چارلی چاپلین: مادرم اتاقی در پشت کارخانه‌ای اجاره کرده بود که هر روز بوی اسید کارخانه آن را پر می‌کرد

در نزدیکی کافه شبح پدرم را دیدم، نزدیک رفتم و جریان را به او گفتم، ولی پدرم گفت: «خود من هم مست هستم و بر مشاعر خود مسلط نیستم»

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش چهارم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید (بخش اول را از این‌جا، بخش دوم را از این‌جا و بخش سوم را از این‌جا بخوانید):

بی‌حرکت ایستادم و لوئیز ادامه داد: «شما امشب نباید این‌جا بخوابید، زحمت بس است. گم شو بیرون! هم تو و هم برادرت بروید پیش پدرتان!» بدون معطلی از پلکان سرازیر شدم و در دل آن شب سیاه از خانه بیرون رفتم.

ترس و گرسنگی‌ام را به‌کلی فراموش کرده و تصمیم تازه‌ای گرفته بودم. نمی‌دانستم که پدرم در کجاست و از این رو به سوی کافه شبانه‌ای که چند میل دورتر از خانه‌مان بود به دویدن پرداختم.

در نزدیکی کافه شبح پدرم را دیدم، نزدیک رفتم و جریان را به او گفتم، ولی پدرم گفت: «خود من هم مست هستم و بر مشاعر خود مسلط نیستم»

- نه، پدر شما مست نیستید، حواس‌تان جمع است.

همراه او به راه افتادم. وارد خانه شد و به اتفاق هم به اتاق لوئیز رفتیم. لوئیز در کنار بخاری ایستاده و دست خود را بر لبه آن گذاشته بود تا خودش را سر پا نگهدارد. پدرم خطاب به او گفت: «چرا بچه را از خانه بیرون کردی؟»

- تو هم همراه او باید گم شوی و به جهنم بروی!

ناگهان پدرم بُرِس لباس را از طاقچه برداشت و به‌شدت به سوی او پرتاب کرد. پشت چوبی ته برس مثل برق راه خود را طی کرد و بر بناگوش لوئیز وارد آمد. لوئیز بلافاصله نقش بر زمین شد.

از عمل پدرم وحشت کردم و احترامی را که نسبت بدو داشتم از میان رفت. درباره آن‌چه بعدا روی داد حافظه‌ام یاری نمی‌دهد. فقط به یاد می‌آورم که «سیدنی» هم آمد و پدرم من و او را به بستر فرستاد و خودش از خانه بیرون رفت. بعدا فهمیدم که پدرم و لوئیز صبح آن روز با هم دعوا کرده بودند؛ زیرا پدرم مایل بود که آن روز را با برادرش «اسپنر چاپلین» که صاحب چند کافه بود بگذراند.

لوئیز که به خاطر وضع مالی‌اش حاضر نبود با پدرم بدان‌جا رود به عنوان تلافی تمام روز را جای دیگری گذرانده و به باده‌نوشی پرداخته بود.

لوئیز پدرم را دوست می‌داشت و من با وجود خردسالی این معنی را از نگاه‌های او درک می‌کردم و مطمئنم که پدرم هم بدو دلبسته بود [...]

بارها پدرم را دیده بودم که مهربان و سر حال بود و قبل از رفتن تئاتر او را بوسیده و خدحافظی کرده بود و هر صبح یکشنبه‌ای که مست نبود صبحانه را با ما و لوئیز صرف می‌کرد و به گفت و شنود می‌پرداخت. مثل عقابی با دو چشم خویش مواظب کوچک‌ترین حرکات او بودم و هر نکته‌ای را که می‌گفت جذب می‌کردم. بعضی اوقات چنان سر کیف بود که حوله‌ای را مثل عمامه بر سر خود می‌بست و سر در پی کودک خردسال خود می‌گذاشت و می‌گفت: «من سلطان عثمانی هستم.»

روزی از «انجمن جلوگیری از آزار کودکان» به سراغ لوئیز آمدند. لوئیز از این انجمن نفرت داشت. پلیس به انجمن گزارش داده بود که ساعت ۳ بعد از نیمه‌شب من و برادرم را دیده‌اند که در کنار آتش نگهبان شب خفته بودیم.

که لوئیز من و برادرم را از خانه بیرون کرده بود و پلیس با دیدن ما او را مجبور کرد که در را به روی ما بگشاید.

چندی بعد که پدرمان در مسافرت بود، لوئیز نامه‌ای دریافت کرد که بدو خبر داده بودند مادر ما از تیمارستان بیرون آمده است، دو سه روز بعد زن همسایه به ما خبر داد که بانویی دم در است و سراغ سیدنی و چارلی را می‌گیرد. لوئیز به ما گفت مادرتان آمده است. سکوتی برقرار شد و سپس به دم در رفتیم. سیدنی در آغوش مادرمان پرید و من هم از او پیروی کردم. آری همان مادر عزیز، مهربان و محبوب ما بود که دوباره ما را در آغوش خود می‌گرفت.

لوئیز و مادرم از دیدن یکدیگر دستپاچه شده بودند، مادرم به درون اتاق نیامد و آن‌قدر صبر کرد تا من و برادرم اشیای‌مان را جمع کنیم و همراه او برویم.

لوئیز هیچ رفتار ناموافقی نشان نداد و مخصوصا هنگامی که از او خداحافظی می‌کردیم رفتار مطلوبی داشت.

مادرم اتاقی در پشت کارخانه‌ای اجاره کرده بود که هر روز بوی اسید کارخانه آن را پر می‌کرد. در عوض اتاق ارزانی بود و همه ما دور هم بودیم. مادرم کاملا حالش خوب شده بود و تصور بیماری یا کسالتی را درباره او به خاطر راه نمی‌دادیم.

از این مرحله جدید که زندگی را شروع کرده بودیم چیز زیادی به خاطر ندارم. همین‌قدر می‌دانم که مشکل لاینحلی در زندگی‌مان نبود.

مقرری ده شیلینگی پدرم هر هفته مرتب می‌رسید و مادرم کارهای خیاطی و رفتن به کلیسا را از سر گرفته بود...

ادامه دارد...

۲۵۹

کد خبر 2119528

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین