به گزارش خبرآنلاین، «پروژه شادی» (یا چرا من سعی میکنم در تمام ماههای سال، صبح آواز بخوانم، کمدم را مرتب کنم، درست دعوا کنم، ارسطو بخوانم و بیشتر تفریح کنم) نوشته گریچن رابین با ترجمه آرتمیس مسعودی از سوی نشر آموت منتشر شد.
ماجرای نوشته شدن این کتاب از این قرار است که خانم روبین یک روز بارانی سوار اتوبوس داخل شهر بوده که ناگهان از خود میپرسد: «اصلا من از زندگی چه میخواهم؟» بعد خودش در جواب گفت: «می خواهم خوشحال باشم.» سپس تصمیم گرفت یک سال از عمر خود را به نوشتن کتاب پروژه شادی اختصاص دهد که در نتیجه آن یکی از بهترین کتابها در زمینه احساس شادی و رضایت از زندگی پدید آمده است.
براساس این گزارش، کتاب پروژه شادی با هدف تغییر در زندگی نوشته شده است. خواننده در اولین گام باید مشخص کند که چه چیز هایی در زندگی برای او احساس شادی و رضایت ایجاد میکند و چه چیز هایی احساس نارضایتی و ناخشنودی. روبین این کتاب را با دیدگاه شخصی نوشته، ولی خواننده میتواند با خواندن کتاب پروژه شادی، یک پروژه شادی شخصی برای خودش راه اندازی کند.
گریچن روبین 46 ساله در بین نویسندگانی که در زمینه احساس شادی و رضایت، مینویسند یکی از تأثیرگذار ترین و تفکر برانگیز ترین هاست. کتاب پروژه شادی او هفتهها در فهرست پرفروشترینهای روزنامه نیویورک تایمز بوده و به بیش از 35 زبان زنده دنیا ترجمه شده است.
خبرآنلاین با اجازه ناشر، بخشی از این کتاب را برای کاربران گرامی خود منتشر می کند:
«این که صبحها موقع بیرون رفتن اعضاى خانواده از خانه، فضاى آرامى داشته باشیم، ارزش تلاش کردن را دارد. زیرا هر کسى صبح خود را هر طور که شروع کند، معمولا در طول روز هم، همان حال و هوا را خواهد داشت و به علاوه، اعضاى بزرگسال خانواده براى آن که صبحها خودشان آماده شوند و بچهها را هم به عجله کردن وادار کنند، لحظات پر تنشى را مىگذرانند. ایده «آواز خواندن در صبحها» را از گفتگو با الیزا گرفتم...من در کل زندگى فقط چند بار این کار را کرده بودم. بعد از شنیدن این حرف او به خودم قول دادم این کار را به صورت یک عادت درآورم.
به محض این که آواز خواندن در صبح را شروع کردم، متوجه شدم که این کار واقعآ تأثیر شادىآور دارد. من به فرمان «همانطورى که مىخواهى احساس کنى، رفتار کن» باور کامل داشتم. من با انجام دادن رفتارى شاد، احساس شادى کرده بودم...
آواز خواندن در صبح به من یادآورى مىکرد که «فرمان نهم» خود را اجرا کنم: «اخمهایم را بازکنم.» سعى مىکردم از خنده فرزندانم نهایت استفاده را ببرم. بهخصوص الینور، همیشه آنقدر زود به خنده مىافتاد که حتى براى یک بچه کوچولو در سن او هم حالت عجیبى بود. خودم را وادار مىکردم، خلق و خوى بهترى داشته باشم، هر روز دستکم یک لحظه را با الیزا و الینور به طور کامل خوش بگذرانم، به شیطنتهاى «جمى» بخندم و حتى وقتى دارم سرزنش مىکنم، نق مىزنم یا شکایتهایم را مطرح مىکنم، لحنى ملایمتر داشته باشم.
البته گفتن، سادهتر از عمل کردن است. وقتى در روز سوم این تصمیم، از خواب بیدار شدم، پلکم متورم شده بود و درد مىکرد. من معمولا در مورد بیشتر موضوعات مربوط به سلامتى، آدم سهلانگارى هستم، اما چون نزدیک بینى چشمم آنقدر زیاد است که رسمآ نابینا هستم، مشکلات چشمى را خیلى جدى مىگیرم. من زیاد گلمژه مىزنم، اما این شبیه گلمژه نبود. آن روز، آواز خواندن در صبح آخرین چیزى بود که به فکرم مىرسید.
«جمى» به مأموریت کارى رفته بود و نمىتوانستم دخترها را پیش او بگذارم و لااقل نزدیک دکتر نه چندان متبحر بروم. الیزا اجازه داشت صبحها تا زمانى که الینور به آشپزخانه بیاید، تلویزیون تماشا کند (مىدانستم که نباید چنین اجازهاى به او بدهم، اما این کار را مىکردم). براى همین او را فرستادم سراغ تلویزیون و الینور را هم همانطور که در تختش آواز مىخواند، رها کردم تا بتوانم پایگاههاى اینترنتى مربوط به بیمارىها را جستجو کنم. آنقدر پایگاههاى مختلف را جستجو کردم تا بالاخره مطمئن شدم این حالت پلکم، مشکل جدىاى نیست.
