- سلام مادر، قبول باشه. چرا اینجا وایسادی.
- از صبح که صدای دعوا از توی کوچه میآمد، ترسیدم، انگار تصادف شده بود، صدای آمبولانس هم اومد، همینجا نزدیک در نشستم تا برگردی. نمیدونم چه خبر بود؟ خیلی همهمه بود. نه چشم دارم نه پا که برم بیرون ببینم چه خبره؟
***
آمد توی حیاط. نان سنگک را گذاشت روی نرده چوبی پلهها، دم حوض نشست، یک کف آب به صورتش زد، عکس لرزان مادر را که با موجهای آب حوض تکان میخورد دید.
- ببخش مادر، توی خیال هم آرامشت رو به هم میزنم.
قارقار کلاغی را که روی چنار خانه نشسته بود، شمرد. به تعداد رمضانهایی بود،که مادر در تصادف جانش را از دست داده بود.
57243