به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در شهریور ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش پنجم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ هفت مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید (بخش اول را از اینجا، بخش دوم را از اینجا، بخش سوم را از اینجا، بخش چهارم را از اینجا، بخش پنجم را از اینجا، بخش ششم را از اینجا، بخش هفتم را از اینجا، بخش هشتم را از اینجا و بخش نهم را از اینجا بخوانید):
در همین موقع بود که خانواده «مککارتی» به «کنینگتونرود» آمدند و در آنجا ساکن شدند. خانم مککارتی کمدینی ایرلندی و از دوستان مادرم بود. این خانم با حسابداری به نام مککارتی ازدواج کرده بود. از هفت سال پیش که مادرم مجبور به ترک تئاتر شده بود این خانواده را ندیده بودیم تا روزی که به کنینگتونرود آمدند و در ناحیه ممتاز «والکوت مانشنز» ساکن شدند. پسرشان «والی مککارتی» با من همسال بود.
در حالی که خردسال بودیم کارهای بزرگسالان را به تقلید بازی میکردیم. از بازیگران «واریته» تقلید میکردیم، سیگارهای خیالی میکشیدیم و گاری یکاسبه خیالی خود را میراندیم تا والدینمان را سرگرم کنیم. از وقتی که خانواده مککارتی در «والکوت مانشنز» ساکن شده بودند، مادرم ندرتا آنها را دیده بود اما من و والی پیوندی جداناشدنی بسته بودیم.
همینکه مدرسه تعطیل میشد، بهسرعت خود را به خانه میرساندم که اگر مادرم کاری دارد انجام دهم و آنگاه با شتاب به خانه مککارتی میشتافتم و در پشت خانههای محله «تئاتر بازی» میکردیم.
چون کارگردان این بازیها خودم بودم پیوسته نقشهای شیطنتبار را شخصا به عهده میگرفتم زیرا میدانستم از نقشهای قهرمان داستان به درجات پرزرقوبرقتر است. تا موقع شام بازی میکردیم. معمولا مرا هم دعوت میکردند تا با والی شام بخورم. همیشه کاری میکردم که موقع غذا آنجا باشم؛ اما مواردی هم پیش میآمد که نقشه من بیاثر میشد و مجبور بودم با بیمیلی به خانه خودمان برگردم.
مادرم همیشه از دیدن من خوشحال میشد و چیزی برایم آماده میکرد. نان سرخشده در چربی گاو یا تخممرغی همراه با فنجانی چای، یا برایم چیزی میخواند و یا با هم در کنار پنجره مینشستیم و مادرم درباره هر رهگذری لطیفهای میگفت و داستانی از خودش درمیآورد.
اگر مثلا آدمی بود که هنگام راه رفتن این طرف و آن طرف متمایل میشد مادرم میگفت: «این آقای هوپند اسکاچ است که میرود شرطبندی کند.» و همینطور مادرم درباره هر رهگذری داستانی میساخت و مرا غرق در خنده میکرد.
***
هفتهای دیگر گذشت و خبری از سیدنی نرسید. اگر من بچه نبودم و به اضطراب مادرم پی میبردم بایستی خطری را که در کمین ما بود درک کرده باشم. بایستی فهمیده باشم که روزها مادرم بیحوصله در کنار پنجره نشسته، رسیدگی به اتاق را از یاد برده و به طور غیرمتعارفی خاموش و کمحرف شده بود.
وقتی که موسسه پیراهندوزی شروع به خردهگیری از کارش کرد و بدو کار نداد، وقتی که چرخ خیاطیاش را در برابر قسطهای عقبافتاده از او گرفتند و نیز هنگامی که ۵ شلینگی که من بابت تعلیم رقص میگرفتم ناگهان قطع شد بایستی فهمیده باشم که در تمام این جریانات مادرم وضع روحی متزلزلی داشت.
***
خانم مککارتی ناگهان مرد. بلافاصله این فکر به خاطرم گذشت که حالا که من و والی اینقدر با هم دوستیم چقدر خوب بود اگر آقای مککارتی با مادرم ازدواج میکرد. به علاوه این راهحلی ایدهآل برای تمام مشکلات مادرم بود. پس از پایان مراسم تدفین فورا این فکر را با مادرم در میان گذاشتم. «مادر! از این پس وظیفه توست که بیش از پیش آقای مککارتی را ببینی. شرط میبندم که او با تو ازدواج کند...»
لبخند رقیقی بر لبان مادرم نقش بست و گفت: «فرصتی بدین مرد بیچاره بده.» به او جواب دادم: «اگر لباس قشنگ بپوشی و خودت را مثل سابق دلپسند کنی با تو ازدواج خواهد کرد؛ ولی تو هیچ کوششی نمیکنی. کار تو فقط این شده که در این اتاق کثیف بنشینی و قیافه ترسناکی به خود بگیری.»
بیچاره مادرم! چقدر از یادآوری این کلمات ناراحت هستم! من هرگز نمیتوانستم بفهمم که مادرم به علت سوءتغذیه ضعیف شده است.
معهذا روز بعد با تلاشی که فوق طاقتش بود اتاق را تمیز و مرتب کرده بود.
تعطیلات تابستانی مدرسه ادامه داشت و من تصمیم گرفتم که برای خلاصی از اتاق غمانگیز خویش به سراغ خانواده مککارتی بروم. آنها مرا به ناهار دعوت کردند ولی حس ششمی به من میگفت که باید به خانه پیش مادرم برگردم.
وقتی که به «پوتالتریس» که در آنجا زندگی میکردیم، رسیدم کودکان همسایه مرا دم در نگه داشتند. دختر خردسالی گفت: «مادرت دیوانه شده است.» این حرف همچون سیلیای بر صورتم نواخته شد.
- منظورت چیست؟
بچه دیگری جواب داد:
- راست است. مادرت در خانه همه ما را زد و تکههای زغال سنگ را به عنوان هدیه تولد به ما داد. تو میتوانی اینها را از مادرم سوال کنی.
ادامه دارد...
۲۵۹