گزارشی درباره دیدار توفیق یوسف عواد با محمد مصدق، و حضور در خانه‌ی ابوالقاسم کاشانی پیش از حوادث منتهی به ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ - برگرفته از کتاب "خرمن عمر (حصاد العمر)، اثر نویسنده و دولتمرد لبنانی، توفیق یوسف عواد (۱۹۱۱-۱۹۸۹). با ترجمه: عظیم طهماسبی

از مهمانان گران‌قدری که در تهران به دیدنم آمدند، نخست وزیر لبنان صائب بک سلام بود که همسرش، بانو تمیمه، نیز همراهی‌اش می‌کرد. وقتی به هتل رسیدم، به صائب‌بک خوش‌آمد گفتم و او را دعوت کردم تا همراه همسرش در خانه نمایندگی لبنان اقامت کند — خانه‌ای که با تمام سادگی گفتم: «لبنان خانه توست». با همان فروتنی همیشگی‌اش، برگشت و پرسید:

«بر سر و دیده. نظرت چیست، تمیمه؟»

و آن دو رفتند تا چمدان‌هایشان را ببندند.

پس از آنکه با هم تاج گل را حمل کردیم و صائب‌بک آن را با دستان خود بر مزار بنیان‌گذار خاندان پهلوی گذاشت، دیدار با دکتر محمد مصدق، نخست‌وزیر آن دوران، ضروری بود — مردی که در آن زمان همه‌جا نامش بر زبان‌ها بود.

آیا مصدق نخستین صدایی نبود که در شرق برای ملی‌سازی نفت فریاد زد؟

بارها او را در جلسات پارلمان دیده بودم که با شور و حرارت علیه شرکت‌های سرمایه‌گذاری، علیه بریتانیا و آمریکا سخن می‌گفت. اما این «پر شور و حرارت» که وصف حملاتش بود، چه معنایی دارد؟ آیا منظور ایمان راسخ او به عقیده، شجاعت در رویارویی، و پایداری در برابر سلطنت بود؟ یا شاید مهارت‌هایش در سخنوری و عمل که باعث شد برخی لقب «شعبده‌باز» به او بدهند، در حالی که برخی دیگر او را قدیسی می‌دانستند.

او قرآن را به شاه هدیه می‌داد و در تقدیم آن سوگند می‌خورد که تا مرگ به سلطنت وفادار است، اما در همان حال، سلطنت را از اختیاراتش تهی می‌کرد و شاه را به فرار از کشور وامی‌داشت — و اگر دلارهای آمریکایی نبود، شاه نمی‌توانست بازگردد.

در مجلس فریاد می‌زد، گریه می‌کرد، نفس‌نفس می‌زد، سپس ناگهان برمی‌خاست و می‌گفت:

«صدایی از آسمان آمد، صدایی که گفت: ای مصدق، نفت را ملی کن! آیا باید به نهی مخالفان زمینی گوش دهم و فرمان آسمان را نادیده بگیرم؟»

کدام یک از این دو چهره واقعیت دارد؟ قدیس یا شعبده‌باز؟ همان کسی که آن روز تاریک، من و صائب‌بک را در خانه‌ای محقر، اتاقی خالی، بر روی آن تخت آهنی لق، و با پیژامه‌ای زبر و چروک‌شده پذیرفت؟

با این حال، چه لطفی داشت! چه جادویی در سخن! چه شعله‌ای در نگاه! و چه زهدی در ظاهر — دست‌کم در ظاهر!

می‌گفت: «دشمنانم در خارج انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها هستند، و در داخل عکاسان.»

با این حال، برای عکاسان صندلی‌هایی کنار در می‌گذاشت و لیوان های چای که مرتب  برایشان فراهم می‌شد. نمی‌خواست از او روی تخت عکس بگیرند، اما مشتاقانه روزنامه‌ها را می‌خواست تا عکس‌هایش را روی همان تخت ببیند...

من اخبار نبرد ملی‌سازی را روزانه و با جزئیات به دولت خود گزارش می‌دادم، به لطف سه نفر: وزیر کاظمی، آقای هندرسون سفیر آمریکا، و آقای میدلتون کاردار بریتانیا. اولی اعدام شد، دومی بعدها مسئول امور خاورمیانه در وزارت خارجه آمریکا شد، و سومی به سفارت بریتانیا در بیروت رفت.

