>>> برای خواندن قسمت ۱ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۲ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۳ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۴ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
قسمت ۵
بیش از دو ساعت گذشته بود که به خانه برگشت، اما با دستِ خالی. حتی از یک شاخه گل هم خبری نبود. قیافه کبود و خستهاش فریاد میزد اینطرف و آنطرف، و اینسو و آنسو، تا توانسته دویده است.
رؤیا بیش از آن که خشمگین باشد، در واهمه بود:
«خوب برای خودت میروی و میآیی. دلشورههای من هم که دیگر پیشات اعتباری ندارد...»
صدایش بدجوری میلرزید:
«یک کلام بگو و خلاصام کن از این نگرانی... کجا رفتی با آنهمه عجله...»
مرد چه میتوانست بگوید. بیهوا از دهانش پرید:
«رفته بودم دنبال دارو.»
لفظ بهدردبخور اما نهچندان خوشایند دارو، اگرچه میتوانست همانند پارچ آبی عمل کند که از کُپّهای آتشِ دلهره، جز خاکستر برجا نگذارد، اما رؤیا زنِ کمهوشی نبود. با وجود این، با مهربانی گفت:
«باید می گفتی. دلم هزار راه رفت.»
مرد جواب داد:
«پیدایش نکردم. میگویند سخت گیر میآید. شاید هم اصلاً گیر نیاید.»
رؤیا تعجباش را پنهان نکرد:
«چطور چنین چیزی ممکنه. حتماً هست که دکتر تجویز کرده.»
و همانطور که این را میگفت حواسش دمی از دنبال کردن حرکات احیاناً مشکوک او نیزغافل نبود. اما از آنجایی که آموخته بود به یک زن و شوهر با چنین شرایط مبهمی هیچ چیز به اندازه آرامش کمک نمیکند، پس فعلاً کوتاه آمده بود:
«تو خستهای. باید استراحت کنی. اما قبلاش باید چیزی بخوری.»
و بلند شد و شروع کرد به چیدن سفره شام:
«نگران نباش، آنقدر میگردیم تا پیدایش کنیم. تو خسته شدی، من میافتم دنبالش. من خسته شدم، تو پیاش را میگیری...»
مرد که میرفت در لاک خود پناه بگیرد، جواب داد:
«نه. کار خودم است. خودم باید بگردم...»
رؤیا همانطور که زیر چشمی او را میپایید، مطمئنتر شد که حق دارد دلش قرص نباشد. تا بهحال هرگز او را تا این اندازه تکیده و قامتخمیده ندیده بود. در عرض فقط چند ساعت، انگار چندین سال پیر و فرسوده گشته بود. از تلخجوابی و بیاعتنایی بیسابقهای هم که نشان میداد، به خوبی پیدا بود او همان آدمی نیست که صبح خانه را ترک کرده بود. بهسختی میتوانست جلوی بغض خود را بگیرد:
«غذا از دهن افتاد. نمیخواهی چیزی بخوری.»
اما هیچیک کمترین میلی به خوردن نداشتند.
فردا که سر رسید، مرد دوباره افتاد پی همان چیزی که شب گذشته برای رد گم کردن، اسم دارو روی آن گذاشته بود. با آنکه این لفظ را بیاختیار بر سر زبان جاری کرده بود، اما از انتخاب خود راضی به نظر میرسید. مگر قرار نبود با یافتن آنچه میجست خود را بابت رنج و عذاب وجدانی که برای رؤیا داشت، درمان کند. درست همان کاری که بر عهدۀ دارو بود.
حالا این چندمین گلفروشی بود که مرد وارد آن میشد. اصلاً حال و روز خوبی نداشت. شبِ قبل، خوابِ خوبی نکرده و از چنگ و دندان نشان دادنهای بیماری، پلک روی پلکش نیافتاده بود. بعد از نماز صبح بود که مثل جنازه از نفس افتاد و بالأخره وقتی از رختخواب کنده شد، که برای رفتن به سرِ کار، دیگر خیلی دیر بود. از آن گذشته، کار مهمی داشت که باید آن را انجام می داد. ادارۀ ثبت احوال، از این پس باید شروع میکرد به عادت دادن خود به غیبتهای مکرر کارمند عالیمرتبهای که این روزها درگیر ثبتِ احوال خودش بود.