همان موقع الینور داشت نق مىزد که «مامان. بیا، بیا!» براى همین رفتم که به دادش برسم. به پوشکش اشاره کرد و گفت: «اذیتم مىکند.»
وقتى پوشکش را باز کردم، متوجه شدم که پایش سوخته است، همچنین، فهمیدم که فقط یک پوشک باقىمانده است. وقتى داشتم پوشکش را عوض مىکردم و سعى مىکردم از همه ابعاد آن به خوبى استفاده کنم، الیزا که هنوز لباس خواب طرح گیلاسش که خیلى هم آن را دوست داشت، تنش بود، به داخل اتاق دوید.
با حالتى که مرا متهم مىکرد، نق زد: «ساعت 18/7 است و من حتى هنوز صبحانهام را نخوردم.» الیزا از این که دیر کند، متنفر بود. در حقیقت، از این که به موقع برسد، متنفر بود. او دوست داشت زود برسد. «من باید تا 20/ 7 صبحانهام را بخورم، لباس هم بپوشم! حتمآ دیرمان مىشود!»
آیا با صداى بلند آواز شادىآور را خوانده بودم؟ آیا با حالت شاد و آرامشبخش خندیده بودم؟ آیا با لحنى اطمینان بخش گفته بودم: «نگران نباش، عزیزم، ما هنوز خیلى وقت داریم؟»
نه، در عوض با صدایى سرشار از تهدید فریاد زدم: «یک دقیقه صبر کن!» او عقب رفت و شروع به هق هق کرد.
تمام قدرتم را به کار گرفتم که بیش از این فریاد نکشم، اما پس از این لحظه خیلى بد، توانستم خودم را کنترل کنم. الیزا را سریع در آغوش گرفتم و گفتم : «تا من صبحانه آماده مىکنم، تو برو لباس بپوش، ما هنوز وقت کافى داریم براى این که به موقع برسیم.» (در چنین شرایطى، صبحانه درست کردن به معناى مالیدن کره بادامزمینى روى نان تست بود.) ما واقعآ وقت کافى داشتیم...
مؤثرترین راه براى آن که اخمها را باز کنیم، آن است که لطیفه بسازیم (اما با داشتن یک بچه نقنقو که همه اجزاى طنز را از ذهن انسان دور مىکند، این دشوارترین راه است). یک روز صبح، وقتى الیزا نق زد که «چرا من امروز مجبورم بروم کلاس؟ نمىخواهم بروم تکواندو» یا «نمىخواهم این همه سرو صدا را بشنوم» با آن که دشوار بود، شروع به آواز خواندن کردم: «من نمىخواهم بروم تکواندو، تو شاعر هستى و خودت نمىدانى!» او هم شروع کردن به شعر ساختن و گفتن جملات بامزه. من از هر نوع شوخىاى که در مورد دستشویى باشد، متنفرم. اما الیزا عاشق این نوع شوخىهاست. براى همین، آرام چند جمله بامزه در این مورد گفتم.
او از شنیدن این جملات کیف کرد و ما آنقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم و او دیگر در مورد تکواندو صحبتى نکرد. این روش، مؤثرتر از آن بود که بخواهم به او روحیه بدهم که به کلاس تکواندو برود و مطمئنآ لذت بیشترى هم داشت.
...یکى از دوستانم به من گفت وقتى پسرانش پنج ساله و سه ساله بودند، هر روز ساعت شش صبح بیدار مىشدند. اما آخر هفتهها، او و همسرش تلاش مىکردند آنها را تشویق کنند که بیشتر بخوابند یا آرامتر بازى کنند، بدون آن که هیچ موفقیتى کسب کنند.
تا این که بالاخره او تسلیم شده بود. گذاشته بود همسرش بخوابد و او به پسرها لباس پوشانده و آنها را بیرون برده بود. آنها اول در جایى با هم قهوه خورده بودند و بعد به پارک رفته بودند. او یک ساعت بازى بچهها را تماشا کرده بود، سپس براى صبحانه به خانه برگشته بودند.
این روزها، پسرهاى او آخر هفتهها تا دیر وقت مىخوابند و دوستم مىگوید که آن صبحهاى زود، از بهترین و شادترین خاطراتى است که از آن زمان دارد. روشنایى صبح، سکوت پارک و پسرهاى کوچکش که روى چمنها یکدیگر را دنبال مىکردند.»
کتاب «پروژه شادی» نوشته گریچن رابین ترجمه آرتمیس مسعودی در 400صفحه و با قیمت 12000 تومان توسط «نشر آموت» منتشرشده است.
ساکنان تهران برای تهیه این کتاب کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب ها را تلفنی سفارش بدهند.
6060