خانه نمایندگی لبنان، زمستان ها در تهران و تابستان‌ها در نیاوران، محل گردهمایی این آقایان و بسیاری دیگر بود — با مزه‌های لبنانی، ضیافت‌های پرشکوه با قوزی (بریانی بره/چلو گوشت مجلسی)، و گاهی روی چمن با ساندویچ‌هایی که دست‌های ظریف برایمان آماده می‌کردند. و در همه این‌ها، چهره درخشان شریک زندگی‌ام می‌درخشید.      
از آفتاب لبنان آمده بود 

****
روزی به ذهنمان رسید که همراه خانواده سفری به شهر قم داشته باشیم. قم از شهرهای مقدس است که در آن، مسجدهایی باشکوه و چشم‌نواز دیده می‌شود؛ شاهکارهایی که حاصل همکاری مهندسان هنرمند و نذرهای مؤمنان‌اند: گنبدهایی خوش‌تراش که با زرین‌بودنشان آفتاب را در آغوش می‌گیرند، و طاق‌هایی از کاشی‌های آبی و سفید، سایه‌دار و مهمان‌نواز، با دیوارهایی آویخته به صدها نذر، زیورهایی با هزار شکل و هزار پرتو، که مردم به شکرانه نعمتی یا رفع گرفتاری تقدیم خدا کرده بودند.

قم، منبع فرش‌های معروف ایرانی، جایی بود که عاشقش بودم. از علی‌اکبر، راننده‌مان، خواستم کارخانه‌ای را پیدا کند تا برویم و دارهای قالی و دستان جادویی بافندگان را ببینیم — کسانی که با خم شدن بر نخ‌ها و رنگ‌ها، بینایی‌شان را از دست می‌دهند یا از سل می‌میرند، و فرش‌هایشان به عنوان آثار هنری در جهان پخش می‌شود، مایه شادی چشم‌ها و آسایش قدم‌ها.

اما اگر قم نماد عظمت و شکوه در مساجدش بود، کوچه‌های تنگ و آلوده‌اش نماد حقارت و فقر بود — با زنانی در چادرهای سیاه، کودکان بی‌خانمان، نیمه‌برهنه، گرسنه، و گدایانی بی‌شمار که روی زمین دراز کشیده بودند، دست و چشم به سوی صدقه، یا با بدترین بیماری‌ها به دنبال تو می‌آمدند.

در یکی از این کوچه‌ها، ناگهان صدایی مشکوک از پشت سرمان شنیدیم — شبیه صدای گرگ‌هایی که در شب به دنبال شکارند. دخترمان سامیه، که از کودکی پرجنب‌وجوش بود، کمی از ما عقب تر مانده بود و در حال تماشای مغازه‌ای پر از زیورآلات قدیمی بود — مغازه‌ای کوچک، با صاحب‌مغازه‌ای نشسته روی سکویی، پاهای برهنه‌اش در گل، و چشمانش در حال رصد رهگذران.

سامیه دوازده ساله بود و هوا بسیار گرم و دم‌کرده. مادرش تصمیم گرفت برای آن روز پیراهنی با آستین کوتاه تنش کند. همین که مردان چشمشان به بازوان برهنه‌اش افتاد، خشمگین شدند و به سمت خنجرهایشان رفتند! اگر علی‌اکبر، که به او سفارش کرده بودیم همیشه  چهار چشمی مراقب باشد، نبود، و اگر او سامیه را با دستان نیرومندش بلند نکرده و ما را به سمت ماشین هل نداده بود، معلوم نبود چه بر سرمان می‌آمد. او سامیه را وسط آن جمع بیرون کشاند ما را از قم گریزان کرد...

یادگاری: خنجری از مغازه عتیقه‌فروشی. از قم فرش نخریدم، اما خنجر گرفتم.

خنجر

از مغازه عتیقه جات

خنجری خریدم

در خانه آویختمش

قبضه‌اش از طلا بود

آتـیلا آن را در دست گرفته بود

و بندش از حریر بود

چنگیزخان آن را به کمر بسته بود

خنجرم از بلندای روزگاران است

لبه‌اش برق دارد

از خیانت چشم قابیل

و خون میلیون‌ها انسان

خمیده است بسان رنگین‌کمان

و زمین را در آغوش دارد

روزی خواب دیدم که همه خنجرهای زمین بر دیوارها آویخته‌اند
آویخته، چون بر دار...