«آقا! شما گلنرگس دارید؟»
فروشنده که ششدانگ حواسش توی دخل بود و حسابوکتاب و چرتکهاندازی، لحظهای سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید:
«نرگس؟ گلنرگس؟!»
مرد جواب داد:
«بله نرگس...گلنرگس.»
فروشنده از نو، بیخیال، سرش را پایین انداخت و بیآنکه از کار حسابوکتاب خود باز بماند، جواب داد:
«دلت خوش استها. بعداً... بعداً سراغش را بگیر.»
مرد شروع به پافشاری کرد:
«حالا کو تا بعداً... من همین امروز میخواهم. همین حالا...»
و به اصرارهایش افزود:
«قیمتاش هر چقدر که باشد، تقدیم میکنم.»
فروشنده یکهو جا خورد و سر از روی دخل برداشت و پرسید:
«هر چقدر؟!»
مرد امیدوار جواب داد:
«بله... هرچقدر.»
فروشنده که گویی بر حسب عادت به شنیدن کلمه پول واکنش غیرارادی داشت، کشوی آهنی دخلاش را به حال خود رها کرد و از جا بلند شد. از پشت میز که بیرون آمد، تازه برآمدگی شکماش که به قلّک گِلی شبیهاش کرده بود، نمایان شد. بنا کرد به چربزبانی:
«حالا چرا نرگس آقا؟! آن هم توی این فصل. میبینید... اینجا پر از گلهای جور واجور و رنگارنگ است. یکی از یکی قشنگتر، یکی از یکی خوشبوتر. حیف نیست به اینها بیاعتنا باشید؟»
و سرخوشانه ادامه داد:
«مگر نشنیدهاید گل همه رنگش خوبه...»
که جملهاش را تمام کرده و ناکرده، بنا کرد به قاهقاه خندیدن و سر و دست جنباندن:
«نظرتان چیست؟ انتخاب با حضرتعالی، تزیین و پیچیدنش با بنده... آدمهای دست و دلباز، خوب است سلیقههای دست و دلبازانهای هم داشته باشند.»
و چشمکی زد و کنایهآمیز ادامه داد:
«طرفات هر کسی که باشد، درست فهمیدهای، فقط با خرج کردن است که میتوانی توی دلش جا باز کنی. همه بندهٔ پولاند. اما این جماعت بیشتر. فقط پول!»
که حال و روز مرد بههم ریخت. خون خونش را میخورد. بیحوصله که بود، با چربزبانیها و حرفهای بیربط فروشنده بیحوصلهتر هم شد:
«آقا من که گفتم نرگس میخواهم. فقط نرگس. بقیهاش هم به خودم مربوط است. میفهمید؟»
فروشنده که انتظار چنین تندی را از او نداشت، غافلگیر شد و غُرغُرکنان و عصبانی به سمت دخلاش برگشت:
«میخواهی که بخواه. مگر به خواستن توست.»
و سپس با غیظ و غضب زیرِ لب افزود:
«مردک زهوار دررفته، هنوز نمیداند هر گلی، فصلی دارد، وقتی دارد... آنوقت از من میپرسد میفهمم.»
و به ناسزاگویی افتاد:
«نفهم خودت هستی... اصلاً خریدت را نخواستم مردهشور پولات را ببرد...»
مرد که خود را برای فحاشیهای فروشنده آماده نکرده بود، طاقت از دست داد. تا به خودش بجنبد، کار از کار گذشته و با او دستبهیقه شده بود. با حملۀ او، ناگهان رنگ از رخسار فروشنده پرید و شد عینهو گچ دیوار. از شدت ترس، نفسهایش به خسخس افتاده و چیزی نمانده بود که پس بیافتد. مرد وحشت او را که دید، دستهایش شل شدند و فرصت داد تا حریف به خودش بیاید.
«تو که دل نداری، آخر دلبریکردنات دیگر برای چیست؟ هنوز حتی یک مشت نخورده بوی الرحمنات داشت بلند میشد.»
و رهایش کرده و از مغازه بیرون زد. فروشنده مثل خرگوش وحشت زدهای که از قفس فراریاش داده باشند، بهسرعت پشت دخلاش پناه گرفت و همینکه از خارج شدن مرد مطمئن شد، شروع کرد به داد و هوار راهانداختن:
«کمک... ایّها الناس! به دادم برسید... میخواهند مرا بکشند...»
