملموس و شناختنی باشد. هدف دوم اینکه چنین صمیمیتی جایی برای افشاگری‌ها و بیان تجربیات شخصی برای نویسنده باز می‌کند که نقش مهمی در ملموس کردن و فاجعه‌زدایی از مسائل روزمره‌ای دارد که مبتلایان به ای‌دی‌اچ‌دی ممکن است با آن درگیر باشند.

این افشاگری‌ها از آن جهت اهمیت دارد که کمک می‌کند این تصور نسبتاً رایجی را (که البته به لطف کتاب‌هایی مثل این کم‌کم دارد تغییر می‌کند) که ای‌دی‌اچ‌دی نوعی مریضی است که باید (عمدتاً با دارو) درمان شود و لاغیر، تغییر دهیم. اینکه مخاطبِ مبتلا به ای‌دی‌اچ‌دی ببیند کسی مثل خودش، با وجود این اختلال و مشکلاتی مشابه با مشکلات خودش، توانسته راهی برای سازگاری با زندگی هر روزه و سر و سامان بخشیدن به ظاهر و باطن زندگی‌اش پیدا کند، هم از نظر انگیزشی و هم از نظر شناخت درست موقعیت بسیار مهم است. در ترجمه‌ی کتاب، همین که این را بدانیم، کافی است تا به راه غلط نرویم. باقی چاشنی‌ها را نویسنده خودش وارد کرده و مترجم با در نظر داشتن آنچه گفتم، همین‌که مسیر نویسنده را پی بگیرد، می‌تواند کلیتِ صمیمیت متن را منتقل کند. اینکه چقدر در این کار خوب پیش رفته یا چه کاستی‌هایی داشته، زمان و نظر کارشناسان و منتقدان تعیین‌اش می‌کند. من امیدوارم که توانسته باشم در اول راه، دست‌کم تا حدی در انتقال این موارد مهم موفق بوده باشم.

خانم احمدی در این کتاب، نظم صرفاً به معنای زمان‌بندی و برنامه‌ریزی نیست؛ بلکه بیش‌تر به‌مثابه یک زیست‌جهان درونی و مهارت شناختی معرفی می‌شود. در تجربه ترجمه و مواجهه با متن، تا چه حد نویسنده نظم را یک مهارت درونی در تقابل با نظم ساختاریافته بیرونی می‌داند؟ آیا او ما را به درون دعوت می‌کند یا بیرون؟

راستش سؤال شما را دو جور می‌شود در نظر گرفت. از یک نظر فرض اولیه‌ی سؤالتان جای شک دارد و از یک نظر هم نه. به نظرم این به خاطر ماهیت و صورت خود اختلال است. همان‌طور که می‌دانید بعضی از متخصصان ای‌دی‌اچ‌دی را اختلالی طیفی می‌دانند. مثلاً شبیه اوتیسم. این یعنی کسانی که ای‌دی‌اچ‌دی دارند نسبتشان با نظم و ساختارِ زندگی جاری متفاوت است. اگر به صورت بیرونیِ نظم نظر داشته باشیم، نظم چیزی جز شکل ساختاریافته و زمان‌بندی‌شده‌ی زندگی نیست. این شکلِ ساختاریافته همزمان هم هدف و هم وسیله‌ی رسیدن به هدف است. بنابراین از یک نظر مسئله‌ی کتاب رسیدن به این شکل زندگی است. یعنی «زمان‌بندی و برنامه‌ریزی» که شما اشاره کردید. اما اگر به ماهیت درونی نظم نگاه کنیم، آن‌وقت نسبت یک کسی که ای‌دی‌اچ‌دی دارد با آن کمی پیچیده‌تر است.

از نظر عملکردهای عصبی، یکی که ای‌دی‌اچ‌دی دارد، در درون خودش مقداری از چیزهایی را که او را به سمت نظم بیرونی می‌برند، کم دارد یا حداقل به آسانی در دسترسش نیست. بنابراین برای رسیدن به آن جلوه‌ی بیرونی که هدف اوست (و البته وسیله هم هست و این به نظرم خیلی مهم است)، به یک بهبود در عملکردهای خودکار و مقداری هم به مهارت‌های نظم‌دهی نیاز دارد. این نقطه‌ای است که کتابی مثل «از دل بی‌نظمی» در آن شکل می‌گیرد. یعنی نگاهش به بیرون است و برای اینکه وضعیت بیرون را بهتر کند، می‌داند که باید به درون رجوع کند. مسئله این نیست که مثلاً یکی که ای‌دی‌اچ‌دی دارد با مفهوم نظم (که یک مقوله‌ی شناختی است) بیگانه است. بلکه مسئله این است که نسبتی که صورت ذهنی نظم در ذهن او (به واسطه‌ی عملکردهای عصبی و شناختی) با صورت عینی آن در زندگی‌اش دارد آشفته شده و درست همین‌جاست که این وضعیت را یک اختلال می‌دانیم. این را به بهترین نحوی می‌شود در طرح جلد فوق‌العاده‌ی کتاب دید که نشر میلکان هم با تیزبینی و شناختِ درست روی جلد ترجمه آورده است.

