به گزارش خبرآنلاین، رمان «پرواز» نوشته شرمن الکسی که از پدیدههای ادبیات معاصر آمریکا بهشمار میرود، با ترجمهای از سعید توانایی توسط انتشارات افراز چاپ و منتشر شده است.
داستان این رمان در مورد نوجوان سرخپوستی به نام «زیتس» است که در حین سرقت از بانک کشته میشود ولی تازه داستان از اینجا شروع میشود...نویسنده در این رمان به موضوعاتی چون اخلاق، خشونت و نژاد پرستی میپردازد. رمان «پرواز» به بهای هفت هزار و 800 تومان به چاپ رسیده است.
در بخش هایی از رمان میخوانیم:
«جوشهام بهم قدرتهای ماورایی میدن. بعد از اینکه پدرخونده رو از جا بلند کردم، شنلم رو میپوشم و از روی سقف خونه پرواز میکنم. من زیتمَن هستم، فرماروای دنیا! خیلی خب، باشه، پرواز نکردم. پسگردنی پدرخونده عصبانیمو جاخالی میدم، مادرخوندمو هل میدم تو دیوار و از در جلویی میزنم به چاک. تو خیابونای شهر میدوئم و همینجور به چپ و راست میرم، اونم فقط چون دویدن حس خوبی داره. قبلا خواب میدیدم میتونم اونقد تند بدوئم که مثِ یه شهاب سنگ آتیش بگیرم و تیکههای کوچیکی ازم همه جای دنیا بیفته.
میدوئم (همراه آتیش البته) تا اینکه یه ماشین پلیس میپیچه جلوم، ولی چون من یه نابغهم، دور میزنم و از یه راه دیگه میرم. تکون بده خودتو. عمرا بتونی منو بگیری. من یه شهاب سنگ یتیمام. دوتاپلیس از تو ماشین گشت پریدن بیرون و فقط سیوپنج ثانیه طول کشید تا بگیرنام.
افتادن رومو پهن پیادهروم کردن. سعی کردن دستامو بگیرن اما با مشت زدم تو گوش یکیشون. دست اون یکی دیگه رم گاز گرفتم. بالاخره بهم دستبند زدن. من دعوا میکنم و لگد میزنم، چون این کار رو بلدم. همینم عجیبه. براش برنامه ریزی شدهم. یه جا خوندم که اگه تا قبل از پنج سالگی اتفاق بدی برای بچه بیفته، گند زده میشه به تموم زندگیش. حالا این منم، یه دورگه به فنا رفته که هیچ کاری جز مشت و لگد پروندن و تُف کردن بلد نیست.
یکی از پلیسا داد زد: «زیتس! زیتس! آروم باش! آروم باش! منام! من!» صداشو شناختم. این یارور رو میشناسم. تاحالا صد دفعه بازداشتم کرده. همیشه رفتارش باهام خوبه. بهش اطمینان کردم که اذیتم نمیکنه، برا همین یه کم آروم شدم. گفتم: «خوشحالم دوباره میبینمت سرکار دیو.»
پلیسا خندیدن. من بچه بامزهایام، حتا دستبند به دست. سرکار دیو ازم میپرسه: «زیتس تو چرا فکر میکنی که آدم بدی هستی؟ چه جوریه که تو همیشه مادر خونده هاتو با مشت میزنی، نه پدرخوندههاتو؟» میگم: «همین الان با مشت گذاشتم تو گوش رفیقت. فکر نمیکنی رفیقت جزء سیبیل دارا حساب میشه؟» پلیسی که مشت خورده میگه:«مثِ دخترا مشت میزنی.» میگم: «لعت به تو. من اون مادر خونده رو با مشت نزدم. من فقط هلش دادم. برو ه نگاه به لغتنامه بنداز... مشت و هُل با هم فرق دارن.»
سرکار دیو میگه: «اینو به قاضی آیرلند بگو. مطمئنام بابت درس واژه شناسی ازت قدر دانی میکنه.»
*
یه نفس عمیق میکشم، سعی میکنم آروم باشم و اسلحه واقعی و ینت گانو از توی جیبم بیرون بیارم. دعا میخونم و وسط بانک پایکوبی میکنم. اسلحهمو به سمت صورت این غریبهها نشونه میرم. یه عده جیغ میزنن، یه عده میافتن روی زمین یا فرفر میکنن، یه عده خشکشون زده یا گریه میکنن، یه عده فحش میدن و بعضیا هم چشماشونو میبندن.
