کتاب در واقع داستان دانشجویان سرخورده‌ای است که بعد از رسیدن به بن بست زندگی‌، یا راه خیانت به راوی را در پیش می گیرند و یا دست به خودکشی می‌زنند.

به گزارش خبرآنلاین، چاپ نهم رمان سیاسی «سرزمین گوجه های سبز» نوشته هرتا مولر که با ترجمه غلامحسین میرزا صالح از سوی انتشارات مازیار روانه بازار نشر شده بود، به اتمام رسید. این رمان جزء کتاب‌هایی است که بسیاری از نویسندگان و مترجمان کشورمان، خواندنش را پیشنهاد کرده‌اند.

مولر در این کتاب با نگارش سیال و لغزنده‌اش به زیباترین شکل نفوذ دیکتاتوری کمونیسم را به خلوت‌ترین گوشه ذهن مردم اروپای شرقی به تصویر کشید. سرگذشت گروهی دانشجوی زخم خورده لهستانی که در دوره دیکتاتوری نیکولای چائوشسکو، سرزمین خود را ترک می‌کنند و به بخارست پناهنده می‌شوند غافل از اینکه حکومت رمانی سایه سنگینی دارد که حتی آپارتمان‌های تاریک و کثیف منطقه فقیرنشین شهر هم از آن در امان نیست. راوی داستان، دختری است با سه دوست دیگر خود که در سراسر عمرشان ترسی در کمین نشسته و زندگی برایشان جیره وحشت تقسیم می‌کند. خفقانی ویران گر که راوی و دوستانش را وا می‌دارد همیشه دغدغه مخفی کردن نوشته هاشان یا کتابخانه شان را داشته باشد و کابوس پیدا کردن اشعارشان همیشه همراه آن هاست. جالب این جاست که سروانی که وظیفه بازجویی راوی و دوستانش را به عهده دارد به نام سروان پجله، هم نام خود سگی به نام پجله دارد و نویسنده این استعاره را مکرر در کتاب به کار می برد!

در واقع هرتا مولر با بینشی ژرف و سیاسی و قلمی شاعرانه، زشتی ها و فساد و فقر را تشریح می کند و نسلی سوخته را تصویر می کند که زندگی خصوصی شان حتا زیر ذره بین است و تمامی میله ها و حصارهای محیط را با واژگانی خارق العاده افشا می کند. 

بخش‌هایی از این رمان خواندنی را در ادامه با هم مرور می‌کنیم:
«وقتی کف ناشی از جویدن گوجه سبز را روی دندان هایشان دیدم، به خودم گفتم: آنها نباید گوجه ی سبز بخورند. چون هسته اش هنوز سفید و خام است. آن ها مرگ خویش را می بلعند. خوره های گوجه سبز، روستایی بودند. گوجه سبز آنها را خرفت می کرد. خوردن گوجه سبز جزو وظایفشان نبود. آنها به دوران کودکی خود باز می گشتند. زمانیکه گوجه درختان روستا را می دزدیدند. گوجه را برای رفع گرسنگی نمی خوردند. آنها شیفته مزه ترش فقری بودند که به تازگی بر زندگیشان سایه افکنده بود. اربابی ستمگر که در مقابلش چشم به زیر افکنده اند و سرشان را خم می کردند.»

*
«فکر کردم دنیا وفا ندارد و من مجبور نبودم در ترس و وحشت راه بروم، بخوابم، بخورم و عشق بورزم. به سلمانی و ناخن گیر هم که احتیاجی نداشتم. پدر همچنان سرش به جنگ گرم بود و در روی سبزه ها با آوازخوانی و تیراندازی زندگی می کرد. نیازی به عشق نداشت. سبزه ها پایبستش کرده بودند. چون وقتی از جنگ برگشت و آسمان دهکده را دید، آن روستایی پیراهن سابقش را پوشید و به کار قبلی اش بازگشت. من شدم فرزند او و بر ضد جنگ بالیدم. او به من تشر می زد، حرف نمی زد، آنان به پشت دستم می زدند و راست راست توی چشمانم نگاه می کردند تا ببینند چه عکس العملی نشان می دهم. هیچ کس از من نپرسید که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تختخواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم و یا چه کسی را از ترس دوست داشته باشم ...»

*

«فکر کردم دنیا وفا ندارد و من مجبور نبودم در ترس و وحشت راه بروم، بخوابم، بخورم و عشق بورزم. به سلمانی و ناخن گیر هم که احتیاجی نداشتم. پدر همچنان سرش به جنگ گرم بود و در روی سبزه ها با آوازخوانی و تیراندازی زندگی می کرد. نیازی به عشق نداشت. سبزه ها پایبستش کرده بودند. چون وقتی از جنگ برگشت و آسمان دهکده را دید، آن روستایی پیراهن سابقش را پوشید و به کار قبلی اش بازگشت. من شدم فرزند او و بر ضد جنگ بالیدم. او به من تشر می زد، حرف نمی زد، آنان به پشت دستم می زدند و راست راست توی چشمانم نگاه می کردند تا ببینند چه عکس العملی نشان می دهم. هیچ کس از من نپرسید که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تختخواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم و یا چه کسی را از ترس دوست داشته باشم ...»

*
«در میان خارستان ها تکه هایی از گوجه فرنگی قرمز و شلغم سفید دیده می شد که فریاد می زدند. هر تکه از آنها نشانه ی مزرعه ای از دست رفته بود. من دو بادمجان دیدم، آن هم وقتی که کفش هایم لهشان کرده بود. آنها مثل مشتی پر از شاه توت سیاه می درخشیدند ...»

*  

«برای پنهان کردن ترس از یکدیگر، دایم می خندیدیم ؛ اما ترس همیشه برای نشان دادن خود راه خروجی می یافت. اگر حالت صورتمان را کنترل می کردیم به صدایمان می خزید. اگر مواظب صورت و صدایمان بودیم و اصلا بهش فکر نمی کردیم به سوی انگشتانمان سر می خورد، زیر پوست آدم می رفت و همان جا می ماند؛ یا به دور اشیاء نزدیک می پیچید.»

*
«ما همه برگ داریم. وقتی برگ ها پژمرده می شوند، دیگر آدم بزرگ نمی شود؛ چون ایام کودکی سپری شده است. وقتی پیر و چروکیده می شویم، برگها رشد واژگونه می کنند؛ چون عشق رخت بربسته است.»

 

6060

 

منبع: خبرآنلاین