تاریخ انتشار: ۳۱ تیر ۱۳۹۲ - ۱۴:۱۱

خبرجنوب نوشت:

فرنگیس شنتیا :این روزها خیلی از آدم ها را می توان از مدل ماشین هایشان شناخت، خیلی های دیگر را از روی مارک ها و رنگ ها و آخرین مدل ها، عده ای دیگر را هم از ویراژهای بی دغدغه در دل همین شهر، ‌بی درد، بدون فکر و خیال قسط ها و وام های عقب افتاده، اما زندگی های دیگری هم هست، زندگی های آنهایی که تا نفس دارند در فقر و نداری دست و پا می زنند ،جایی درست زیر خط فقر مطلق! خانواده چهار نفره کشاورز از جنس همین آدم ها هستند، خانواده ای با یک زن سرپرست خانوار و یک دختر و پسرمعلول ذهنی 30 و 36 ساله و پسری 26 ساله و سراپا سوخته که هنوز که هنوز است ترجیح می دهد در کنج یک خانه محقر در شهرک بهار شیراز روز و شب بگذراند تا این که زیر نگاه سنگین و کنجکاو مردم آب شود، مردمی که دستش را که نمی گیرند هیچ، هر کدام با نگاه خود زخم عمیقی هم بر جان سوخته اش می نشانند.
امسال درست 12 سال از آن شب هراس انگیز این خانواده گذشت . آن شبی که رضا را دو نفر از هم محله ای هایش در چادری که برای عزاداری امام حسین (ع) در محل برپا کرده بودند با بنزین به آتش کشیدند. آن شب، 14 سالگی پسری که می توانست روزی نان آور خانواده خود باشد در میان شعله های آتش به سرعت سوخت و آب شد و حالا پس از 12 سال دوندگی و انجام 18 بار عمل جراحی هنوز که هنوز است پلک های سوخته او ، انگشت هایی که احساس می کنی هر لحظه در حال فرو ریختن است و لبهایی که جز یک توده گوشت ورم کرده بد شکل چیزی از آن باقی نمانده است آخرین روزنه های امید را از او گرفته اند.
زنگ در را که می زنیم زنی نحیف و چروکیده در به رویمان می گشاید، پس از او یکی یکی بچه هایش به سمتمان می آیند، آن چنان لبخند عمیقی بر چهره شان می نشیند که کاملاً مشخص است در انزوای این فراموشی ناگزیر، هیچ زنگی از این خانه به صدا در نمی آید.
این خانه آن چنان در حصاری از غربت و سکوت فرو رفته است که باور نمی کنی دستی نوازشگر روزها و روزها در آن را کوبیده باشد.
زن با سه فرزند معلولش تازه از سر مزار شوهرش بازگشته اند؛ برای رضای 24 ساله که انگار نفرین ابدی سرنوشت، ‌همه جوانی او را سوزانده است، ‌رفتن بر سر مزار پدرش و زار و زار گریه کردن تنها چیزی است که او را به دنیای آدم های آن بیرون ربط می دهد.
زن فقط خدا را شکر می کند و زیرلب دعایمان می کند. از حال و روزش می پرسم می گوید:" شکر، یارانه هایمان هست! بهزیستی هم کمکی می کند". می پرسم چقدر؟ از مبلغ نا چیزی که بر زبان می آورد تعجب می کنم، اصرار دارد که ننویسم،
می گوید :"نمی خواهم این آب باریکه مان قطع شود".
می گوید: "دست همه درد نکند، هیچ توقعی از کسی ندارم کاش بچه ام خوب می شد، کاش نگاه های مردم او را فراری نمی داد، دیگر هیچ آرزویی نداشتم، سرم را می گذاشتم زمین و آسوده می مردم. اگر رضا خوب شود می تواند از خواهر و برادر معلولش مراقبت کند اما حالا 12 سال است که کنج خانه کز می کند و آرزوی مرگ خودش را دارد".
زن می گوید و گریه می کند و ما ضبط می کنیم و عکس می گیریم؛ سرتاسر این خانه چند در چند را که بگردی تنها چیزی که یافت نمی شود بهانه ای برای لبخند است، حتی عکس های روی دیوار عکس پیرمردی که روزی با باربری نان آور این خانواده معلول بود، عکسی کودکی دو فرزند معلول و عکس رضا با چهره ای آب شده در زبانه های آتش، همه و همه مثل بغضی سنگین از در و دیوار این خانه آویزان است.
شاید تنها با لمس دورادور این زندگی هاست که حس می کنیم کمی هم می توانیم خودمان باشیم منهای این همه پیله هایی که دور و برمان را احاطه کرده است. خودمان باشیم به علاوه آدم هایی از جنس دیگر، آدم هایی از جنس تنهایی، از جنس انزوا.

4545

 

منبع: خبرآنلاین