شاهمحمدی درباره این کتاب اظهار کرد: ایده اولیه نگارش این کتاب به حدود 20 سال پیش باز میگردد اما به دلیل بروز پارهای مشکلات امکان انتشار این اثر تا به امروز میسر نشد. «چه کسی قشقرهها را میکشد»در راستای معرفی رشادتها و دلاوریهای آزادگان و شهدای اقلیتهای دینی و بخصوص ارامنه کشور که نقشی اساسی و انکارناپذیر در دوران هشت سال دفاع مقدس داشتند، به رشته تحریر درآمده است.
شاهمحمدی افزود: این کتاب، خاطرات حضور و همچنین چهار سال اسارت سورن هاکوپیان آزاده ارمنی در اردوگاههای عراق در دوران دفاع مقدس است که مطالب آن با استفاده از اسناد و مدارک آرشیوی و مصاحبه با این آزاده و همسرش گردآوری و تدوین شده است.
وی درباره شیوه روایت این کتاب گفت: روایت این اثر خاطره داستانی است. قصد داشتم تا از طریق انتخاب این شیوه روایت و با ایجاد فضاسازیهای داستانی بر جذابیت اثر افزوده، خواننده را بدون واسطه و به صورت کامل با این شخصیت آشنا کنم.
شاهمحمدی درباره تدوین زندگینامه و خاطرات شهدا و آزادگان ارامنه در جنگ تحمیلی اظهار داشت: با وجود حضور اقلیتهای مذهبی در دوران دفاع مقدس به ویژه در عملیات آزادسازی خرمشهر، متأسفانه کتابهای اندکی در اینباره منتشر شده است. نباید خدمات و ایثار اقلیتهای مذهبی را در این دوران فراموش کرد و امیدوارم کتاب حاضر آخرین کتاب در این حوزه نباشد.
این نویسنده همچنین به یکی از نقاط جذاب کتاب اشاره کرد و گفت: در یکی از روزهای باقیمانده به تاسوعای حسینی نگهبانان با زدن واکسن اجباری به مسلمانان آنان را در روزهای عزاداری با خوابآلودگی مواجه میکنند و سورن که از اقلیتها بود نگهبانان از زدن این واکسن به وی امتناع میکنند. در واقع سورن در روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی پرستاری همبندان خود را ناخودآگاه به عهده میگیرد و در روز عاشورا وقتی مشاهده میکند که اسرا همه به خواب فرو رفتند خود وی با اشعاری که از دوستانش شنیده بود در سوله زندان، اقدام به سینهزنی و عزاداری میکند.
شاهمحمدی همچنین نامگذاری کتاب را به یکی خاطرات سورن هاکوپیان منسوب کرد و افزود: قشقره همان زاغ سفید و سیاه و زیبایی است که با صدای یکنواخت و شیطنتهایش معروف شده است که این قضیه در ادبیات ما نیز به وفور دیده میشود. در قسمتی از کتاب سورن نقل کرده که در یکی از روزهای اسارت در روی سیمخاردارهای زندان شاهد حضور دو زاغی بودند که افسر آسایشگاه به محض مشاهده آنها اقدام به شلیککردن آنی به سمت آنها میکند که فورا این عمل وی با توبیخ فرماندهاش روبرو میشود چرا که فرماندهاش آماده شده بود تا زودتر به آن پرندهها شلیک کند و ...
در دیباچه کتاب به نقل از سورن هاکوپیان آمده است: این کتاب تنها سرگذشت شخص من نیست. همه آن عزیزان، آن همسولهای، در این سرگذشت منتشر کند یا به عبارت دیگر هر یک از دوستان میتوانند به جای اسم سورن هاکوپیان اسم خود را جایگزین کنند و این تغییر، هیچ اثری در روند ارزشهای کتاب ایجاد نخواهد کرد و ...
