دستش را به شبکه های ضریح حضرت عبدالعظیم قفل کرد و به مهتابی سبز توی ضریح خیره شد.
وقتی با صدای پدر به خودش آمد، نمی دانست چند دقیقه آن جا ایستاده است.
توی راه که می رفتند پدر زیر گوشش می گفت من برای هر دردی به آقا رو انداخته ام، رویم زمین نمانده.
نور سبز مهتابی که محو شد،پاهای ناتوانش جان گرفته بود.
1717