تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۶

هربرت مارکوزه، به عنوان متفکری وفادار به سنت مارکسیستی، دولت‌های سرمایه‌داری غربی را نظام‌هایی تحمیق کننده، سرکوب‌گر و غیرقابل اصلاح می‌داند، که باید به وسیله انقلاب‌های خشونت آمیز واژگون شود. در مقابل او، کارل ریموند پوپر، به عنوان متفکری لیبرال، قرار می‌گیرد که با پذیرش محدودیت شناخت آدمی، با انقلاب و «براندازی» خشونت آمیز نظام‌های سیاسی مخالفت می‌کند. پوپر با یادآوری تجربه انقلاب‌های انگلستان، فرانسه و روسیه، به ما می گوید که «حاصل واژگونی خشونت آمیز، اغلب دیکتاتوری است»

 تقابل میان مارکوزه و پوپر، صرفا تقابل دو متفکر نیست، بلکه رویارویی دو مکتب فکری در خصوص تغییرات اجتماعی است. اولی به عنوان یک مارکسیست، به اصلاح ناپذیری سرمایه‌داری اعتقاد دارد و دومی با وجود اذعان به ضعف‌های نظام‌های دموکراتیک غربی، آن را دارای ظرفیت لازم برای خود اصلاحی و ساخت حیات اجتماعی بهتر می‌داند. 

هربرت مارکوزه (۱۹۷۹-۱۸۹۸)، از اعضای شاخص مکتب فرانکفورت، موسوم به چپ جدید بود. او همانند اسلاف قدیمی‌اش، با سرمایه داری و تمدن بورژوازی دشمنی داشت و معتقد بود نظام سرمایه‌داری، همانند فاشیسم و نازیسم، شکلی از توتالیتاریسم است که امکان اصلاح ندارد. مارکوزه، سرمایه‌داری را نظامی «فراخ زیست» می‌دانست که با طبیعت بشر در تضاد قرار می‌گیرد. به باور او، دستاوردهای رفاهی تمدن بورژوا، بیش‌تر ابزاری برای تحمیق است که باعث می‌شود جامعه، به خصوص طبقه کارگر، نظام سرکوب‌گر موجود را بپذیرد.

باید توجه داشت که اندیشه سیاسی مارکوزه، با نظریه معرفت مورد قبول وی، نسبت نزدیکی دارد. او، همانند سایر اعضای مکتب فرانکفورت، منتقد جدی پوزیتیویسم به شمار می رفت. پوزیتیویسم یا اثبات‌گرایی، آن نظریه‌ای است که به وحدت روش میان علوم طبیعی و اجتماعی اعتقاد دارد و «مشاهده» و «تجربه» را مهم‌ترین راه دستیابی به شناخت می‌داند. علاوه بر آن، اثبات‌گرایان بر «علم» فارغ از «ارزش» نیز تاکید می‌گذارند. مارکوزه، پوزیتیویسم را ابزاری برای تسلط بر محیط و عامل رفتار وحشیانه انسان با طبیعت می‌داند. پیروی از این نظریه معرفت، در حوزه علوم اجتماعی، باعث بسط آن نوع دانشی می‌شود که هدف آن، بیش‌تر مهار انسان‌ها خواهد بود.

این کاربرد حیلت‌ساز علوم اجتماعی، در نظام سرمایه‌داری به نقطه اوج خود می‌رسد و به توسعه دانش‌هایی چون جامعه شناسی و روانشناسی صنعتی، نظریه روابط عمومی و یا روان شناسی تبلیغات منجر می‌شود. از نظر مارکوزه، همه این معارف در نظام سرمایه‌داری، در خدمت مهار و سرکوب انسان ها قرار می‌گیرد. در نتیجه برخورداری اقتصادی و کاربرد دانش های حیلت ساز، توتالیتاریسمی آفریده می‌شود که دیگر نمی توان به شیوه اصلاح گرانه از دست آن خلاص شد. به همین خاطر، مارکوزه از خشونت انقلابی، برای درهم کوبیدن سرمایه داری، جهت دستیابی به جامعه‌ای بهتر دفاع می کند و در مقابل منتقدان که از اخلاقی بودن یا نبودن این کار می پرسند، می گوید: از کی تاکنون، تاریخ مطابق معیارهای اخلاقی ساخته می‌شود؟ 