این کتاب در 352 صفحه، قطع رقعی و با قیمت 6500 تومان از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
این ناشر همچنین چاپ چهارم «بچه محله جلالی» از مجموعه آثار قصه فرماندهان نوشته داوود بختیاری دانشور را منتشرکرد. «بچه محله جلالی» بر اساس زندگی شهید علیرضا ماهینی نوشته شده است و هفدهمین کتاب از مجموعه قصه فرماندهان است. بختیاری در معرفی «بچه محله جلالی» می نویسد: وقتی می خواهیم از سرزمینی بهتر بدانیم باید قصه زندگی آدمهایش را بخوانیم. اگرچه می دانیم ورق، ورق تاریخ شرح حماسه های مردم این سرزمین است. اما شاید هیچ دورانی را مثل سال های دفاع مقدس تجربه نکرده باشد. شهید علی رضا امیری در سال 1335 در یکی از محلات جنوبی بوشهر متولد شد، ایشان در آستانه انقلاب با شرکت در اجتماعات خیابانی، پخش اعلامیه امام (ره) در صحنه انقلاب حضور داشت. با آغاز جنگ تحمیلی و هجوم وحشیانه استکبار، به جبهههای نبرد شتافت و به علت رشادتها و شجاعتهایی که از خود نشان داد، به ردههای بالای فرماندهی ارتقا یافت و سرانجام شهد شهادت را در بهمن 1360 نوشید.
فارس بخشی از کتاب «چه کسی قشقرهها را میکشد»درباره عزاداری اسرای ایرانی در ایام محرم را منتشر کرده که در ادامه می خوانید:
«شب اول محرم، بچهها آرام بودند. شب دوم یا سوم بود که نزدیک به هم نشستند و آرامآرام روی سینه کوبیدند. صدای ضرب دستها و جواب نوحهها آنقدر آرام بود که اگر چشمها را میبستی، چیزی نمیفهمیدی. نمیدانم چه کسی خبر برد که ناگهان استوار و سربازها، داخل سوله ریختند. هر کس دم دستشان آمد، زیر ضربات لگد و شلاق گرفتند. صدای یکی از بچهها که بلند شد،اوضاع به هم ریخت: «آش نخورده، دهن سوخته که نمیشه.»
همین حرف باعث شد وضع سوله کاملا عوض شود. صداها بلندتر و رساتر شد و دستها بالا میرفت و محکم پایین میآمد. اردوگاه کاملا به هم ریخت و آشوب، سولههای دیگر را هم گرفت.
اوضاع آنچنان خطرناک شد که تا صبح کسی نخوابید. بچهها سینه میزدند و عراقیها، کامیون کامیون، سرباز مسلح وارد میکردند. همان شب،از سوله ما چند نفر را بردند و تا مدتی از آنها خبر نداشتیم، روز بعد هم، تعداد نگهبانها چند برابر شد، دفعات سرکشی را زیادتر کردند.
ساعتی طول کشید تا رضا برگشت و پیش حاج آقای زمانی رفت. همه برای شنیدن خبر، جلو رفتند که صدای حاجی بلند شد.
- واکسن چی میخوان بزنن؟!
- نمیدونم. مث اینکه تو یکی از سولهها مرضی افتاده که میگن واگیر داره و باید واکسن بزنید.
- کدوم سوله؟ چهطور کسی تا حالا چیزی نگفته؟
- نمیدونم. گفتن برای جلوگیری، همه باید واکسن بزنن و سولهها هم باید سمپاشی بشه.
-واکسن...؟ سمپاشی...؟
- از سوله آخر شروع میکنن.
فکر حاجی برای دیگر میچرخید. آنقدر که ما خوشحال سمپاشی بودیم، او نبود.
-فکر کنم کاسهای زیر نیمکاسه است.
- سمپاشی رو خودمون خواستیم. مگه خودتون از امروز و فردا شدنش ناراحت نبودید؟ واکسن هم که نیازه. بیشتر بچهها گال گرفتن. سل هم که غوغا میکنه. شاید واکسن رو زدن، اسهال بچهها هم خوب شد.
حرفهای رضا، کمکم اثر کرد و لبهای حاجی به لبخند رضایت باز شد.
- به هر جهت، مواظب باشید. اینا هر کاری بتونن میکنن تا به شب از دست شما خواب راحت داشته باشن. فقط یادتون نره، هر وقت خواستن شروع کنن، من رو خبر کنید.
آفتاب نزده، استوار صالح، با تعداد زیادی که روپوش سفید پوشید بودند، سراغمان آمد. معلوم نبود آن همه متخصص بیماریهای واگیردار را از کجا آورده بود. تعدادی از بچههایی که مریض بودند را معاینه کردند و استوار هم سخنرانیاش را کرد: «بعد از واکسن زدن، تب و لرز میکنید. نترسید و نگران نباشید. سمپاشی هم که شد، از شر شپشها راحت میشید.»