در طرح جلد کتاب می‌بینیم که یک دایره با خط‌های درهم‌وبرهم که مثل یک کلاف تودرتوست با طی کردن مراحلی به یک دایره با یک خط ساده می‌رسد. به نظر من این طرح اگر دقیق نگاهش کنیم همه‌چیز را می‌گوید. آن دایره‌ی ساده‌ی نهایی درواقع همان دایره‌ی کلاف‌مانند است. از نظر مفهومی همان است. فقط شاید کسی که آن را کشیده ذهن آشفته‌ای داشته و نمی‌توانسته خوب روی کشیدن دایره تمرکز کند. از طرفی اگر مسیر عکس را طی کنیم آن دایره‌ی با خط‌های زیادِ در هم، با یک سری مهارت‌ها و برنامه‌ریزی‌های از پیش تعیین شده به دایره‌ی ساده خواهد رسید.

ترتیب قرار گرفتن دایره‌ها طوری است که از دایره‌ی شلخته به دایره‌ی ساده می‌رسد و به نظرم این درست است. اما باید هر دو مسیر را طی کنیم تا درک درستی از این اختلال و بهبودش پیدا کنیم. بنابراین اگر بخواهم به سؤال شما خیلی ساده جواب بدهم باید بگویم که بله، نظم صرفاً زمان‌بندی و برنامه‌ریزی نیست اما نتیجه‌اش غیر از آن هم نیست. نویسنده ما را به درون دعوت می‌کند اما برای خاطر اینکه از آنجا دوباره به بیرون بیاوردمان تا مفهومی را که از نظم در درون می‌یابیم بتوانیم قدم‌به‌قدم (با غلبه بر علائم اختلال) در بیرون متجلی کنیم. پس به یک معنا ما را هم به بیرون و هم به درون دعوت می‌کند. چون غلبه بر اختلال چیزی جز هماهنگ‌کردن نظم درونی با نظم بیرونی نیست.

جکلین پاول

در کتاب آمده که برای ماندگاری نظم، انگیزه باید متعلق به فرد باشد؛ «چرا» یی که خودش را با ارزش و هدف شخصی پیوند می‌دهد. آیا در روند ترجمه با مثال‌هایی روبرو شدید که نشان دهد مخاطب ایرانی چگونه می‌تواند «چرا» ی شخصی خود را برای نظم یافتن بیابد؟ آیا قابل انتقال به فرهنگ ما است؟

نه فقط انگیزه، بلکه منشأ نظم هم همان‌جا در درون فرد است. این مفهوم «چرا» که من به «مقصود» برش گرداندم درواقع همین است. اینکه مفهومی را که از نظم در ذهن داریم بتوانیم در بیرون هم پیاده کنیم. این دو کارکرد عمده دارد. یکی اینکه زندگی در جامعه را آسان و ممکن می‌کند و دیگر اینکه به وجود و شخصیت ما نوعی هماهنگی و انسجام می‌بخشد. همین جا باید بگویم که مفهوم نظم اینجا یک مفهوم اساسی است. مسئله فقط این نیست که مرتب و منظم بشویم تا زندگی پیش برود یا در کار و بارمان موفق شویم و وظایفمان را درست انجام بدهیم. این پیامد است. مسئله این است که به طور دقیق و منظم بتوانیم ارزش‌ها و اولویت‌هایمان را بدانیم و آن‌ها را محقق کنیم. این محقق‌کردن، در درجه‌ی اول، خیلی ربطی به آنچه دیگران از ما می‌خواهند ندارد.

بیشتر مسئله‌ی هماهنگی درون و بیرون خود ماست. مسئله‌ی بروز شخصیت و فردیت ماست که ای‌دی‌اچ‌دی تا حد زیادی مختلش کرده است. این ورای «انگیزه» است. این یکپارچگی شخصیتی است که از خود می‌شناسیم با آنچه به منصه‌ی ظهور می‌رسانیم. بحث ارزش‌ها هم همین‌جا اهمیت پیدا می‌کند. هدف هم همین‌طور. این‌ها در درون ما شکل می‌گیرند و از شخصیت ما برمی‌آیند و همان طور که در جواب به سؤال قبلی هم گفتم هم هدف و هم وسیله را تعیین می‌کنند. مثال‌های آن «مقصود» ها در کتاب، بخشی برای خیلی‌ها از فرهنگ‌ها و جغرافیاهای مختلف مشترک است و بخشی هم شاید کمی خاص‌تر باشد. مهم این است که اهمیت و جایگاه آن «مقصود» و نسبتش با کل فرایند نظم‌یابی را متوجه شویم. بهتر هم همین است که خودمان جست‌وجویش کنیم و آن را بیابیم و کمتر به مثال‌ها و الگوها توجه کنیم. فکر می‌کنم این مسئله‌ی عمده‌ای در ترجمه‌ی کتاب‌های خودیاری و سلامت روان باشد. چون معمولاً مثال‌ها و تکنیک‌هایی که در این کتاب‌ها طرح می‌شوند ممکن است چندان برای مخاطب فارسی‌زبان ملموس نباشند.