مردی بهم اشاره میکنه. میگه: «تو واقعی نیستی.» چه حرف عجیبی درباره یه پسر که اسلحه دستشه، اما بعد با خودم فکر میکنم شاید راس میگه. شاید من واقعی نیستم. پس اه من واقعی نیستم، هیچ کدوم از این آدما واقعی نیستن. شاید همه روحایم. یه وح میتونه یه روح دیگه رو بکشه؟ اسلحه واقعی و پینت گانمو به صورت مرد فشار میدم، و ماشه رو میچکونم. دور خودم میچرخمو همینطور شلیک میکنم. همینطور ماشههارو میچکونم تا اینکه نگهبان بانک از پشت به سرم شلیک میکنه. وقتی دارم زمین میافتم هنوز زندهم، اما قبل از برخورد با زمین میمیرم...
«بلند شو پسر، برگرد سمت من، باید بریم.» چشمامو باز میکنم. روی تخت بیمارستان دراز کشیدم. نه، روی تخت اتاق یه متلام، یه اتاق کوچیک، ارزون و کثیف، اتاقی که هزارتا آدم زشت، هزار جور کار زشت توش کردن. روی دیوار اتاقا لکههاییه که اصلا دلم نمیخواد بدونی لکههای چیه. من تو این اتاق مخوف چیکار میکنم؟ خب واضحه، منم یکی از زشت ترین کارایی رو انجام دادهم که یه نفر میتونه مرتکب بشه، درسته؟ تو یه بانک پر از آدم تیراندازی کردم. چطور مرتکب همچین کاری شدم؟ به اون مرد که به نظرش واقعی نبودم فکر میکنم. شاید واقعی نبودم. شاید هیچ کدوم از اینا اتفاق نیفتاده. دعا میکنم که هیچ کدومش اتفاق نیفتاده باشه.
اما بانکو خیلی واضح یادمه: میتونم صدای جیغ و دادها رو بشنوم و بوی باروت رو حس کنم. هیچ کابوسی رو نمیشه انقدر واقعی احساس کرد، میشه؟ میخوام بالا بیارم. یه جایی خوندم که هرسال بیست تا سی نفر از روی پل آئورا اونیو تو سیاتل، خودشونو میندازن پایین. مطمئنم همه شون به محض پریدن نظرشون راجع به خودکشی عوض شده. بذارین بهتون بگم منم حس یکی از اونا رو دارم. احساس میکنم از روی یه پل پریدم پایین و اونقد نظرم دیر عوض شده که دیگه راهی واسه نجات پیدا کردن هیچ کدوممون باقی نمونده.
اما چرا زندهم؟ یعنی از گلولهای که به سرم شلیک شد جون به در بردهم؟
یه مرد میگه: «بجنب پسر فقط چند دقیقه وقت داریم.» صدای این مرد رو بخاطر نمیآرم. خودمو روی تخت میکشم بالا و اونو که روی تخت دیگه نشسته میبینم. کفشاشو میپوشه. یه مرد سفید پوستِ جدی، شاید چهل ساله. تیشرت و شلوار جین آبی پوشیده. چاق و در عین حال قوی به نظر میآد. مثِ کشتیگیرای حرفهای. توی غلاف روی کمربندش یه اسلحه داره. یه پلیس.
من نمردهم اما دستگیر شدهم. اما چه جوری ممکنه نمرده باشم؟»
شرمن جوزف الکسی جونیوز (متولد 7 اکتبر 1966) نویسنده، شاعر، فیلمساز و کمدین سرخپوست آمریکایی است که جوایز معتبری مثل کتاب سال آمریکا، پن؛ همینگوی، پن؛ فاکنر، پن؛ مالامو را به خود اختصاص داده و هفتهنامه نیویورکر نام او را در میان بیست نویسنده برتر قرن بیست و یکم جای داده است. تاکنون ترجمه آثاری چون «رقصهای جنگ» با ترجمه مجتبی ویسی و «خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت» با ترجمه رضی هیرمندی از این نویسنده در کشورمان منتشر شده است.
6060