به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش پنجم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ شش مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید (بخش اول را از اینجا، بخش دوم را از اینجا، بخش سوم را از اینجا، بخش چهارم را از اینجا، بخش پنجم را از اینجا، بخش ششم را از اینجا و بخش هفتم را از اینجا بخوانید):
پس از ترک گورستان، خانواده چاپلینها برای صرف ناهار مقابل در کافهای توقف کردند و در آن حال مودبانه از ما پرسیدند که کجا پیاده میشویم، و لذا ما را به خانهمان رساندند. وقتی که به خانه رسیدیم جز بشقابی محتوی چربی گاو چیزی نداشتیم. مادرم هم دیناری پول نداشت، زیرا آخرین «دو پنی» خود را برای ناهار به برادرم «سیدنی» داده بود.
از روز بیماری پدرم مادرم کم کار کرده بود و اکنون که نزدیک آخر هفته بود دستمزد ۷ شلینگی سیدنی که بابت کار در تلگرافخانه بدو داده بودند، تمام شده بود.
ما سخت گرسنه بودیم. خوشبختانه مرد کهنهخری از کنار خانه ما میگذشت و مادرم اجاق نفتی کهنهای را که داشتیم با کمال بیمیلی در برابر نیم پنی بدو فروخت و توانستیم تکه نانی بخریم و آن روز را با آن نان و پیه گاو به سر بریم.
از آنجایی که مادرم تنها همسر شرعی پدرم بود، روز بعد بدو گفتند که برای جمعآوری ماترک او به بیمارستان مراجعه کند. تمام ماترک پدرم عبارت بود از لباس سیاهرنگی که لکههای خون بر آن نقش بسته بود. پیراهن، کراوات مشکی، لباس زیر، ربدوشامبر و یک جفت کفش راحتی، وقتی که مادرم کفشها را زیر و رو کرد سکه طلایی از درون آن بر تختخواب افتاد. این پول نعمتی خداداد بود.
گلفروشی در کافهها
تا هفتهها بعد بازوبندی سیاه میبستم. این علامت سوگواری هنگامی که بعدازظهر شنبهای برای فروش گل بیرون رفتم خیلی به نفع من تمام شد. از مادرم یک شلینگ قرض کردم و به بازار گلفروشها رفتم و دو دسته بزرگ گل نرگس خریدم، بعد از تعطیل مدرسه آنها را به دستههای کوچکی به ارزش یک پنی تقسیم کردم. اگر همه به فروش میرسید صددرصد سود داشت. به کافهها و میخانهها رفتم مقابل خانمها میایستادم و با لحن غمانگیزی آهسته میگفتم: «گل نرگس، خانم!» «خانم، گل نرگس!» خانمها پیوسته میپرسیدند: «کی از تو مرده پسر؟» و من جواب میدادم: «پدرم!» و آنها به من پول میدادند. وقتی که فقط پس از یک بعدازظهر کار با ۵ شلینگ پول به خانه آمدم مادرم سخت حیرت کرد. یک روز هنگامی از میخانهای بیرون میآمدم ناگهان به مادرم برخوردم. و این ملاقات هم به شغل گلفروشی من پایان داد.
مادرم از اینکه میدید پسرش در میخانهها گلفروشی میکند، احساسات مذهبیاش جریحهدار شده بود. به روی من فریاد کشید: «میخواری پدرت را کشت. پولی هم که در میخانه به دست بیاید برای ما جز بدبختی نمیآورد!» با وجود این هرچند دیگر اجازه گلفروشی به من نداد ولی پولهایی را که به دست آورده بودم نگاه داشت.
از گلفروشی گذشته در بسیاری از کارها ورزیده شده بودم. ابتدا شاگرد مغازه خواربارفروشی شدم. در میان شاگردان دیگر در انبار زیرزمین مغازه میان شمع، صابون، شیرینی و بیسکوییت غرق بودم. آنقدر از شیرینیها چشیدم که بالاخره خودم را مریض کردم.
همچنین مدتی در لوازمالتحریرفروشی «دبلیو – اچ – اسمیت و پسر» کار کردم، ولی همینکه فهمیدند به سن قانونی کار نرسیدهام شغلم را از من گرفتند. برای یک روز هم شغل شیشهگری داشتم. در مدرسه درباره شیشهگری خوانده بودم و حرفه جالبی به نظرم میرسید، اما همان روز اول کار حرارت آتش مرا بیهوش کرد و مرا از کارگاه بیرون برده بودند. این واقعه کافی بود که دیگر گرد شیشهگری نگردم و حتی برای گرفتن دستمزد آن یک روز هم به کارگاه مراجعه نکنم. سپس در «استریکرز» که موسسه چاپ و نوشتافزار بود مشغول کار شدم. خروج از منزل و رفتن به سر کار در آن سحرگاهان سرد هم دلپذیر و هم ناراحتکننده بود. خیابانها خاموش و مهجور به نظر میرسید و جز اشباح سایهمانند معدودی که برای صرف صبحانه عازم کافه «لاکهارت» بودند جنبندهای به چشم نمیخورد.
آدم در پرتوی آن لحظات زودگذری که به شروع کار روزانه مانده بود با نوشیدن چای داغ در کنار کارگران همقطار خویش احساس خوشبختی میکرد...
کار در چاپخانه نامطبوع نبود و در برابر وظیفه سنگین آخر هفته که شستوشوی نوردهای چاپ صد پوندی بود قابل تحمل به نظر میرسید. معهذا پس از سه هفته کار در آنجا ناچار مرا از آن کار بازداشت و آنفولانزا مرا به زانو درآورد و مادرم اصرار کرد که دوباره به مدرسه بروم.
۲۵۹