من کتاب‌هایی دیده‌ام که سراسر تکنیک‌هایی برای حل مسائلی هستند که همه‌ی آدم‌ها، هرجای دنیا که باشند، ممکن است درگیرشان باشند، اما خود تکنیک‌ها چندان ملموس نیستند چون با توجه به مخاطبانِ اهل یک فرهنگ خاص نوشته شده‌اند. اما این کتاب‌ها همچنان قابل استفاده‌اند چون اگر کارکرد و دلیل وجودی آن تکنیک را متوجه شویم هم می‌توانیم کمی تفاوت‌های فرهنگی را نادیده بگیریم و هم اگر لازم باشد می‌توانیم با انجام تغییرات کوچکی از آن تکنیک استفاده بکنیم. البته که بهتر است همه‌ی این‌ها را متخصص‌ها با فرهنگ ما سازگار کنند و در اختیارمان بگذارند. اما این کار فقط از متخصص‌ها برمی‌آید و تا آن موقعی که آن‌ها این کار را بکنند، می‌شود با فهم مبناها و کارکردها از ورای تفاوت‌های فرهنگی و اجتماعی از کتاب‌های ترجمه‌شده بهره برد.

یکی از دغدغه‌های بنیادین کتاب، تأکید بر زیستن در دل بی‌نظمی به جای جنگیدن با آن است. به نظر شما نویسنده چه راه‌هایی برای همزیستی با آشفتگی پیشنهاد می‌دهد؟ آیا این توصیه‌ها بیشتر فردگرایانه‌اند یا می‌توان آن‌ها را به سطح جمعی نیز تعمیم داد؟

اگر منظورتان از «زیستن در دل بی‌نظمی» همان زیستن با اختلال است، به نظرم این بن‌مایه‌ی کتاب هم هست. اگر هم منظورتان این است که باید در فرایند زندگی که مدام به سمت بی‌نظمی و آشفتگی میل می‌کند، به جای تلاش برای «منظم‌کردن دائمی» امور یا ایجاد نظمی آهنین، راه‌هایی برای مهار آن آشفتگی و نگه داشتنش در حدی قابل کنترل و تحمل‌پذیر پیدا کنیم، بخشی از رویکرد کتاب هم همین است. نظم، به خصوص برای یکی که ای‌دی‌اچ‌دی دارد، واقعیتی نیست که به آسانی به دست بیاید و باقی بماند. مهم است که یک نکته‌ی مهم را در مورد نظم در نظر داشته باشیم. برای اینکه مباحث و راهکارهای این کتاب را خوب بفهمیم، مهم است که مفهوم مورد نظر این کتاب از «نظم» را دقیق‌تر و مشخص‌تر درک کنیم.

به نظرم اینجا مسئله‌ی نظم مقوله‌ای صرفاً انسانی است. ما می‌توانیم از نظم، مثلاً نظم طبیعت یا نظم آفرینش را بفهمیم، اما اینجا بحث بر سر نظمی است که انسان به جهان بیرونیِ ذاتاً بی‌نظم و آشفته می‌بخشد و بر مبنای آن زندگی جدیدش را می‌سازد. اگر چنین مفهومی از نظم را در نظر بگیریم، امری است بالقوه ناپایدار که باید مدام مراقبش بود و با راهکارها و عادت‌ها و نظام‌هایی حفظش کرد. فرقی نمی‌کند که ای‌دی‌اچ‌دی داشته باشید یا نه، به هر حال باید در جهانی که بی‌وقفه گرایش به بی‌نظمی دارد (یا حداقل می‌توان گفت که نظم طبیعی جهان با نظم زندگی مدرن چندان منطبق نیست) به امور نظمی بدهید و بعد منظم نگهشان دارید. خب این برای کسانی که ای‌دی‌اچ‌دی دارند، به‌مراتب سخت‌تر است.

چون بعضی از عملکردهای عصبی و شناختی آن‌ها که در نظم‌دهی ضروری‌اند مختل شده است. آن‌ها نیاز به این دارند که در درجه‌ی اول این واقعیت را بپذیرند. تأکید نویسنده هم بر این است که مبتلایان بدانند که این پذیرش واقعیت ذهنی و عملکردی قدم مهمی در رهاشدن از چرخه‌ی اهمال و اضطراب است. در مرحله‌ی بعد، مسئله‌ای که مطرح می‌شود این است که عوارض اختلال را بشناسیم و برای کنترل هرکدام راهکاری تنظیم کنیم. مثلاً مشکلِ به خاطر آوردن کارها و قرارها و ایده‌ها یکی از عوارض این اختلال است و برای حل آن چند راهکار پیشنهاد می‌کند تا ذهن را از وظیفه‌ی حفظ کردن همه‌چیز رها کنیم تا تمرکز و تصمیم‌گیری آسان‌تر شود. مهم‌تر از خودِ این راهکارها فرایندی است که تدوینشان می‌کنیم و به کارشان می‌گیریم و میزان پایبندی‌مان به اِعمال آن‌هاست.

خود راهکارها توضیح نسبتاً مفصلی دارند که بهتر است علاقه‌مندان توی کتاب بخوانند. بعد، این مسئله مطرح می‌شود که لازم نیست این راهکارها ایده‌آل و بی‌نقص باشند، بلکه فقط باید هدفی را که قبل‌تر اشاره‌ای به آن کردم برآورده کنند و برای این کار باید بر واقعیت عملی تمرکز کرد نه بر صورت ذهنی نظم. تمرکز بر واقعیت عملی هم یعنی سیستم را طوری طراحی کنیم که نیازهایمان برای انجام منظم امور را برطرف کنند. در اینجا بحث انعطاف پیش می‌آید. یعنی لازم نیست که صورت ایده‌آلی از نظم را در ذهن مجسم کنیم و بخواهیم همان را در فرایندهای جاری زندگی پیاده کنیم. بلکه می‌توان تا درجاتی هم «بی‌نظم» بود یا به بیان بهتر نظم را تا حدی که لازم و راهگشاست پیاده کرد. مثلاً اگر شما بخواهید مطلقاً منظم باشید، یک سیستم کاملاً دقیق به این شکل است که هر چیزی جای مشخص و تخطی‌ناپذیری داشته باشد.

اما اگر بخواهید نظم را در این حد وارد زندگی‌تان کنید که زندگی پیش برود و ایده‌هاتان محقق شوند و کارها درست و به‌موقع به سرانجام برسند، می‌توان برای هر چیز، بسته به جاهایی که معمولاً در آن کار می‌کنید، چند جای مشخص تعریف کرد تا خود این نظم، در وضعیت اختلال، مانعی ذهنی و عملی برای پیشبرد امور نشود. بعد از این، مسئله‌ی مدیریت زمان پیش می‌آید که می‌تواند زمینه‌ای برای تحمیل نظمی آهنین به خود باشد.

کسی که ای‌دی‌اچ‌دی دارد، ای بسا که در زمان‌های مشخصی آمادگی ذهنی و انرژی لازم برای انجام دادن بعضی از وظایف مشخص را نداشته باشد اما در زمان‌های دیگر بسیار آماده‌تر و مهیاتر باشد. بنابراین مدیریت زمان برای او باید با مدیریت سطح آمادگی تلفیق شود و مثلاً کارهایی را که نیازمند تمرکز بیشتری است به‌طور منظم به وقت‌هایی موکول کند که انرژی و آمادگی لازم برای تمرکز کردن را دارد. اما همان‌طور که گفتم، امور دنیا و زندگی گرایشی به آشفتگی و بی‌نظمی دارد و قرار هم نیست که برای کنترلش سیستمی داشته باشیم که بدون اغماض و انعطاف رعایتش کنیم. بنابراین، همه‌ی آن راهکارها باز هم ممکن است جلوی انباشته شدن کارها و وسائل و غیره را نگیرد. پس نویسنده پیشنهاد می‌کند که هرازگاهی، نوعی پاکسازی انجام دهیم تا انباشت کارها و وسائل و غیره به سطح غیرقابل کنترلی نرسد.