با فریادخواهیهای فروشنده، ابتدا یکی دو نفر سر رسیده و تا مرد به خود بجنبد جماعتی جلوی در مغازه، دورهاش کرده بودند. فروشنده که با دیدن آنها، دل و جرأت شیر را پیدا کرده بود، جستی زد و خود را به آنها رساند:
«گول قیافه مفلوکش را نخورید. راستیراستی داشت خفهام میکرد.»
مرد ساکت بود و هیچ نمیگفت. فروشنده که تلاش داشت به هر قیمتی که شده، مردم را به جان او بیاندازد، ادامه داد:
«باید حقّش را کف دستش بگذارید. باید ادب شود.»
و به جمعیت نگاه کرد. مردم ساکت و مبهوتِ مشغول تماشا بودند. گاه این را مینگریستند و گاه آن را. گاه مرد را و گاه فروشنده را:
«چرا ساکتاید؟! نمیخواهید حسابش را کف دستش بگذارید؟»
اما مردم دلیلی برای مداخله نمیدیدند. مرد سعی کرد از میان جمعیت کوچهای برای عبور خود باز کند، که فروشنده جلو دوید و مقابل مرد ایستاد:
«کجا؟! فکر کردهای میتوانی هرکاری دلت خواست بکنی و بعد فلنگش را ببندی و بروی؟ به همین آسانی...»
مرد با فشار بازو او را پس زد و زیر لب غرید:
«برو ردّ کارت...»
اما فروشنده دستبردار نبود و میل به ستیزهجویی امانش را بریده بود:
«زکّی! کورخواندهای. مگه ازروی جنازهام رد بشوی که بگذارم از اینجا جان سالم بهدرببری...»
مرد، خشمگین چانه فروشنده را بالا آورد و پوزخندی زد:
«ببینم تو واقعاً با گلها سروکار داری؟ تو فروشندۀ گلی؟!»
و سرش را بالا انداخت و خود، جوابِ خود را داد:
«نه... گمان نکنم. به جای بوی گل و گلاب، بوی شر از تو به مشام میرسد...»
که خون توی صورت فروشنده دوید و از آنجایی که یقین داشت با اتکا به جمعیت، میتواند پشت حریفاش را به خاک برساند، ناگهان سیلی محکمی به صورت مرد نواخت و از پی آن، مثل یک خروس جنگیِ واقعی، بالوپرزنان به او پرید.
جمعیت که هنوزهاجوواج درحال تماشا بودند، سکوت را شکسته و لحظهای بعد صدای همهمه از هر طرف به گوش میرسید. رفتهرفته صداها اوج گرفت. یکی میگفت:
«عجب؟!»
دیگری اضافه میکرد:
«نه بابا؟!»
و صدای سومی که ادامه میداد:
«بابا بیخیال!»
تا اینکه، یکی از آنمیان، بیآن که صدایی از او به گوش برسد، جلو آمد و خودش را میان آن دو انداخت. اما فروشنده ندای دادخواهیاش همچنان بلند بود:
«داری چهکار می کنی؟ چهطور است با بلایی که سرِ من آورده، جایزهام بهش بدهی؟»
و بر سرِ جمعیت، هوار بود که کشید. این جا بود که مردم حوصلهشان سررفت و یکی گفت:
«نه. مثل اینکه جدیجدی ولکن معامله نیست. خودمانیم، عجب معرکهای گرفته نامرد...»
و خیز برداشت تا با پیوستن به میانجیِ اولی، قضیه را فیصله بدهد. اما در کمال شگفتی، متوجه شد که جلوگیری از سیلِ سیلی و مشت و لگدپرانی که از سمت فروشنده آغاز شده و ادامه داشت، نه کار اوست و نه کار میانجیِ اول، و نه هر دوی آنها باهم. پس بهناچار، هر دو پا پس کشیدند. مرد، با وجود سیلی و مشت و لگدی که میخورد، معلوم نبود برای چه درست مثل سیبلی، خود را آماج حملههای او قرار داده بود و عکسالعملی نشان نمیداد. یکهتازی فروشنده، عجیب خودش را به وجد آورده بود. خرگوشی که داشت تمرینِ شیری میکرد. مرد، گذاشت تا او حسابی دلی از عزا دربیاورد. او در کتکهایی که میخورد، و فروشنده در کتکهایی که میزد، هر دو تنها بودند. و این، همان نقطۀ آزاردهندۀ مشترکی بود که آن دو را به هم پیوند داده بود و مرد بیاختیار نمیگذاشت که از آن خلاصی داشته باشد.