به مانند مارکوزه، اندیشه سیاسی کارل پوپر (۱۹۹۴-۱۹۰۲) نیز با نظریه معرفت او، بستگی نزدیکی دارد. این متفکر اتریشی، با وجودی که به وحدت روش میان علوم طبیعی و اجتماعی باور دارد، اما در مجموع، منتقد اثبات‌گرایی است. وی با رد استقراگرایی، اثبات قطعی احکام کلی را ناممکن می داند و می‌گوید قواعد علمی، حدس هایی اثبات نشده هستند. آن ها تا مادامی معتبر می مانند که بتوانند در برابر ابطال مقاومت نمایند. پس از ابطال این فرضیات، قواعدی تازه و بهتر جای قبلی ها می نشیند. بدین سان، پیشرفت علم، فرآیندی تدریجی، و پایان ناپذیر است. فلسفه علم پوپر، اگر چه با نسبی گرایی موافقتی ندارد، اما بر فرض خطاپذیری شناخت آدمی استوار می‌شود.

در حوزه تغییر اجتماعی نیز، کارل پوپر، از «مهندسی اجتماعی تدریجی» دفاع می کند؛ برنامه‌ای گام به گام که هم زمان مخالف «محافظه‌کاری» و «انقلاب» است. وی طرح سیاسی مارکسیست‌ها و متفکرانی مانند افلاطون را مهندسی کل گرا، اتوپیایی و توتالیتر می داند، که خواستار ویرانی نظام‌های پیشین و آغاز همه چیز از نو است. پوپر این شیوه را جنون آمیز و خطرناک می داند. انقلاب ها به عنوان مهندسی اجتماعی کل گرا، پروژه های کلانی هستند که به دلیل خطاپذیری انسان می توانند پیامدهایی ناشناخته، غیرقابل مهار و فاجعه بار داشته باشند.

مشکل دیگر این است که عقیده درباره چیستی جامعه آرمانی متفاوت است، از این رو، مهندسان اجتماعی کل گرا نمی‌توانند افرادی را که از مسیر تعیین شده منحرف می شوند، تحمل کنند. بنابراین، حتی اگر هدف نهایی این مهندسان، رهایی انسان ها باشد، مجبور خواهند شد به سرکوب، برای بناکردن جامعه مطلوب خویش دست بزنند. پوپر جامعه شوروی در دوران استالین را مثال بارز این نوع جامعه بسته می داند. به همین خاطر است که این متفکر از اصلاح و حرکت تدریجی دفاع می کند، چرا که آن را با فروتنی عقلی سازگارتر می یابد و اعتقاد دارد که این شیوه در مقایسه با مهندسی کل گرا، درد و رنج کمتری را به انسان ها تحمیل خواهد کرد.

در پایان و به عنوان بهره سخن می‌توان گفت هربرت مارکوزه، به عنوان متفکری وفادار به سنت مارکسیستی، دولت‌های سرمایه‌داری غربی را نظام‌هایی تحمیق کننده، سرکوب‌گر و غیرقابل اصلاح می‌داند، که باید به وسیله انقلاب‌های خشونت آمیز واژگون شود. در مقابل او، کارل ریموند پوپر، به عنوان متفکری لیبرال، قرار می‌گیرد که با پذیرش محدودیت شناخت آدمی، با انقلاب و «براندازی» خشونت آمیز نظام‌های سیاسی مخالفت می‌کند. چرا که این کار می‌تواند به نتایجی غیرقابل پیش بینی بینجامد و رنج فراوانی را به انسان‌ها تحمیل نماید. پوپر با یادآوری تجربه انقلاب‌های انگلستان، فرانسه و روسیه، به ما می گوید که «حاصل واژگونی خشونت آمیز، اغلب دیکتاتوری است».

با وجودی که نمی توان از کنار نقدهای مارکوزه بر نظام‌های سرمایه داری به سادگی گذشت؛ اما تجربه زیسته ما در خاورمیانه، بیش تر درستی نظرات پوپر را نشان می دهد. انقلاب ها، کودتاها و براندازی‌ها در این منطقه، نه تنها راهی به آزادی نگشودند، بلکه بر رنج ملت‌ها اضافه کردند. نزدیک ترین مورد این تغییر رژیم‌ها، انقلاب های عربی در سال های ۱۱-۲۰۱۰ بودند که یا به جنگ داخلی ختم شدند (همانند سوریه، یمن و لیبی) و یا همانند مصر، راه را برای بازگشت دوباره دیکتاتوری نظامی هموار کرد.

۲۱۶۲۱۶

منبع: خبرآنلاین