>>> برای خواندن قسمت ۱ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۲ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۳ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
قسمت ۴
از این پس او فقط به رؤیا میاندیشید. به او که بهزودی زود میرفت تنها شود. تنهای تنها. به او که آن همه دوستاش میداشت. به او که همه کس و کارش بود. به او که در طول این سالها حتی نتوانسته بود یک فرزند هدیهاش کند. دختری که به دنیایاش آورده و یا پسری که دامناش را سبز کند. رؤیا برای مادری کردن بینظیر بود. کافی بود فرزندی داشتند تا این به اثبات میرسید. بیگمان او از آن دسته مادرهایی نمیشد که شب و روز از خواب و خوراک و توش و توان خود مایه گذاشته و مدام میپختند، اما نمیدانستند بچهها از هر خورد و خوراکی به خوراک عشق محتاجترند، و مدام میشستند اما خبر نداشتند آنچه لازم است نو به نو شسته شود شستن چشمها ی آنان بود تا بیاموزند زیبایی را همواره در نگاه خود جستوجو کنند و نه آن چه میبینند.
با خصوصیات و کمالاتی که مرد در رؤیا سراغ داشت، حکماً او میتوانست چنین مادری برای بچههای قد و نیم قد و ریز و درشت خود باشد، اما نبود. حقِّّ مُسلّمِ مادری را، مرد بیآنکه بخواهد، به جرم سنگین و غمبار عقیم بودن، از رؤیا دریغ کرده بود. و حالا هم میرفت تا با اضافه کردن ناخواسته پیآمدهای این بیماریِ کُشنده و مجهول و بینام و نشان، زندگی او را دستخوش ناملایماتِ کشتیِ به گِل نشستة خود کند. مرد حق داشت هایهای و دیوانهوار گریه سر بدهد. در عرضِ کمتر از یک و نیمروز، همه چیز کُنفَیکون شده بود؛ زیر و رو و ناامید کننده.
صدای چرخش کلید میان قفل در پیچید. مرد با دستپاچگی سرش را زیر فشار شیر آب گرفت تا خیسی اشکها با خیسیِ آب، یکی شوند. رؤیا وارد شد و از شنیدن صدای یکنواخت شِرشِر شدید آب به نظر نرسید که تعجب کرده است:
«حدس میزنم که داری چه میکنی. آببازی، بیدردسرترین کمک شما مردها به ما زنهاست و چون قرار نیست بابتاش مزدی بگیرید، بنابراین راحت باش و حسابی به کارت برس. پس اینکه میگویند در درون هر مردی، کودکی خفتهای هست که نباید گذاشت بیدار شود، که اگر بیدار شد، گناه به قهقرا رفتن آب سد شهر گردن بیدار کننده است، پُر بیراه نیست.»
و با یک بغل خرید، وارد آشپزخانه شد:
«سلام...»
و تند تند ادامه داد:
«خیابانها شدهاند پارکینگ. مگر ماشینها تکان میخورند. با یک وجب یک وجب رفتن هم که به این زودیها کسی به جایی نمیرسد. بعدازظهر رفتهام، حالا برمیگردم.»
بارَش را به زمین گذاشت و به سمت مرد چرخید. همین که او را دید پاهایش یکهو سست شدند و بیاختیار پهن شد کف زمین:
«خدای من، این چه قیافهایست، چت شده... صورتات... صورتات... چرا این ریختی شدی...؟»
و بعد از مکثی سردرگم، نگرانتر ادامه داد:
«عکسهایی که مسعود گفته بود انداختی؟ اونها رو نشاناش دادی؟»
مرد خودش را از تیررس نگاه زن دور کرد:
«آره بابا. بیخودی نگران بودی. گفته بودم که چیزی نیست.»
اما، رؤیا دستبردار نبود:
«بگو ببینم دکتر چی گفت؟»
مرد خندید. از تلخی خندهاش، همهجور برداشتی میشد کرد الا آن برداشت و مفهومی که مرد به دنبال القاء کردن آن به رؤیا بود:
«چی میخواستی بگوید. مادرم همیشه میگفت، پیشِ دعانویس بروی، دعا به دستت میدهد، گُذرت هم که به دکتر بیافتد، نسخه... گفتم که مهم نیست. چیزهایی بههم بافت که خیلی ربطی به من نداشت.»
