از ایشان سوال کردم: «آیا هنوز از رضاخان نفرت دارید؟» خانم در جواب گفت: «چگونه می‌توانم نفرت نداشته باشم! روزی که به دستور رضاخان قرار شد من به فرانسه بروم و به احمدشاه ملحق شوم و به حالت تبعید در پاریس زندگی کنم... سرم را به آسمان بلند کردم و گفتم رضاخان! امیدوارم روزی را ببینم که سرت زنده و تنت مرده باشد...»

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، سحرگاه سه‌شنبه، اول خرداد ۱۳۵۸، در اتاق شماره ۲۳۱ بیمارستان الوند، زنی چشم از جهان فروبست که روزگاری عنوان «بانوی اول ایران» را بر دوش داشت. پیکر او صبح چهارشنبه، همراه تنها دخترش و جمعی اندک از خواهران و برادرانش، بی‌هیاهو و با کمال سادگی به بهشت‌زهرا برده شد و در خاک آرمید.

این زن، بدرالملوک والا، دختر شاهزاده ظهیرالسلطان، نواده عباس‌میرزا و نخستین همسر سلطان احمدشاه قاجار، واپسین پادشاه سلسله قاجار بود.

علی بهزادی، مدیر وقت مجله «سپیدوسیاه» که نسبتی خانوادگی با بدرالملوک داشت، همان روزها از فخرالملوک والا، خواهر کوچک بدارالملوک (که گفته می‌شود خاله همسرش نیز بود)، خواست تا برای مجله یادگارهایی از روزگار گذشته بنویسد؛ یادگارهایی درباره آداب و رسوم و شیوه زندگی دربار قاجار و روایت روزهایی که هیجان تغییر سلطنت در هوای کشور جاری بود؛ ماجراهایی که او از زبان خواهر بزرگ‌ترش، همسر احمدشاه، شنیده بود.

فخرالملوک این دعوت را پذیرفت و حاصل، مجموعه‌ای از خاطرات بود که در چند شماره «سپیدوسیاه» به چاپ رسید. آن‌چه در ادامه می‌خوانید، نخستین بخش از این خاطرات است که در شماره یکم تیر ۱۳۵۸ آن مجله منتشر شده است:

چند روز پیش که به بهشت‌زهرا برای تشییع‌جنازه رفته بودم وقتی گورکن آخرین بیل خاک را روی قبر ریخت با خود گفتم ای خانم تیره‌بخت بخواب که همه چیز تمام شد. آخر مگر نه این‌که تو روزی ملکه و زن سلطان احمدشاه قاجار بودی بالاخره رفتی به آن‌جایی که همه می‌روند. خواست خداوند بود که امروز گمنام به خانه ابدی بروی...

تا روزی که احمدشاه به رحمت ایزدی پیوست تو زن شرعی شاه قاجار بودی و بعد از آن هرگز شوهر نکردی و با یک مشت خاطرات تلخ و شیرین به آخرین خانه‌ات رفتی به جایی که همه می‌رویم چه شاه و چه گدا! تو که هیچ نداشتی ولی اگر ثروت شاه سابق را هم می‌داشتی باز نصیبت بیش از این چند متر چلوار و این دو متر زمین خدا نبود!

سال‌ها بود که می‌خواستم سرگذشت زندگی خصوصی مرحوم سلطان احمدشاه قاجار را به رشته تحریر درآورم ولی خانم بدرالملوک قاجار همسر اول و به اصطلاح قدیمی‌ها همسر دختر پسری مرحوم احمدشاه به من اجازه نمی‌داد و هر وقت صحبت می‌شد و تقاضایم را تکرار می‌کردم می‌گفت: «تا زنده هستم اجازه نمی‌دهم زندگی خصوصی من با احمدشاه به رشته تحریر درآید.» بخصوص که زمان سلطنت شاه سابق بود و به سبب خاطرات ناراحت‌کننده‌ای که خانم بدرالملوک در دوران زندگی‌اش از رضاخان داشت و بعد از او حتی در زمان پسرش هم میل نداشت خاطرات سلطان دموکرات و مظلومی چون احمدشاه به رشته تحریر درآید.

تو گویی این خاطرات را مانند گنج گران‌بهایی در زوایای دل دردمندش و با تار و پود وجودش نگهداری می‌کرد و بدیهی است آدمی گنج گران‌بهایش را میل ندارد مقابل دید نامحرمان بگذارد و برای خانم بدرالملوک نامحرم دربار رضاخان و پسرش بود.

نگارنده با نزدیکی بسیاری که با خانم بدارالملوک داشتم در هر ملاقات زمینه صحبت را به گذشته می‌کشاند و ایشان هم گهگاه خاطرات خود را تعریف می‌نمود و من در ذهن می‌سپردم و با خود می‌گفتم اگر عمری باقی باشد این خاطرات را به رشته تحریر درخواهم آورد.

