به گزارش خبرآنلاین، چاپ یازدهم رمان «بیوتن» نوشته رضا امیرخانی از سوی نشر علم روانه بازار نشر شد. کتابی که در آن رضا امیرخانی ما را با تجربه نابش از امریکا، سرزمین آرزوهای زمینی همراه می کند. خود او درباره نام کتاب می نویسد: «وتین یعنی رگ گردن، وتن یعنی زدن رگ گردن. بیوتن را می شود بی وطن هم خواند، وطنی که تایش دیگر دسته ای ندارد تا خودت را بهش بگیری بلکه باید با تمام وجود بغلش کنی.»
بیوتن داستان «ارمیا»ست رزمنده ای که تا آخر جنگ جبهه بوده اما شهید نشده و حالا بعد از جنگ هر سه شنبه سراغ دوست شهیدش، سهراب، می رود، دوستانی که با هم قرار گذاشته بودند با هم شهید شوند اما حالا قبر ارمیا خالی است. در یکی از همین سه شنبه ها با دختری به نام آرمیتا آشنا می شود، یک ایرانی مقیم آمریکا. ارمیا که بعد از اولین دیدارش با آرمیتا فکر می کند که او همان کسی است که دنبالش بوده، به تدریج و طی دیدارهای بعدیشان که باز هم در همان قبرستان است با یکدیگر قرار ازدواج می گذارند، روز عید فطر. اما ارمیا برای زندگی با آرمیتا، باید بلند شود برود آمریکا زندگی کند و این شروع داستان است، داستان یک بچه جنگ توی نیویورک، به قول خودش «آخر بچه کربلای 5 را چه به فیفث اونیو؟»
رضا امیرخانی اعتقاد دارد: «شاید یک متفکر، آزمایشگاه دیگری داشته باشد و یک فیلمساز، آزمایشگاه متفاوت دیگری. من یکبار پارادایم سنت و مدرنیته را باز کردم و بستم؛ یعنی در یک آزمایشگاه سنت و مدرنیته، یکی از شخصیتهایم را نه گذاشتمش توی آمریکا، نه در ایران، نه اصلا در فضای دیگری. جغرافیایش برایم اهمیتی نداشت گذاشتمش در سنت و مدرنیته. مثل سوسک له شد! با نوشتن کتاب «بیوتن» متوجه شدم که دنیایی که بر اساس جدال سنت و مدرنیته شکل میگیرد، قتلگاه انقلاب اسلامیست.»
فصول هفتگانه این رمان عبارتند از: فصل اول: معنا، فصل دوم: فصل پنجم(!)، فصل سوم: مسکن، فصل چهارم: پیشه، فصل پنجم: زبان، فصل ششم: ژنتیک و فصل هفتم: مراثی.
بخش هایی از این رمان خواندنی را با هم می خوانیم:
سیلور من یعنی مرد ِ نقرهای. بیحرکت که بماند با یک مجسمهی فلزی هیچ تفاوتی ندارد. تازه خودش را که تکان بدهد، دست ِ بالا مثل ِ یک آدم آهنی میشود. موی نقرهای، صورت ِ نقرهای، لباس ِ نقرهای، کفش ِ نقرهای، دست ِ نقرهای... فقط دودوی مردمک چشمهای خاکستریش هستند که نوعی از حیات را در او نشان میدهند؛ تازه اگر آن پلکهای سنگین ِ نقرهای بگذارند...
بچههای کوچک، اگر چه بارها او را دیدهاند، اما باز هم از دیدن او جا میخورند. آرام نزدیکش میروند. به یکی دو قدمیش که میرسند، سیلورمن بدن ِ خشک ِ خودش را تکانی میدهد. بچهها جیغ میزنند و فرار میکنند به سمت پدر و مادرشان. پدر و مادری که لبخند به لب ایستادهاند و اطوار ِ بچهشان را سِیر میکنند. بعد سیلورمن یکی از دکمههای کنترل از راه دور ضبط ِ صوت دو باندی ِ نقرهایش را پنهانی فشار میدهد. صدایی خشن از یک حنجرهی فلزی در میآید که:
- یک سیلور کوارتر کسی را نکشته است، اما به یک سیلورمن زندهگی میبخشد.