رؤیا ابروهایش را درهم کشید:
«طوری حرف میزنی که انگار پیش کس دیگری جز مسعود بودی. مگر یادت رفته این که همین دکترِ نسخهنویس، در تخصص خود از همه سرآمدتر است. این را هم من میدانم و هم تو و هم، همه . حالا هم بهتره به جای طفره رفتن، هرچه زودتر از سیر تا پیاز چیزهایی که شنیدهای و اصلاً و ابداً هم به تو ربط ندارد برایم تعریف کنی.»
مرد پاسخ تازهای جز آنچه گفته بود نداشت:
«گفتم که. همهاش همان بود... باور کن.»
- «صحیح. پس به این ترتیب، همه آن دردهایی که شب و روز داری تحمل میکنی مربوط به تو نیست.»
مرد بیاختیار کفِ دستهایش را به صورت خود چسباند تا بلکه از حرارت و داغی دروناش که میرفت تا با ذوب هرچه استخوان در بدن داشت، رسوایی دیگری را از پنهانکاریاش برای رؤیا به نمایش بگذارد، قدری بکاهد. باید چیزی میگفت. رؤیا منتظر شنیدن خبرهای تازه بود. اولین کلمهای که به ذهنش رسید لفظ «متأسفم» بود. اما لغاتی که از دهانش بیرون جست معنی تاسف نمیداد:
«کم و بیش بله »
که رؤیا عصبانی شد و از جا برخاسته، در حالی که چادر و روسریاش را از سر میکند، بنا کرد به گلایه کردن:
«چه جالب! یعنی آن کسی که شبها از درد تا خود خروسخوان صبح، پلک روی پلکش نمیافتد، تو نیستی.»
مرد نزدیک رفت و دستهای لرزانش را توی خرمن خرمایی رنگ موهایِ زنش فرو برد:
«به گمانم تو صدای خُر و پُفِ شوهرِ خواب سنگینات رو با صدای بالهای فرشتهای در همین نزدیکیها اشتباه گرفتهای. هرچند صدای پای هیچ فرشتهای به صدای خر و پف مردها شبیه نیست.»
رؤیا غرید:
«نه شعر بخوان و نه پای فرشتهها را وسط بکش. حرف خودمان را بزن.»
مرد با همه رنجی که میبرد لبخند زد:
«من بیجا کنم اگر بخواهم پای فرشتهها را وسط بکشم و یا اینکه بخواهم شعر ببافم. دارم حرف خودمان را میزنم.»
و شیفتهوار ادامه داد:
«حالا که مرا متهم به سخن گفتن از غیر میکنی، بگو ببینم، بیانصاف، آخر این خانه با وجود تو کی از حضور فرشته خالی بودهاست؟ باز بگویم؟»
رؤیا این بار هم از گرفتن جواب عاجز مانده بود:
«درسته باز هم بگو اما راستش را.»
با سماجتی که رؤیا به خرج میداد، مرد مجبور به دادن توضیحی بیشتر بود:
«یک واکنشِ عصبی همهجانبه! چیزی توی مایههای مَکُش مرگِ ما.»
رؤیا سعی کرد از گفتههای او چیز دندانگیری را نصیب خود کند:
«یک واکنش عصبی همهجانبه؟ این که خیلی نامفهوم و کلیست. نکنه باز میخوای باور کنم؟»
مرد نمیخواست بحث را ادامه بدهد. دیگر نمنم داشت از کوره درمیرفت:
«آره. یک واکنش عصبی همهجانبه. هم کلیست هم نامفهوم و هم برای دست به سر کردن تو. تنها راه مداوایش هم فقط مداراست، آن قدر که داروهای تجویزی اثر بکند. تو که آخرِ مدارا کردنی، دیگر چرا ؟»
لحظاتی بعد که آرامتر شد، سعی در دلجویی داشت:
«نگران نباش... من خوبم و مرگ و میری در کار نیست. فقط دورهٔ درمان، کمی طولانیه. برای همین هم کلافهام. مخصوصاً که تصمیم گرفتهام دکترم را عوض کنم. راستش فکر میکنم توی این چیزها، کار رفاقتی پیش نمیرود. باید دورِ او را خط بکشم... خلاص....»