لازم است گهگاهی کارهای تلنبارشده‌ای را که انجامشان دیگر چندان ضرورتی ندارد کنار بگذاریم و از برنامه حذف کنیم. با این کار دوباره به نقطه‌ای برمی‌گردیم که می‌توانیم نظم دادن به امور را کنترل کنیم تا چیزی از قلم نیفتد. اما اینکه گفتید آیا این راهکارها فردگرایانه‌اند یا می‌توان به سطح جمعی هم تعمیمشان داد، اگر منظور این است که سیستم‌های پیشنهادی نویسنده برای اداره‌ی وضعیت آشفته‌ی زندگی را بتوان در سطح جمعی، مثلاً خانواده یا محل کار و… پیاده کرد، باید بگویم با اینکه احتمالاً بخش‌های زیادی را بتوان با زندگی جمعی تطبیق داد، اما این توصیه‌ها از اساس برای یک نفر آدمی که ای‌دی‌اچ‌دی دارد نوشته شده‌اند. این از این جهت مهم است که تقریباً در همه‌جای کتاب نویسنده تأکید دارد که راهکارها را باید متناسب با «مقصود» فرد و شرایط زندگی و کار و خانه و… تنظیم کرد. با این حال بخشی از این شرایط هم شرایط زندگی جمعی است. مثلاً در یک خانه که یک خانواده در آن زندگی می‌کنند اجتناب‌ناپذیر است که دست‌کم بخشی از این راهکارها به‌صورت جمعی اعمال یا رعایت شوند.

مثلاً لازم است که خانواده‌ی فرد مبتلا به ای‌دی‌اچ‌دی در پذیرش وضعیتش با او همراه و همدل باشند و به اقتضائات آن پایبند بمانند، یا در مرتب نگه داشتن محیط خانه با سیستمی که بتواند نیازهای او را فراهم کند، همراهی کنند. از این سطح که فراتر برویم، میزان تعمیم‌پذیری راهکارهای پیشنهادی نویسنده تا حدی کمتر می‌شود، اما می‌توان از آن‌ها برای تدوین راهکارهایی در مدیریت فضای کار یا آموزش یا دیگر فعالیت‌های اجتماعی استفاده کرد. چون این راهکارها، علاوه بر اینکه چاره‌ای برای حل مسائلی هستند که اختلال پیش روی فرد می‌گذارد، بازنماینده‌ی نیازها و شرایطی هم هستند که یک نفر که ای‌دی‌اچ‌دی دارد برای اینکه بهترین عملکردش را نشان بدهد باید فراهم کند.

در بخشی از کتاب، به‌طور ضمنی مطرح می‌شود که امکان ایجاد نظم در زندگی با عوامل بیرونی مانند طبقه اجتماعی، شرایط اقتصادی و دسترسی به منابع مرتبط است. آیا نویسنده از «نظم» نوعی امتیاز طبقاتی می‌سازد؟ یا می‌کوشد آن را در دسترس همگان قرار دهد؟ شما در ترجمه چگونه این مسئله را لمس کردید؟

خب، این حرف که ایجاد نظم در زندگی با عواملی مثل وضعیت اقتصادی و دسترسی به منابع ارتباط دارد، به‌طور کلی حرف درستی است اما به گمانم تأثیر وضعیت اقتصادی در مقایسه با راهکارهای عملی و روانی که در کتاب ارائه شده، ناچیز است. فکر نمی‌کنم که نویسنده از نظم امتیازی طبقاتی بسازد. من چنین چیزی در کتاب ندیدم. درست است که الگوها و راهکارهایی که نویسنده ارائه می‌دهد از تجربه‌ی شخصی او نشئت گرفته‌اند و برخی از پیشنهادهای او، که زنی تحصیل‌کرده و دارای شغلی نسبتاً خوب و وضعیت اجتماعی و اقتصادی نسبتاً مناسبی است، مستلزم صرف هزینه‌هایی است که شاید هر کسی نتواند یا نخواهد که پرداخت کند، اما این مسئله‌ای فرعی است.

به نظر من، گذشته از تهیه‌ی برخی لوازم و ادواتی که برای عملی کردن راهکارها ضروری‌اند، تأکید نویسنده بر اصول راهکارهاست نه ابزار اجرای آن‌ها. به دفعات هم اشاره می‌کند که هر ابزار را می‌توان بسیار ارزان‌تر خرید. حتی آنجا که بر ایجاد سیستمی که سازگار با شرایط و موقعیت باشد تأکید می‌کند، یا آنجا که می‌گوید بهتر است بسیاری از چیزها را ساده‌تر برگزار کنید تا به آشفتگی دامن نزنید، این عملاً بر خلاف مصرف بیش‌از حد نیاز در زندگی است. به هر حال می‌توان این فرض را هم در نظر گرفت که برخی از راهکارها هزینه‌هایی دارد، همان‌طور که زندگی کردن در بعضی از شرایط نامناسب اجتماعی هم نظم‌دهی را سخت‌تر می‌کند. فکر نمی‌کنم در این بتوان چندان چون و چرا کرد. اما رویکرد نویسنده ارائه‌ی راهکارهایی است که همگی از اساس بر نوعی شناخت و پذیرش، و بعد پیدا کردن راه‌هایی خلاقانه برای «مهار» و سازماندهیِ آشفتگی بنا شده‌اند. و خب آگاهی درونی چیزی نیست که طبقه و موقعیت اقتصادی محدودش کند.