سرعت کار به حدی بالا بود که غروب نشده، کار سولههای چهار و پنج و شش تمام شد. حاجی متحیر از سرعت کار، خبرها را می شنید و اظهار نظر میکرد.
- مگه چند نفرن؟
-یه لشگرن. با آمپولهای فیلکشی میزنن. ضد عفونی و اینجور چیزا. چند نفر سرباز هم پشت سرشون سوله رو سمپاشی می کنن.
حاجی باورش نشد و چشمهایش را گشاد کرد: «آخه با این سرعت؟»
روز بعد وقتی سراغ ما آمدند، بیش از نیمی از اردوگاه در خواب بود. هیچ صدایی نمیآمد. مثلا اینکه پودر مرگ روی اردوگاه پاشیده بودند. نگرانی، چنگالهایش را توی دلها فرو کرده بود و هر کس دنبال راهی میگشت تا خبری بگیرد.
عباس نگاهش را به دل آسمان کشاند. نفس بلندی کشید و با آهی تلخ، هوا را بیرون داد.
- قرار بود کار واکسن زدن، روز هشتم تموم بشه. اما وقتی مایع کم آوردن، برنامهها به هم ریخت و مجبور شدن روز نهم هم کار کنن. این نقشه رو استوار صالح طراحی کرده بود. چند دفعه با ستاد فرماندهی تماس گرفت و به اونا خبر داد که قراره اسرا، روزای نهم دهم شلوغ کنن. حتی شنیدم گفت میخان ظهر عاشورا ناهار بدن. معلوم بود از اون طرف چه حرفایی میزدن. سرخ و سیاه میشد و خط و نشون میکشید. برای همین به پزشکیاران سفارش کرد مقدار مایع تزریقی رو بیشتر کنن تا شما کاملا از حال برید.
-پس تموم اینا صحنهسازی بوده؟!
جوابم را که داد، چشم به ساختمان فرماندهی اردوگاه دوخت.
- آره. ولی تو رو خدا چیزی به کسی نگی، بفهمن، اعدامم میکنن....
«استوار صالح، جلوتر از همه وارد سوله شد. پزشکیارها کنارش ایستادند و سربازها با وسایل سمپاشی، گوشهای رفتند. یک میز ویک صندلی و چند بسته دارو هم کنار در گذاشتند. استوار رفت روی میز و حرفهای دیروزش را تکرار کردکه تب میکنیم و نباید بترسیم. از سوله بیرون برویم. چشمش که به من افتاد با تندی خواست از صف بیرون بیابم و به انتهای سوله بروم.
سمپاشها بدون توجه به حضور ما، کارشان را شروع کردند. کسانی که با امور سمپاشی آشنا بودند، اطمینان داشتند چیزی که پاشیده میشود، د.د.ت نیست.
بر اساس گفته آنها باید بوی تندی میآمد و دیوارها سفید میشد. اما هرچه بو کردیم، جز بوی تند فاضلاب و آبی که در اثر حرارت روی دیوار خشک می شد، چیز دیگری ندیدیم. آلودگی به حدی زیاد شد که استوار و چند نفر دیگر، دماغهایشان را گرفتند و بیرون رفتند پزشکیارها هم خودشان را به در نزدیک کردند.
میخواستم ادامه بدهم که عباس میان حرفم پرید.
- سمپاشی نکردن. نقشه استوار بود آب فاضلاب رو با تانکری که از اون آب میخوردید، آوردن و خالی کردن تو پمپها.
متحیر نگاهی کردم و پرسیدم:
- با تانکر آب خوردن ما؟! به حاجی و رضا چیزی نگفتی؟
- نه. ترسیدم عکسالعمل نشون بدن و لو برم.
-مایع داخل سرنگها چی بود؟
- من نمیدونم چی بود. ولی خودت تجربه کردی. چرا میپرسی.
- آره، تجربه بی بود. میتونست به یه فاجعه تبدیل بشه.
خسته بودم و چشمانم زیر فشار خواب میسوخت. دلم میخواست سرم را روی زمین بگذارم وبا باز شدن دوبارهشان، خود را کنار خانوادهام ببینم. اما عباس، هنوز هم اصرار داشت بداند بعد از تزریق دارو، چه بر سرم آمد. و من بیرمق، به امید کورسویی که تلاش میکرد ذهن تاریکم را روشن کند، سر جایم برگشتم و پتو را روی سرم کشیدم.»
6060