رؤیا فکر کرد اشتباه شنیده است، پس پرسید:
«دورِ مسعود رو... درست میشنوم؟»
مرد سرش را به علامت تأیید تکان داد:
«بله... درست شنیدی... دورِ مسعود رو...»
رؤیا اینبار ملتمسانه و با تعجب بیشتری پرسید:
«خیلی دلم میخواهد باور کنم که تمام ماجرا همین است که میگویی نه بیشتر و نه کمتر»
مرد محکم جواب داد:
«پس باور کن... التماست میکنم.»
و از خودش و دروغی که بافته بود، بیزار شد. به پیشخوان آشپزخانه اشاره و تلاش کرد حرف را عوض کند:
«حالا نوبت توست که به من بگویی کی و چه وقت این ترفند جدید را یاد گرفتهای که از این پس، ریحانها را به جای آوردن بر سر سفره، توی گلدان بلوری به نمایش بگذاری تا هر چه میخواهد برایم دلبری کند. غلط نکنم تصمیمات برای جدایی انداختن بین من و ریحانخانومها بر سر سفره به نخورده شدنشان مربوط میشود.»
رؤیا که معلوم نبود عاقبت خیالش از بابت او راحت شده بود یا نه، کوتاه آمده و دل به دل مردش داد:
«امان از دستِ تو مرد ریحونپرست، پس بگو آخرِ تمام آن تعریف و تمجید و قربان صدقه رفتنها برای اینه که آن بیچاره سر از سفره در بیاورد. کی بود که میگفت تا ریحانها هستند، زندگی باید کرد...»
مرد باید طوری از عهده حاضر جوابی برمیآمد تا نشان بدهد همه چیز عادی است. اتفاقی نیافتاده و قرار هم نیست که بیافتد:
«خب معلومه. تمام قشنگی این ریحانهای ملوس به اینه که خورده بشن.»
و بنا کرد به سر به سر گذاشتن زنش. لپهایش را پر از باد کرده و ادامه داد:
«آن هم دولپی، حتی بدون نون و پنیر و گردو. در جریانی که؟»
رؤیا که سعی میکرد خود را از خماری نگرانی، بیرون آمده نشان دهد، خندهٔ ریز، اما تلخی کرد و جواب داد:
«کیه که در جریان نباشه. صبح، در میدان ترهبار همین که آنها را توی دوری روحی فروشنده دیدم که داد میزد، سبزی دارم، سبزی تازه، ریحان اعلاء، یک اسکناس خوشرنگ تانخورده گذاشتم روی بساطاش و با برداشتن یک دسته سبزی، راه افتادم که برگردم. فروشنده هر چه صدایم زد تا بقیه پول را برگرداند، اعتنا نکردم. آخر، ریحان به این نازی را که این قدر ارزان نمیخرند. مخصوصاً اگر خاطرخواهش امیرارسلان نامداری چون تو باشد.»
آهی کشید و اضافه کرد:
«بیچاره فروشنده، خبر از نازی ریحانهایش نداشت وگرنه محال بود بفروشدشان.»
مرد، اما با چشم دوختن دوباره به گلدان روی پیشخوان، افکارش از فضا کنده شد و ناگهان راه دیگری را در پیش گرفت. تصویری را به خاطر آورد که مربوط به سالهایی نه چندان دور بود. به زمانی که او در یکی از شبهای سردِ زمستانی با چند شاخه گلنرگس به خانه آمد. اینکه چرا و چگونه با آنکه هرگز با خرید گل میانۀ خوبی نداشت، آن شب هوس خریدن آنها به سرش زده بود، دلیلاش هیچ وقت معلوم نشد. ناپایداری گل، بیاختیار هراسانش میکرد. بیشتر از هر چیز، در هدیههایی که به رؤیا میداد خواستار دوام بود. همیشه همینطور بود. پاهایش را همواره جایی میگذاشت که از قبل، از استحکام آن مطمئن شده باشد. از ریزش و لرزش و پژمردگی کلاً گریزان بود. برای همین شش دانگ حواسش جمع تمام درز و دوزهای دور و نزدیک زندگی بود، تا مبادا چیزی بریزد، تا مبادا چیزی بشکند، تا مبادا چیزی بپژمرد. حالا تازه داشت میفهمید آن تلاش بیاندازه برای جاودانگی، بهجز از مسیر واقعی خودش، اتفاقاً بیهوده بود و ارمغان دیگری بهجز ریزش و لرزش به همراه نداشت.