می‌خواهم به بهانه‌ی این سؤال شما باز هم تأکید کنم که ما در مواجهه با بسیاری از تولیدات فکری و فرهنگی جوامع دیگر، نمی‌توانیم بر ظاهر امور تکیه کنیم و آنچه به کارمان می‌آید درک اصول و مفاهیم پایه‌ای است که راهکارها و ایده‌ها بر مبنای آن‌ها بنا شده‌اند. اگر این‌طور نگاه کنیم، چندان اهمیتی ندارد که مثلاً ظرفی را که برای قراردادن نامه‌ها و قبض‌ها استفاده می‌کنیم از جایی بخریم یا خودمان بسازیم یا اصلاً از ظرف استفاده نکنیم. یا مثلاً برای مدیریت زمان‌بندی و برنامه‌ریزی از برنامه‌ای استفاده کنیم که رایگان است یا از برنامه‌ای که برای استفاده باید هزینه‌ی اشتراک بپردازیم. این‌ها چندان اهمیتی ندارد. دست‌کم در مورد راهکارهای این کتاب می‌توانم بگویم که همه می‌توانند با کمی جرح و تعدیل از آن‌ها استفاده کنند.

خانم احمدی در ادامه گفته های شما و محتوای کتاب من به این نتیجه رسیدم که کتاب نشان می‌دهد که اتکای صرف به اراده برای ایجاد نظم در زندگی افراد دارای ADHD ناکارآمد است و باید به‌جای آن، سیستم‌هایی طراحی شود که با مغز آن‌ها سازگار باشد. حالا سوال اینجاست که چگونه می‌توان ساختارهایی طراحی کرد که فشار تصمیم‌گیری‌های مکرر را از دوش فرد مبتلا به ADHD بردارد و فرآیندهای روزمره را خودکار کند؟

خب این کار هدف اصلی کتاب است. مسئله به بیان ساده این است که اول آشفتگی موجود در زندگی را «مهار» کنیم تا فضایی برای طراحی یک سیستم نظم‌دهی فراهم شود. هدف این سیستم نظم‌دهی این است که از بارِ به خاطر سپردن و انگیزه‌ی درونی پیداکردن برای انجام کارهای مختلف در زمان‌های مناسبشان بکاهد و آن را بر دوش سیستمی بیندازد که به طور منظم و قابل اجرایی وظایف و تاریخ‌ها و … را یادآوری می‌کند تا مجبور نباشیم مدام به فکر کارهای باقی‌مانده باشیم و بدین ترتیب بر آشفتگی ذهنی بیفزاییم. این سیستم، آن‌طور که نویسنده در کتاب مطرح کرده است، باید ویژگی‌هایی داشته باشد. ویژگی کلی و شاملش این است که باید سیستمی باشد که برای خود شخص کارایی دارد. باید با واقعیت زندگی روزمره و ذهن فرد هماهنگ باشد.

به عبارت دیگر، باید با «مقصود» او سازگار باشد. این خودش عاملی انگیزه‌بخش برای حفظ و پیگیری آن است. از طرف دیگر باید گام‌به‌گام طراحی شود تا در این مسیر، بعد از شکست‌خوردن‌ها و پیروزی‌ها آبدیده شود. اینجا یک نکته‌ی ضمنی که روح کتاب را تشکیل می‌دهد دوباره به چشم می‌آید: شناخت و پذیرش وضعیت. اگر چنین پذیرشی وجود نداشته باشد شکست‌ها بر آشفتگی می‌افزایند. خب اگر بخواهم به طرحی کلی که کمی قبل به آن اشاره کردم برگردم، باید سیستمی با این ویژگی‌های کلی طراحی کنیم که «ورودی» آشفته را به‌طور دائمی پایش و کنترل کند تا اوضاع از کنترل خارج نشود. برای این کار بعد از انگیزه، که از «مقصود» می‌آید، باید ابزار لازم را فراهم کرد، باید زمان‌های اوج بهره‌وری را دانست، و باید خود را با شرایط منطبق کرد. قدم بعدی این است که کمال‌گرایی را کنار بگذاریم و سیستم را هرچه ساده‌تر و کارآمدتر طراحی کنیم تا بتوانیم به مرور زمان و به صورت روزمره حفظش کنیم.