تهران — ۱۹۵۲

 *****

ایران سرزمین آیت‌الله‌هاست. پیش از آیت‌الله خمینی در این روزگار، آیت‌الله کاشانی در زمان خود بی‌رقیب بود؛ رهبر دینی ـ سیاسی کشور و نفر دوم در قدرت. او ریاست مجلس شورای ملی را بر عهده داشت، اما این مقام در نظرش ارزشی نداشت. نه در جلسات مجلس شرکت می‌کرد، نه سوگند ریاست را ادا کرده بود، نه شاه را ملاقات کرده بود، و نه حتی پایش به کاخ سلطنتی در دوران محمدرضا یا پدرش رسیده بود. او خانه‌نشین بود و در زاویه‌اش می‌زیست، همچون علمای پیشین، به احترام علم و حفظ شأن آن.

در یکی از روزهای فروردین ۱۳۳۲، یکی از همسران آیت‌الله کاشانی درگذشت. فردای آن روز تصمیم گرفتم همراه با چند تن از رؤسای نمایندگی‌های عربی، به مسجد شاه برویم تا به ایشان تسلیت بگوییم. کمی دیر رسیدیم و گفتند که آیت‌الله به خانه‌اش بازگشته. ما نیز به خانه‌اش رفتیم. سه نفر بودیم: وزیر مختار سوریه، دکتر شکیب الجابری؛ وزیر مختار اردن، استاد عبدالمنعم الرفاعی؛ و من.

چند تن از همراهان آیت‌الله ما را پذیرفتند و از میان راهروهایی باریک، پیچ‌درپیچ، تاریک و نمور عبور دادند. سپس از پله‌ای کوتاه با سقفی پایین، به طبقه بالای خانه‌ای قدیمی رسیدیم. بزرگ‌ترشان ما را به اتاقی کوچک برد؛ اتاقی خالی جز یک قالیچه بر زمین و چند قاب آیه قرآنی بر دیوار. از پنجره، پیرمردهایی را می‌دیدیم که در حیاط رفت‌وآمد می‌کردند یا در حوض صورت می‌شستند. گاه زنانی با چادر سیاه برای کارهای خانه از میانشان می‌گذشتند، بی‌آن‌که کلامی یا نگاهی میانشان رد و بدل شود.

ابتدا گمان کردیم در اتاق انتظار هستیم، اما راهنمای ما ـ مردی که عربی را خوب صحبت می‌کرد ـ گفت:  
«بفرمایید، حضرت آیت‌الله تا لحظاتی دیگر می‌آیند.» و به زمین اشاره کرد. سپس افزود:  
«من عندلیب هستم، داماد آیت‌الله. در بیروت درس خوانده‌ام و لبنان، سوریه و اردن را خوب می‌شناسم.»

ما نیز با اشاره روی زمین نشستیم. چای آمد و در حالی که می‌نوشیدیم، به خاطرات عندلیب از شام گوش سپردیم.

چند دقیقه بعد، آیت‌الله کاشانی وارد شد. پیش‌تر او را در چند مناسبت دیده بودم: مردی کوتاه‌قامت، نحیف و خمیده، با چشمانی که شراره‌هایی از آن می‌جهید و بر ریش سفیدش می‌تابید. خوش‌رو، حاضر جواب، پرتحرک. با گرمی از ما استقبال کرد، ما را در آغوش گرفت، در گوشه‌ای نشست و سیگاری را که از وسط شکسته بود، روشن کرد.

ما پیش از ورودش چهره‌های اندوهگین به خود گرفته بودیم. در گفت‌وگوها، آیت‌الله با ستایش فراوان از همسر مرحومش یاد کرد و با زبان عربی که تسلط شگرفی به آن داشت، گفت که او «جوهری نایاب» بود. تعریف کرد که روز پیش از مرگش کاملاً سالم بود، اما شب در خواب ـ به تعبیر خودش ـ اسبی سفید را دید که درِ خانه ایستاده بود، گویی در انتظار او. از اسب اجازه خواست تا سوار شود، و اسب گفت: «مژده باد، سوار شو، این اسب تو را به بهشت خواهد برد.»