آن شب تصویر خوشحالی بیحد و حساب رؤیا با دیدن آن چند شاخه گل و به تماشا گذاشتناش در همین گلدان بلوری خوشتراش و بر روی همین پیشخوان، تبدیل به ازلیترین و ابدیترین صحنهای شد که در خاطرش حک گردید. ثبت طنین موسیقی صدای ذوقزده او به همراه ترانۀ دلکش کلماتاش هم که دیگر جای خود داشت. آهنگی بود که از دهلیزهای گوش عبور کرده نکرده، در قلباش شنیده شده بود:
«ای وای... خدای من... تویِ دیوانه از کجا میدانستی منِ دیوانه، دیوانۀ نرگسام...؟»
با این وصف، مرد دیگر چگونه میتوانست به روی خود بیاورد که خریدش هوشمندانه نبوده و تنها چیزی که در انتخاب گلِنرگس، بیشترین کمک را به او رسانده، چیزی بیشتر از یک تصادف نبوده است. عنصری بیتوقع و قانع که برای کمک به همهکس و در همهجا، مجبور به دخالت بود، اما هیچوقت هم از سوی آنها جدی گرفته نمیشد و همه عادت کرده بودند به چشم نامادری به مهربانیهایش نگاه کنند. اگر نامادری واژه ظالمانهای بود، برای عنصری که نام دیگرش بهجز معجزه نمیتوانست باشد، تصادف حتماً واژهٔ ظالمانهتری به حساب میآمد.
از این، واضح و روشنتر ممکن نبود. با آن که مرد، تصویر آن شب زمستانی را مثل یک عکس قدیمی و گرانبها همواره در آلبوم ذهن خود داشت، اما درست همین امروز که بدترین جواب ممکن را از پزشک دریافت کرده، باید آن را به خاطر میآورد. چرا که درست به همان دلیل، رؤیا بعد از این همه سال، برای اولین مرتبه تصمیم گرفته بود همین امروز صحنه گذاشتن آن گلدان بلورین را روی پیشخوان آشپزخانه تکرار کند.
مرد ساعات عجیبی را داشت پشت سرمیگذاشت. چه بر سرش آمده بود.چه بر سرش قرار بود بیاید. این ماجرا چه چیزی را میخواست به او گوشزد کند. از او چه انتظاری میرفت، و گیج شد. اکنون مرد بیش از آن که از چیدمان هوشمندانه عنصر تصادف در تعجب باشد، از خود در تعجب بود که با دیدن آن همه هیجانزدگی و شوق در آن شب زمستانی، چگونه سعی نکرده بود از آن پس، همواره با دستی که چند شاخه گلنرگس با خود به همراه دارد، پشتِ درِ خانه حاضر شود. زنگِ درِ خانه را بفشارد و به چشم خود ببیند که آن دیوانهٔ نرگس، به وجد آمدنش حتمی است. در حالی که در تمام این سالها، رؤیا حتی یک روز هم خانه را از حضور سبز ریحان در سفرهشان خالی نگذاشته بود.
به خودش نهیب زد:
«باید جبران کنم... تا بیشتر از این دیر نشده، باید جبران کنم...»
و از همان شب بود که فکر دست یافتن به شاخههای گل نرگس برای زنش رؤیا، به رویایی بدل گردید که راه را بر ورود هر اندیشه دیگری، هر لحظه تنگ و تنگتر کرد.
سراسیمه کفش و کلاه کرد و از خانه خارج شد. در زندگی، بیشک برای هر کس، روزی فرا میرسد که دریابد برای خرید چند شاخهٔ گل، لازم است همان عجلهای را به خرج دهد که برای سرنوشتسازترین اوقات زندگی به خرج میدهد. از خودش شرمگین و بیزار بود:
«لعنت به من، اگر تا زندهام هر روز با بک بغل شاخه گلِنرگس به خانه نیام.»
در را که باز کرد، صدای رؤیا درآمد:
«کجا؟...یکهو چِت شد؟»
مرد در حال گریختن بود:
«برمیگردم... زود برمیگردم...»
و بیمعطلی بیرون زد.
این داستان ادامه دارد
نظر شما