مادر دست در کیف میکند و سخاوتمندانه یک سکهی ربع ِ دلاری ِ نقرهای رنگ به کودک میدهد تا برود و بیاندازد در کاسهی گدایی ِ مرد ِ نقرهای. کاسهی نقرهای کنار ِ بساط سیلورمن است؛ کنار ِ چند روزنامهی نقرهای، یک ساک دستی ِنقرهای و یک ضبط صوت دو باندهی نقرهای... سیلورمن دکمهی دیگری را فشار میدهد:
- گاد بلس یو!
پدر و مادر میخندند و دست ِ بچه را میگیرند و از سیلورمن فاصله میگیرند. پدر به بچه یاد میدهد که این هم روشی است برای پول درآوردن. کمی فکر میکند. پوزخندی میزند، نیمنگاهی به مادر میاندازد و میگوید البته شاید هم برای پول از دست دادن... بعد به کودک اشاره میکند که 25 سنت از قلکش را باید به مادر بدهد. کودک برمیگردد و لب ور میچیند و غمناک به سیلورمن نگاه میکند. سیلورمن نیز انگار منتظر همین نگاه بوده است، با چشمان ِ بیروحش زل میزند به کودک.
هر روز دهها بار این ماجرا در جی.اف.کی. تکرار میشود. دهها بار را که در 25 سنت ضرب کنیم، میفهمیم که چندان چیز ِ دندانگیری هم جمع نمیشود، اما دهها بار را اگر در نگاه ِ کودکان ضرب کنیم، میفهمیم که...
* * *
توی زندهگیمان که مجال نشد بیاییم ببینیم این طرف آب چه خبر است، گفتیم حالا سر فرصت بیاییم یک آب و هوایی تازه کنیم. زندهگی نبود که لامذهب! جبهه، جبهه، جبهه... پاری وقتها هم زورکی یک تکه مرخصی میچپاندند آن وسط. کانه غذا گداییهای لشگر ده. یک هو وسط کلی سیب زمینی میرسیدی به یک جسم گردآلوی قهوهای. از ته دل قیه میکشیدی که عاقبت یک تکه گوشت بهات رسیده، اما همان را که به دهان میگذاشتی، تازه میفهمیدی، لیمو عمانی بوده! مرخصیهای ما هم همین شکلی بودند. فکر میکردیم مرخصی است...
میآمدیم تهران، میرفتیم تو محل خودمان، تا میخواستیم برویم سراغ بر و بچهها و یک گل کوچک بزنیم، بلندگوی مسجد "با نوای کاروان" ِ آهنگران را میگذاشت که "بار بندید هم رهان، کاین قافله عزم کرب و بلا دارد ..." و ما هم سر و ته میکردیم و بر میگشتیم جبهه. جبهه، عملیات، عملیات بعدی، جبهه، بعد میگفتیم این بار میرویم یک مرخصی مشدی! از مرخصی قبلی درس میگرفتیم و برنامه میگذاشتیم که این دفعه اصلا طرف محل خودمان نرویم؛ دوباره باز تبلیغات ِ مسجدش یک چیزی میگذارد، ما هوایی میشویم و میرویم جبهه.
مرخصی بعدی کلاس برداشتیم، رفتیم بالا شهر! نشستیم توی یک کافهی خیلی مشدی! یک آب جو اسلامی، ماءالشعیر صفر درصد توی گیلاس برایم آورد. پرسید امر دیگری؟ گفتم خاک کف پاتم! یارو پیش بندش را بالا زد و پاهایش را نگاه کرد. کف کرده بود؛ عین کف روی ماءالشعیر! رفت و نوار گیتار فلامنکو را عوض کرد. حکما خیال کرده بود، من خوشم نمیآمد. موسیقی سنتی گذاشت. هم راه شو عزیز ِ شجریان! تا خواند "همراه شو عزیز، تنها نمان به درد"، ما دوباره هوایی شدیم که برویم سراغ "درد ِ مشترک" که "هرگز جدا جدا درمان نمیشود". گیلاس را دو انگشتی بالا انداختیم و حساب یارو را اخ کردیم و پریدیم تو اتوبوس و رفتیم راه آهن؛ قطار اهواز که با کارت بسیج بلیت نمیخواست... این را گفتم که بدانی حاجیت کافهی با کلاس میرفته است پیشترها هم!
