به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش پنجم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تایخ یکم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید (بخش اول را از اینجا، بخش دوم را از اینجا، بخش سوم را از اینجا و بخش چهارم را از اینجا بخوانید):
پدرم مردی به نام جاکسون میشناخت که گروهی هنری را تحت عنوان «تروپ جوانکهای هشتگانه لانکاشایر» اداره میکرد. پدرم در مورد من به مادرم پیشنهاد کرد که بهتر است من زندگی خود را از روی صحنه شروع کنم و استدلال کرد که از نظر اقتصادی نیز به نفع اوست، زیرا این کار هم غذا و مسکن مرا تامین میکرد و هم اینکه هفتهای ۲.۵ شلینگ به مادرم کمک مینمود.
مادرم ابتدا درباره قبول این پیشنهاد تردید داشت، ولی پس از اینکه «جاکسون» و خانواده او را از نزدیک دید موافقت کرد. جاکسون در حدود ۵۰ سال داشت و قبلا معلم مدرسه بود و خانوادهاش مرکب از سه پسر و دو دختر بود که قسمتی از تروپ هنری هشت نفری او را تشکیل میداد.
وی که کاتولیک متعصبی بود پس از درگذشت اولین همسرش برای ازدواج مجدد، با فرزندانش مشورت کرده به این منظور در جراید آگهی میکند. پس از آگهی ۲۰۰ جواب دریافت مینماید، سپس برای اینکه گمراه نشود فقط یکی از نامهها را میگشاید و با نگارنده آن ازدواج میکند. خوشبختانه این زن هم کاتولیک بود و هم معلم مدرسه، و خداوند بدین ترتیب دعای او را برآورده کرده بود. این خانم زیبا نبود ولی در عوض بسیار وظیفهشناس و کمککار شوهرش بود و با وجودی که کودک نوزاد خود را شیر میداد در اداره امور «تروپ» مزبور کمک فراوان میکرد.
مردم از این گروه هنری استقبال زیادی میکردند، زیرا به عقیده جاکسون، ما شبیه بچههای تئاتر نبودیم، هرگز صورت خود را گریم نمیکردیم و چهرههای گلگون ما طبیعی بود. اگر قبل از رفتن روی صحنه صورت یکی از ما اندکی کمرنگ بود ما را وادار میکرد که با سیلی آن را سرخ کنیم.
وقتی که در ایالات و مناطق مختلف کشور سفر دورهای خود را ادامه میدادیم در هر شهری در طول مدت اقامت چند روزی هم به مدرسه میرفتیم، ولی این کار چیزی بر معلومات من اضافه نکرد.
در آن روزها شیوه تازهای در کار تئاتر پدیدار شده بود که ترکیبی از «واریته» و سیرک بود. برنامه چنین تئاتری همراه با دکور و تزئین فراوان بود و هیجان زیادی داشت. مثلا صحنه را از آب پر کرده و پالتهای رنگارنگی ترتیب میدادند.
گروههای متعددی از دختران زیبا با لباسهای درخشان ظاهر شده سپس در آب ناپدید میشدند. همین که آخرین گروه مهرویان سر زیر آب فرو میکردند، «مارسلین» مقلد و کمدین معروف فرانسوی با لباس مخصوص خود ظاهر میشد. وی وسایل و قلاب ماهیگیری را بیرون میآورد و جعبهای مملو از جواهر را باز میکرد. بعد گردنبندی الماس را از آن بیرون میکشید و به عنوان طعمهای بر سر قلاب میزد و آن را به درون آب فرو میافکند، سپس متدرجا جواهر کوچکتری را هم نظیر دستبند و گوشواره به آب میانداخت و اینقدر این کار را ادامه میداد تا بهکلی جعبه جواهر خالی میشد. آنگاه در حالی که تماشاگران محو هنرنمایی او بودند با حرکات خویش نشان میداد که بالاخره طعمهای به قلاب او گیر کرده است و پس از تقلایی زیاد وقتی طعمه را بیرون میکشید توله سگی پشمآلود از درون آب نمایان میشد که تمام حرکات مارسلین را تقلید میکرد؛ اگر او مینشست توله سگ هم مینشست و اگر سرش را بالا میکرد سگ هم همان کار را میکرد. بازی مارسلین سخت گرفته بود و مردم لندن شیفته او بودند.
روزی فرا رسید که در یکی از صحنههای تئاتر که آشپزخانهای را نشان میداد، نقش گربهای را در برابر مارسلین به من داده بودند که شیرهای آشپزخانه را میخورد. من ماسک گربهای را بر چهره گذاشته بودم که مایه خنده زیاد تماشاگران میشد.
نمایش سگ و گربه ما خیلی خوب گرفت و هرچند مارسلین کمتر فعالیتی درباره نمایشنامه یا اجرای آن داشت، با وجود این ستاره اصلی نمایش محسوب میشد.
چند سال بعد در سال ۱۹۱۸ سیرک سهصحنهای برادران رینگلینگ به لوسآنجلس آمد و مارسلین هم همراه آنها بود. من خیال میکردم وی همچنان ستاره نمایشهای آنهاست ولی حیرت کردم وقتی که دریافتم هنرمندی بزرگ چون مارسلین در ردیف مقلدین متعدد دیگر قرار گرفته و میان آنها گم شده است.
من پیش او رفتم و به یادش آوردم که چگونه چند سال پیش در لندن با او در نمایش سگ و گربه شرکت داشتم، ولی او بیتفاوت به نظر رسید و عکسالعملی نشان نداد، با وجود این دریافتم که حتی زیر ماسک و رنگ و روغن غلیظ گریمی که بر چهره داشت قیافهاش غمناک به نظر میرسید و غمی جانکاه بر زندگیاش سایهافکن بود. یک سال بعد از آن در نیویورک خودکشی کرد.
هرچند از نظر مالی محدودیت داشتیم و با امساک و میانهروی زندگی میکردیم ولی کار کردن با گروه هنری «لانکشایر» موافق طبع بود. اما گاهگاه اختلاف نظرهایی هم میان ما پدیدار میشد. به یاد میآورم که روزی با دو کودک همسال خودم که آکروبات بودند مشغول تمرین بودیم. آنها به ما گفتند که مادرشان هفتهای ۷ شلینگ و شش پنس دریافت کرده و خودشان هم هر روز صبح همراه صبحانهای که میخورند یک شلینگ پول توجیبی دریافت میکنند.
یکی از بچههای همسال من پس از شنیدن این حقیقت زبان به اعتراض گشود که ما در قبال زحمات شبانهروزی خود فقط ۲ پنس و صبحانهای به دست میآوریم.
وقتی که پسر جاکسون این وضع را دید به گریه افتاد و گفت که پدرم بارها وقتی در حومه لندن نمایش میداد در برابر کار یک هفته تمام «تروپ هنری» فقط ۷ لیره دریافت میکرد و روزگار سختی را میگذراندیم و دم برنمیآوردیم.
زندگی راحت آن دو تن بچههای آکروبات ما را به هوس اندخت که آکروبات شویم. از آن روز من شروع به تمرین عملیات آکروباسی کردم تا روزی که از طناب افتادم و شصت دستم در رفت و آکروبات شدن را کنار گذاشتم.
علاوه بر رقصیدن پیوسته، گروه ما میکوشید عملیات دیگری را هم بر هنرهای خویش بیفزاید. من دلبسته بودم که تردستی کمدی شوم. از این رو مقداری پول پسانداز کردم و چهار توپ لاستیکی و چهار بشقاب حلبی خریدم و ساعتها بر لبه تختخوابم به تمرین پرداختم، ولی از این کار هم نتیجهای نگرفتم.
سه ماه قبل از اینکه من «تروپ» خود را ترک کنم، نمایشی برای جمعآوری اعانه جهت پدرم ترتیب دادیم که من هم در آن بودم. پدرم سخت مریض بود. بسیاری از هنرمندان «واریته» هم منجمله «تروپ هشتگانه» جاکسون همکاری خود را در این زمینه عرضه داشته بودند.
در آن شب پدرم شخصا روی صحنه ظاهر شد و در حالی که بهسختی نفس میکشید با ناراحتی و درد زیادی شروع به حرف زدن کرد. من در کنار سن ناظر او بودم و نمیتوانستم قبول کنم که در حال احتضار است.
وقتی که در لندن بودیم مادرم را روزهای آخر هفته میدیدیم. وی به من گفت که لاغر و رنگپریده شدهام و رقاصی در در ریتین من اثر گذاشته است. مادرم از این بابت چنان نگران بود که نامهای به جاکسون نوشت، جاکسون هم ناچار مرا به خانه خود فرستاد ولی چنان رنجیدهخاطر شده بود که میگفت: «ارزشی ندارد که به خاطر پسری مثل تو چنان مادری دلواپس باشد.»
با وجود این چند هفته بعد اثرات بیماری آسم در من ظاهر شد. مادرم چنان به وحشت افتاد که میپنداشت دچار سل شدهام. از این رو مرا به بیمارستان «برامتون» برد. پس از معاینه و آزمایشهای مختلف عارضهای مشاهده نشد. اما من گرفتار آسم بودم و ماهها بهسختی نفس میکشیدم.
در این ناراحتی بارها دلم میخواست از پنجره اتاق به بیرون بپرم؛ ولی همانطور که دکترها گفته بودند بالاخره بر بیماری غلبه کردم.
ادامه دارد...
۲۵۹
نظر شما