خوب به خاطر دارم مردادماه سال ۱۳۲۷ بود، منزل خانم بدرالملوک در آن زمان در کنج جنوب شرقی میدان ۲۴ اسفند (میدان انقلاب فعلی) قرار داشت، آن روز شاه سابق از سفر انگلستان بازمی‌گشت همان سفری که به دعوت ملکه الیزابت به انگلستان رفته بود و بهترین پذیرایی از او شد و قوام‌السلطنه نخست‌وزیر وقت بود من به اتفاق یکی دو نفر از نزدیکان خانم بدرالملوک در منزل ایشان بودیم اتفاقا همان موقع اتومبیل شاه سابق به آن‌جا رسید، برای تماشا به طرف بالکن رفتم وقتی که به اتاق خواب خانم وارد شدم که از آن‌جا به بالکن بروم اتاق کوچکی دیدم که دو پنجره به سمت میدان داشت. تخت‌خوابی کوچک ولی بسیار نظیف در گوشه اتاق بود یک میز کوچک قهوه‌ای جلب نظر می‌کرد. روی میز چراغ‌خواب و یک جلد کلام‌الله و عکسی از دوران جوانی سلطان احمدشاه با شاپو قرار داشت؛ این همان عکسی بود که در زمانی که احمدشاه به خارج رفته بود و زمزمه سلطنت رضاخان سردارسپه به گوش می‌رسید به دستور او جراید آن زمان چاپ کرده و غوغایی به راه انداخته نوشته بودند [که] شاه ایران در صف نصارا رفته و کلاه لگنی بر سر گذاشته. روزنامه‌های مخالف و روزی‌نامه‌های رشوه‌خوار چه سروصدایی بپا کردند! غافل از این‌که روزگاری می‌آید که به دستور رضاخان برای گذاشتن همین کلاه لگنی (شاپو) چه خون‌ها ریخته می‌شود و حتی باعث حمله سربازان به حرم مطهر ثامن‌الائمه می‌گردد و حتی آقایان روحانیون به‌ویژه صاحبان محاضر که در ردای روحانیت انجام وظیفه می‌کردند، می‌بایست کلاه لگنی بر سر بگذارند؛ همان کلاهی که به خاطر آن احمدشاه را گناهکار جلوه دادند.

به‌راستی که تاریخ پنجاه‌ساله پهلوی پر از حوادث ضد و نقیض است. خوب به یاد دارم در مشهد به خاطر تعویض کلاه چه شورشی شد و خون بی‌گناهان صحن مطهر حضرت رضا (ع) را رنگین کرد.

یکی دیگر از تبلیغات رضاخان علیه احمدشاه عکسی بود که از مرحوم احمدشاه مونتاژ شده بود و شاه را در حال رقص با یک پری‌روی فرانسوی نشان می‌داد و نوشتند که احمدشاه در پاریس مشغول عیش و نوش است. در صورتی که در زندگی کوتاه احمدشاه کوچک‌ترین نشانه‌ای که دال بر عیاشی این پادشاه باشد دیده نشد و کسی حتی دشمنانش نتوانستند بگویند که احمدشاه اهل عیاشی بود.

باری از اصل مسئله دور شدم؛ گفتم که در این اتاق کوچک و نظیف عکس احمدشاه با شاپو پهلوی قرآن و چراغ‌خواب روی میز قرار داشت. یک تخته قالی کهنه ولی بسیار تمیز کف اتاق را پوشانده، پرده‌های سفید تمیزی از تور حاشیه‌دار پنجره اتاق را زینت داده بود ولی با تعجب دیدم روی شیشه پنجره‌ها با روزنامه پوشیده شده بود. ابتدا تصور کردم شیشه شکسته و به وسیله روزنامه آن را پوشانده‌اند ولی بعدا متوجه شدم شیشه‌ها سالم است، با حالت تعجب از خانم بدرالملوک سوال کردم: «چرا روزنامه روی شیشه چسانیده‌اند؟ آیا برای جلوگیری از آفتاب است؟!» خانم در جواب گفت: «خیر هر صبح که چشم باز می‌کردم مجسمه رضاخان را می‌دیدم و بی‌اختیار بر خود می‌لرزیدم. این روزنامه‌ها را چسباندم که چشمم به مجسمه نیفتد.» در دوران طولانی عمر خانم بدرالملوک هرگز نشنیدم که رضاشاه بگوید همیشه او را رضاخان خطاب می‌کرد.

امروز که به خواست خداوند عمرم اجازه داد تا بتوانم بعد از فوت خواهرم خاطراتش را به رشته تحریر درآورم، خوشوقت هستم که دوران اختناق و سانسور هم گذشته و به‌راحتی می‌توانم همه چیز را برای خوانندگان عزیز به‌ویژه جوانانی که از احمدشاه چیزی نمی‌دانند بنویسم.

چون در تاریخ مدارس دوران پهلوی بسیار کوتاه در باره احمدشاه نوشته شده، آن هم از بی‌عرضگی او، در حالی که هستند مردانی که در عهد احمدشاه بوده‌اند و می‌دانند اگر این شاه جوان به قول دشمنانش بی‌عرضه بود ولی نه‌تنها خیانت به مملکت و ملت نکرد، بلکه دستش به خون هیچ‌کس آلوده نشد و آن‌چنان دموکرات بود که اگر خوانندگان عزیز کتاب زندگی سیاسی مرحوم احمدشاه را به قلم آقای حسین مکی خوانده باشند دیده‌اند که رئیس‌جمهور فرانسه در زمان سلطان احمدشاه در پاریس به شاه گفته بود که شما باید پادشاه سوئیس باشید نه پادشاه یک کشور مشرق‌زمین. احمدشاه که یک شاه دموکرات بود عقیده داشت باید سلطنت کند نه حکومت.

به هر حال آن روز وقتی خانم گفت «این روزنامه‌ها را به این علت پشت شیشه چسبانیدم که هر صبح چشمم به مجسمه رضاخان نیفتد»، از ایشان سوال کردم: «آیا هنوز از رضاخان نفرت دارید؟» خانم در جواب گفت: «چگونه می‌توانم نفرت نداشته باشم! روزی که به دستور رضاخان قرار شد من به فرانسه بروم و به احمدشاه ملحق شوم و به حالت تبعید در پاریس زندگی کنم خوب به خاطر دارم که نایب‌السلطنه و محمدحسن میرزا ولیعهد و پدرم شاهزاده ظهیرالسلطان و مادرت (مادر نگارنده) حضور داشتند که سرم را به آسمان بلند کردم و گفتم رضاخان! امیدوارم روزی را ببینم که سرت زنده و تنت مرده باشد، همه چیز را ببینی ولی نتوانی کاری انجام دهی و بحمدالله شاهد بودم که همان‌طور هم شد. روزی که شنیدم رضاخان با گریه استعفانامه خود را می‌نوشت مردی که در اواخر سلطنت خود عقیده داشت که چیزهای مربوط به آسمان ازجمله برف و باران و زلزله و همه چیز دیگر هم دست بشر است و آن‌قدر مغرور شده بود که حتی مرگ و زندگی را هم به دست بشر می‌دانست به سرش آمد آن‌چه که بر او رفت.»

سوال کردم: «شما از کجا مطلع هستید که رضاخان این عقیده را داشت؟» در جواب گفت: «من این را از یکی از نزدیک‌ترین افراد به رضاخان شنیدم.»

احمدشاه سه بار ازدواج کرد برای داشتن ولیعهد که اتفاقا ولیعهدی هم نتوانست داشته باشد جز یک پسر به نام فریدون میرزا که در جریان سرگذشت به آن خواهیم رسید.

از شاهزاده محمودمیرزا برادر خانم بدرالملوک همسر احمدشاه که به اتفاق احمدشاه به پاریس رفته بود شنیدم که احمدشاه در بستر بیماری ریش گذشته بود و به‌قدری ضعیف شده و نقاهت او را آزار می‌داد که قادر به اصلاح سر و صورت خود نبود؛ ولی قیافه معصوم به‌ویژه چشمان درشت و قهوه‌ای‌رنگ او که مانند چشمان یک طفل بی‌گناه می‌نمود در صورت تکیده‌اش آن‌چنان پرفروغ بود که آدمی نمی‌توانست به چشمان او نگاه کند.

محمودمیرزا خود در زمان احمدشاه سرهنگ نظمیه (شهربانی امروز) بود، پس از آمدن رضاخان از درجه سرهنگی خلع شد و در معیت احمدشاه به پاریس رفت یا بهتر بگوییم تبعید شد.

سه ماه بود که احمدشاه می‌خواست در پاریس وصیت‌نامه‌اش را تنظیم کند ولی یک محضردار مسلمان پیدا نمی‌شد و شاه به هیچ صورت مایل نبود یک محضردار خارجی و بخصوص غیرمسلمان وصیت‌نامه‌اش را تنظیم کند تا این‌که پس از جست‌وجوی زیاد یک نفر مصری را پیدا کردند و به حضور آوردند تا وصیت‌نامه‌اش را بنویسد. یکی از وصیت‌های احمدشاه خطاب به دخترانش این بود اگر با مردی خارج از اسلام ازدواج کنند از ارث محروم شوند مگر آن‌که شوهر غیرمسلمان به دین اسلام بگرود «اما بهتر می‌دانم که اصولا دخترانم با مرد ایرانی و مسلمان ازدواج کنند اگرچه حمال باشد.»

در حالی که آن روز که احمدشاه وصیت‌نامه‌ای را می‌نوشت، تازه دختر بزرگش ایراندخت که اولین فرزند او و از خانم بدرالملوک بود فقط چهارده سال داشت و همایون‌دخت و مریم هم کوچکتر بودند.

ادامه دارد...

۲۵۹

منبع: خبرآنلاین