باید واقع‌بین باشیم و در برآوردهایمان از توانایی انجام کارها افراط نکنیم. بعد باید کارها را تا جایی که می‌توانیم تفکیک کنیم و در یک سیستم یادآوری و کنترل پروژه واردشان کنیم. مهم است که این سیستم جایی بیرون از ذهن باشد. هدف هم همین است که ذهن فرد درگیر نظم‌بخشیدن مداوم به آشفتگیِ کارها و ایده‌های انباشته نباشد (که با وجود اختلال به احتمال زیاد در آن شکست می‌خورد) تا بتواند از تصمیم‌گیری‌های کوچک و بزرگِ مداوم خلاص شود و هم در درون و هم در بیرون به نظمی نسبی و کارآمد برسد. یک نکته‌ی نهایی مهم هم این است که این سیستم را باید در فواصل منظم دوباره ارزیابی و در صورت لزوم اصلاح کرد. چون نیازها و وضعیت ذهنی متغیر است و از طرفی هم در طراحی یک چنین سیستمی همیشه مقداری آزمون و خطا وجود دارد.

چیزی که در مورد این نکته‌ی پایانی اهمیت دارد این است که نباید بازبینیِ نقاط ضعفِ عملکرد سیستم به خودداوری منجر شود. در این مورد هم مثل اکثر موارد، «مقصود» و پذیرش نقش مهمی دارند. این‌ها اصول و ویژگی‌های کلی آن سیستم نظم‌دهی هستند. اما راهکارهای عملی نویسنده مفصل و با جزئیات دقیق و ارزشمندند که اشاره‌ی کلی به آن‌ها ممکن است باعث شود نکات مهمی از قلم بیفتند. نویسنده مرحله به مرحله (از مهار آشفتگی تا طراحی گام‌به‌گام سیستم نظم‌بخشی) راهکارهایی عملی بر مبنای نکات تیزبینانه‌ای مطرح می‌کند که بهتر است علاقه‌مندان خودشان در کتاب آن‌ها را پیگیری کنند.

نویسنده بر این باور است که ADHD باید به‌عنوان یک تفاوت در عملکرد مغز درک شود، نه ناتوانی ارادی یا ضعف شخصیتی، تا از بار شرم و خودسرزنشی کاسته شود. به نظر شما درک ADHD به‌عنوان یک تفاوت عصبی چگونه می‌تواند به تغییر نگرش فرد نسبت به خودش و بهبود عزت‌نفس او منجر شود؟

می‌دانیم که ای‌دی‌اچ‌دی یک اختلال در عملکردهای عصبی و، اگر بشود این‌طور گفت، نوعی تنظیم متفاوت مدارهای مغزی است که اختلال‌هایی در برخی عملکردها که برای دیگران نسبتاً ساده و روان است ایجاد می‌کند. اینکه نویسنده، به پیروی از جریان نسبتاً جدیدی در فهم این اختلال، آن را نوعی «تفاوت» می‌بیند نه بیماری، نکته‌ای اساسی در تدوین کتاب و راهکارهایش بوده است. قبلاً گفتم که مبنای تدوین راهکارها و سیستم نظم‌دهی، پذیرش همین تفاوت است. خوب است مبنا و مفهوم این پذیرش را اینجا کمی باز کنیم. سؤال این است که یک نفر که ای‌دی‌اچ‌دی دارد، دقیقاً چه چیزی را باید بپذیرد، و خودِ پذیرفتن به چه معناست؟ از یک نظر این دو را نمی‌توان از هم تفکیک کرد؛ درک اینکه تفاوت‌های عصبی باعث بروز اختلال و بی‌نظمی‌هایی که پیامد آن‌اند می‌شود به یک معنا پذیرفتن آن هم هست.

اما پذیرفتن در اینجا معنای ظریف‌تری دارد. می‌توان تصور کرد کسی که نقص جسمی مادرزادی دارد وجود این نقص را می‌پذیرد، اما همچنان به آن مثل یک نقص نگاه می‌کند. این البته منطقی هم هست. من چندان با کسانی که سعی دارند نقص‌ها را صرفاً نوعی تفاوت نشان بدهند همدلی ندارم. اگر نقص را صرفاً تفاوت بدانیم، آن‌وقت شاید نیازی هم نبینیم که برای غلبه بر آن‌ها دست به کوششی بزنیم. شاید توقعمان از دیگران بیش از حدی که معقول و منطقی هم هست بالا برود و در نتیجه‌ی برآورده نشدن توقع‌هایمان وارد چرخه‌ی معیوبی از ناکامی و خشم و افسردگی شویم. فکر نمی‌کنم که این کتاب هم با توجه به اینکه موضوع اصلی‌اش تلاش برای تغییر وضعیت پریشانی و بی‌نظمی است، چنین دیدگاهی داشته باشد.