اما با زیادهرویهای حریف، بالاخره مجبور به دفاع بود. با خونسردی بیاندازهای که فقط مخصوص کسانی بود که پلهای پشتِ سر خود را خراب شده یافتهاند، به پیراهن فروشنده چنگ انداخت و به سبکی او را از زمین بلند، و مثل چوب لباسی از خودش آویزاناش کرد. فروشنده در لحظه، خلع سلاح شد و درست مثل موشی که توی تله گیرافتاده باشد، در بازوان مرد خود را اسیر دید. لحظاتی به این ترتیب در بهت و سکوت گذشت. این بار، گویی این مرد بود که قصد کوتاه آمدن نداشت. اولین میانجیای که برای جدا کردن آن دو پا پس کشیده بود، جرأت کرد و از نو وارد صحنه شد. مرد با آنکه ضربهای وارد نمیکرد، اما اجازه کنده شدن از خود را هم به فروشنده نمیداد. چشمانِ برافروخته و چون یکجفت زغال گداختهاش را به دو دوی ترسان و مضطرب چشمان او دوخته و فقط نگاهش میکرد. در ردوبدلِ سنگینِ این نگاه، مرد چه میگفت و فروشنده چه میشنید، برای جماعتی که دورهشان کرده بودند، امکان شنیدنش نبود. کار که بالاتر گرفت و درماندگی فروشنده به اوج رسید، میانجی دوم و سوم هم به ناچار اضافه شدند. اما تصمیمِ مرد برای رها کردن فروشنده بستگیِ تمام به اتمام حرفهایش با او داشت. گویی هنوز چند کلمهای حرف باقی مانده بود:
«اگر به جای پول درآوردن در حرفهات، کمی هم واقعاً گلفروشی میکردی، آنوقت میفهمیدی که در بازار، آنچه باید بفروشی مشت و لگد نیست، گل است... گل.»
و گره بازوانش را گشود و نگذاشت تا اطرافیان بیش از این نظارهگر این صحنۀ رقّتبار باشند. فروشنده، شتابان جستی زد و نفسنفسزنان چند قدم آن سوتر ایستاد. جمعیت که از زور بازوی مرد یکّه خورده بودند، محو تماشایش، نمیتوانستند چشم از او بردارند.
«عجب دست و بازویی... به قیافهاش نمیآید... زار و نزار به نظر میرسید.»
مرد راه افتاد تا از حلقۀ جمعیت خارج شود. آرام و محترمانه برایش کوچه باز کردند. در آن میان، دیگر کسی به فروشنده توجهی نداشت و همه نگاهها در حال بدرقۀ باشکوه مرد بود:
«عجب آدمی... جوانمردی بود برای خودش...»
حالا وقتش بود فروشنده به داخل مغازهاش برگشته و از پشت دخل آهنیاش، این بار برای ورود مشتری کمدردسرتر، و گرفتن لقمۀ چربتری انتظار بکشد. اما اینطور نشد. گویی وقتی او داشت اندکاندک، داروندار خود را در مقابل نگاههای چیرۀ مرد میباخت، به فراموشی عمیقی دچار آمده و دیگر از مغازهاش چیزی به خاطر نمیآورد. دخل آهنی رها شده به حال خود، حالا باید دقایقی طولانی انتظار میکشید تا بلکه صاحبش برگردد. مرد میرفت که از نظرها ناپدید شود، اما فروشنده سرجای خود هنوز میخکوب بود و حرکتی نداشت. نه چیزی میگفت و نه چیزی میشنید. یکی از میان جمعیت توجهش به او جلب شد و رو به مردم آهسته اشاره کرد:
«نگاه کنید روزه سکوت گرفته.»
و یکی هم جواب داد:
«انشاءالله که خیر است.»
و همگی پراکنده شدند.
چهار روز گذشت و در این چهار روز مرد از جستوجو و این در و آن در زدن، باز نایستاد.
این داستان ادامه دارد