از ایشان پرسیدیم که آیا از اوضاع کشور راضی است؟ آن روز، تظاهراتی در سراسر پایتخت جریان داشت؛ گروهی فریاد می‌زدند «یا مرگ‌ یا مصدق!» و گروهی دیگر «یا مرگ یا شاه!»  
آیت‌الله سرش را با شدت تکان داد و با بیتی از متنبی پاسخ داد:

«تجری الریاح بما لا تشتهی السفن»  
(بادها آن‌گونه می‌وزند که کشتی‌ها نمی‌خواهند)

ما گفتیم:  
«شما یکی از ناخدایان ماهر این کشتی هستید، ان‌شاءالله آن را به ساحل امن خواهید رساند.»

او گفت:  
«من بودم که نهضت ملی را آغاز کردم، من بودم که جنگ با انگلیسی‌ها را اعلام کردم (و همراهانش فریاد زدند: لعنت خدا بر آنان!)، من بودم که مصدق را به قدرت رساندم، و من هستم که او را به حضیض می‌کشانم.»

در حالی که آماده رفتن بودیم، کسی آمد و گفت: «ناهار آماده است.»  
آیت‌الله اصرار کرد که بمانیم. سفره‌ای در همان اتاق پهن شد؛ پارچه‌ای رنگ‌پریده از بس که استفاده شده بود. همه با هم گوشه‌هایش را گرفتیم و روی زمین صافش کردیم. خدمتکاری با پاهای برهنه، ظروف را آورد و غذاها را در وسط گذاشت. با چالاکی میان دست‌ها و بشقاب‌ها می‌چرخید و خدمت می‌کرد.

در خلال ناهار، بحث به موضوعات مختلف کشیده شد. آیت‌الله بر ضرورت برگزاری «کنفرانس اسلامی» تأکید داشت و از وظیفه مسلمانان در مقابله با استعمار سخن گفت.  
در این میان، وزیر سوریه دستی بر شانه‌ام زد و گفت:  
«مسیحیان برادران ما هستند. همین دوستمان، فلانی، مسیحی است، اما از من وطن‌دوست‌تر است.»

این جمله، هم تواضع مرا برانگیخت و هم نگران شدم که مبادا ما را در موقعیتی دشوار قرار داده باشد. به یاد آوردم که آیت‌الله چند روز پیش در گفت‌وگویی با پروفسور شارل صموئل براون ـ استاد تاریخ ادیان در دانشگاه نورث‌وسترن که برای نگارش کتابی درباره ادیان به شرق آمده بود ـ گفته بود:  
«من مجتهدم، یا به زبان شما، دکترای الهیات اسلامی دارم. با بسیاری از رهبران دینی مسیحی گفت‌وگو کرده‌ام، اما چیزی از آنها دستگیرم نشد...»

به اطراف نگاه کردم؛ چهره‌ها پر از حیرت و تعجب بود. اما آیت‌الله با زیرکی خاص خود، صحبت را به «کبه لبنانی» کشاند ـ غذایی که در سفرش به لبنان خورده بود ـ و از میان محاسن زبانش را بر لبهایش کشید.  
من هم اعلام آمادگی کردم که آن را در نمایندگی، به صورت خام و مطابق میل ایشان تهیه کنم و برایشان بفرستم. گفتم «بفرستم» چون آیت‌الله هیچ‌گاه دعوت کسی را نمی‌پذیرفت. تعجب اطرافیان چند برابر شد و همه با نگاه‌هایی پر از علامت سؤال به من خیره شدند.

و تصادف چنین رقم زد که هنگام خروج، با آقای محمد ذوالفقاری، نایب رئیس مجلس، روبه‌رو شویم. مردی حدوداً چهل‌وپنج ساله، خوش‌سیما، با پوشش و فرهنگ پاریسی، حرکات و کلامی شیک، باوقار و خوش‌رو. به او سلام کردیم و نگاهش کردیم، گویی قرن بیستم وارد دیدار با قرون وسطی شده بود.

بسیاری از مشکلات ایران و کشورهای شرق همین‌جاست. فاجعه زمانی رخ می‌دهد که قرن بیستم ناچار شود با قرون وسطی همکاری کند، گاه از آن فرمان ببرد و در پی‌اش حرکت کند.

منبع: خبرآنلاین