منتها این دیدگاه را دارد که این «تفاوت» در درجه‌ی اول، خود فردِ دارای اختلال را آزار می‌دهد و مانع بروز و تحقق شخصیت و توانایی‌های او می‌شود. در واقع «تفاوت» دانستن ای‌دی‌اچ‌دی متضمن نوعی نقص هم هست، چنان‌که در بخشی از نام این اختلال (deficit) هم می‌توان دید. بحث بر سر این است که تأکید را بر کدام یکی بگذاریم. اینکه ای‌دی‌اچ‌دی را «تفاوت عصبی» بدانیم باید به این بینجامد که روایت درونی فرد از خودش، از «ناتوانی» به «تفاوت در توانایی» تغییر کند تا راه برای این هموار شود که این آدمِ «متفاوت» باید به گونه‌ی دیگری برای سازمان‌یابی و نظم تلاش کند. پیامد آن روایتِ «ناتوانی» شرمساری و سرزنش خود است و پیامد آن «تفاوت» پذیرش و جستجوی راه‌های «متفاوت». از طرف دیگر واضح است که حتی با وجود احساس ناتوانی که در نتیجه‌ی تأکید بر سویه‌ی «ضعف» سراغ آدم می‌آید، باز هم تلاش‌هایی برای مقابله با وضعیت می‌کنیم. مسئله این است که جهتِ این تلاش‌ها هم، متأثر از برداشت اولیه‌مان از اختلال، به سمت «عادی بودن» است که با توجه به زمینه‌های فیزیولوژیکی و عصبی اختلال، تا حد زیادی ممکن نخواهد شد. تأکید بر «تفاوت» نیاز به «عادی بودن» را بلاموضوع می‌کند و به جایش ضرورت ایجاد سیستمی شخصی برای اداره‌ی امور را پیش می‌کشد.

این کار با آزاد کردن بخشی از انرژی ذهنی که پیش‌تر صرف سرزنش خود و تلاش بیهوده برای عادی بودن یا عادی جلوه کردن می‌شد، فضایی فراهم می‌کند که بتوانیم ذهنمان را بر آنچه مهم و اساسی می‌دانیم متمرکز کنیم. یک جنبه‌ی دیگر موضوع هم این است که وقتی بارها در تلاش برای عادی بودن شکست می‌خوریم، این کم‌کم تبدیل به بهانه‌ای برای بی‌نظمی‌ها و بدقولی‌هایمان می‌شود، چون آن‌ها را ناگزیر می‌دانیم. رویکرد تفاوت باعث می‌شود که برای نظم بخشیدن و سر قول و قرار ماندن به دنبال راه‌های دیگری باشیم و این مسئولیت‌پذیری‌مان را بیشتر می‌کند. پس همه‌ی این‌ها (واقع‌گرایی، تلاش مؤثر برای یافتن راه‌های متفاوتِ بروز شخصیت و توانایی‌ها، تغییر تلقی از «ناتوانی» به «تفاوت در توانایی»، خلاص شدن از سرزنش خود یا شرمساری و پذیرش وضعیت، ایجاد نسبتاً موفقِ سیستم شخصی اداره‌ی امور، و مسئولیت‌پذیری) هر یک عنصر مهمی در بهبود عزت نفس هستند. مسئله‌ی مهم در مورد این بهبود این است که نه فقط در برداشت و تلقی ذهنی، بلکه در عمل هم اتفاق می‌افتد و این چیزی است که کارایی بسیار زیادی دارد.

در پایان این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنید؟ آیا صرفاً برای مبتلایان به ADHD مفید است، یا برای اطرافیان، مربیان و حتی کسانی که به دنبال نظم شخصی هستند نیز ارزش خواندن دارد؟

مسلماً بیش از همه برای مبتلایان و بعد برای اطرافیان آن‌ها مفید است. اما باز هم فراموش نکنیم که ای‌دی‌اچ‌دی یک اختلال طیفی است. معنای این حرف این است که طیفی از علائم، با شدت و ضعف متفاوت وجود دارد که در آن طیف، از یک جایی به بعد، فرد ممکن است مبتلا به ای‌دی‌اچ‌دی تشخیص داده شود. بنابراین حتی اگر کسی در این طیف، که همه‌ی انسان‌ها را شامل می‌شود، علائمی بروز نداده باشد که به حد تشخیص ای‌دی‌اچ‌دی برسد، به این معنا نیست که هیچ نسبتی با آن ندارد. اینکه خیلی‌ها وقتی علائم عمده‌ی ای‌دی‌اچ‌دی را می‌خوانند از ذهنشان می‌گذرد که شاید من هم مبتلا باشم به همین دلیل است. بنابراین چه ای‌دی‌اچ‌دی داشته باشیم و چه نداشته باشیم، اگر در ایجاد نظم و ترتیب در بخش‌های مختلف زندگی مشکل داریم به نظرم این کتاب به ما کمک خواهد کرد.

۲۱۶۲۱۶

منبع: ایبنا