به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش پنجم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ پنج مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید (بخش اول را از اینجا، بخش دوم را از اینجا، بخش سوم را از اینجا، بخش چهارم را از اینجا، بخش پنجم را از اینجا و بخش ششم را از اینجا بخوانید):
خانم سالخورده در جواب مادرم گفت: «من چارلی را به یاد میآورم؟! من او را بارها وقتی که شیرخوار بود در بغل گرفتهم.» اندیشه این واقعیت برای من تولید نوعی اشمئزاد کرد زیرا خانم مزبور بسیار کثیف و نفرتآور به نظر میرسید. وقتی که به راه افتادیم از مشاهده اینکه مردم ایستاده و به ما سه نفر مینگریستند از خودم بیزار میشدم.
مادرم این زن را از دوران کار خود در تئاتر میشناخت. به طوری که مادرم میگفت نام او در آن دوره «اوا لستوک خودنما» و در آن روزها زنی خوشگل و بانشاط بوده. خانم مزبور تعریف کرد که بیمار و مدتی در بیمارستان بستری بوده و پس از بیرون آمدن از بیمارستان روزها و شبها را زیر پلها یا پناهگاههای ارتشی به سر میآورده است.
مادرم ابتدا او را به حمام عمومی فرستاد و سپس در حالی که من از کار او سخت دچار وحشت شده بودم این زن را به اطاق محقر ما در زیر شیروانی آورد. آنچه بیش از حد مرا عصبانی میکرد این بود که وی در بستر «سیدنی» [برادر چارلی چاپلین] میخوابید. با وجود این مادرم هرچه لباس کهنه داشت همراه با چند سکه بدو داد. پس از سه روز آن خانم رفت و دیگر ما چیزی درباره او نشنیدیم.
کافه «تری استاگز» در خیابان «گنینگتون رود» جایی نبود که پدرم پیوسته سری بدانجا بزند، با وجود این یک روز غروب همچنانکه از آنجا میگذشتم هوس مرا وادار کرد که سری بدانجا بزنم و ببینم پدرم هست یا نه؟ در سالون را فقط چند اینچی گشودم، پدرم آنجا در گوشهای نشسته بود. خواستم برگردم، ولی پدرم مرا دید و اشاره کرد که پیش او بروم. از دعوت او حیرت کردم، زیرا پدرم در ابراز احساسات و عواطف خویش هرگز صریح و گویا نبود.
خیلی بیمار به نظر میرسید. چشمانش گود رفته و بدنش ورم کرده و بسیار بزرگ شده بود. مثل ناپلئون یک دستش را در جیب جلیقهاش گذاشته بود. گویا میخواست بدینوسیله نفس کشیدن خود را آسان کند. در آن وقت غروب پدرم خیلی کنجکاو شده بود و درباره مادرم و سیدنی از من سوالاتی میکرد. قبل از آنکه از او جدا شوم برای اولین بار مرا در آغوش گرفت و بوسید.
این آخرین باری بود که پدرم را زنده دیدم. سه هفته بعد او را به بیمارستان «سنت توماس» بردند. برای بردنش بدانجا مجبور شده بودند که او را مست کنند. وقتی که فهمیده بود در کجاست وحشیانه با آنها به ستیز برخاسته بود، همان وقت در حال احتضار بود.
هرچند هنوز جوان بود و ۳۷ سال بیش نداشت، اما به علت بیماری استسقاء میمیرد. از زانوی او به اندازه ۱۶ لیتر آب گرفته بودند.
مادرم چند بار به عیادت پدرم رفت و هربار متاثر شد. به مادرم گفته بود که مایل است به سوی او برگردد و زندگی گذشته را در آفریقا تجدید کند.
تصور چنان روزهایی مرا شادمان میکرد؛ ولی مادرم سرش را با تاسف تکان میداد زیرا که او حقیقت را بهتر میدانست. چند روز بعد پدرم مرد.
روز تشییعجنازه قرار بود که در بیمارستان سنت توماس جمع شویم و در آنجا به بقیه افراد خاندان چاپلینها بپیوندیم و سپس به گورستان «توتینگ» رهسپار گردیم. سیدنی نمیتوانست بیاید، زیرا کار میکرد. من و مادرم چند ساعت زودتر از وقت مقرر به بیمارستان رسیدیم زیرا مادرم مایل بود قبل از آنکه تابوت پدرم را میخکوب کنند چهره او را ببیند. تابوت پدرم را در ساتن سفیدی پیچیده بودند و در اطراف دو لبه آن، جایی که صورت پدرم در آن بود گلهای کوچک سفیدرنگ داوودی قرار داده بودند.
به نظر مادرم این گلها خیلی ساده و رقتآور بودند، پرسید که چه کسی آنها را در آنجا نهاده است، کسی که آنجا بود گفت خانمی صبح خیلی زود همراه با کودک خردسالی به آنجا آمده بوده است. این زن لوئیز بود.
هنگام انجام تشریفات تدفین باران میبارید. صدای تودههای خاکی که گورکنان بر تابوت میریختند با طنین مهیبی منعکس میشد. منظرهای ترسناک و مخوف بود و من شروع به گریستن کردم. سپس خویشان و بستگان حلقهها و دستههای گل را بر خاک گور فروریختند. مادرم که هیچ چیز همراه خود نداشت دستمال نفیس حاشیهسیاه مرا بیرون کشید و بر گور پدرم افکند و گفت: «بیا پسرم، این هم از طرف هردوی ما باشد!»
ادامه دارد...
۲۵۹