خلاصه بهت بگویم، هیچوقت مرخصی از گلویمان پایین نرفت. هر بار آمدیم تهران، یک چیزی بهانه شد که برگردیم جبهه. یک بار "با نوای کاروان " ِ آهنگران، یک بار "همراه شو عزیز" ِ شجریان، یک بار "چار فصل" ِ ویوالدی، این آخری، قبل دفاع سراسری، با "گل پری جون" بیکیفیت تاکسی هم هوایی شدیم و برگشتیم جبهه...
زندهگی نبود که...
* * *
سهراب مرا نگاه میکند و میگوید:
- آه ِ [آقای] میاندار بالا رفت. آه ... که کوتاهترین دعا همین آه است. میدانی کجا؟ همان جایی که به دخترکها گفت، آه! شما را به خدا ولم کنید دیگر...
- بس است سهراب! یارو مست و ملنگ آمده است مجلس غنا تا تن لخت سوزی را دید بزند و چون پیرمرد است و ازش کار دیگری بر نمی آید، لا اقل با چشمانش گناه کند، تو میگویی آهش ...
- چرا فکر میکنی تو از سوزی بهتری؟ شما مقدسها خیال میکنید چون روزی هفده بار میگویید سمع الله لمن حمده، خدا فقط صدای شما را میشنود. خدا لوطیتر از آن است که فقط صدای امثال تو را بشنود. سمع الله لمن کفره هم درست است... سوزی را نگاه کن!
سوزی را نگاه میکنم. توی صحنه آمده است و به میز ما نگاه میکند. گنده بک دارد به مسوول سینتی سایزر اشاره میکند تا جاز تندی را بگذارد. سوزی نگاهی به جمع میکند و شال روی شانهاش را پرت میکند روی صحنه و با حرارت تمام شروع میکند به رقصیدن...
- سوزی صورت مثالی نماز توست. نماز تو با رقص سوزی چه تفاوتی داشت؟! هر دو به چشم جماعت میآمدند... خوب نگاهش کن! عین نماز توست. هر دو توی چشم مردم، هر دو تا سقف هم بالا نمیروند... نه ثواب تو، نه عقاب او...
سهراب راست میگفت. آمده است و جنازهی رفیقش را پیدا کرده است. آمده است و سر جنازهی رفیقش نشسته است و روضه میخواند. کدام روضهخوان میتوانست صورت مثالی نماز بخواند و نماز آدم را وصل کند به تاپ لس دنس سوزی و این چنین اشک از آدم بگیرد... سهراب نشسته است سر جنازهی رفیقش و روضه میخواند و دیسکو ریسکو شده است کانه حسینیهی لشگر... این بار سهراب بود که نشسته بود سر جنازهی من، خلاف همیشه.
****
در بیوتن تقابل سنت و مدرنیسم مکرر دیده می شود، تقابل دو نیمه سنتی و مدرن ذهن ارمیا که مذهب و فرهنگ دو پای ثابت آنند و در این بین هر کجا که سرگشته و خسته می شود با دوست دوران جنگش، سهراب، درد دل می کند. هر چه به آخر داستان نزدیکتر می شویم این دو نیمه سنتی و مدرن به یکدیگر نزدیکتر می شوند تا جایی که خود ارمیا می گوید «فکر می کنم دو نیمه سنتی و مدرن هر دو یک چیز می گویند اما با دو زبان متفاوت».در کتاب از خیلی چیز ها صحبت می شود ،وقتی کتاب را می خوانی می فهمی که نویسنده حرف های مهمی برای گفتن داشته و فقط با یک داستان صرف روبه رو نیستی. اسامی فصل های کتاب نیز در خور توجهند و نشان از این امر دارد: فصل یک :یعنی،فصل دو :فصل پنج، فصل سه:مسکن، فصل چهار:پیشه، فصل پنج :زبان، فصل شش: ژنتیک، فصل هفت:مراثی.
استفاده عمدی نویسنده از لغات انگلیسی در کنار اطلاعات کامل و درست او از آمریکا و زندگی آمریکایی، استفاده بجای او از آیات قرآن ،سخنان حضرت علی و عهد عتیق و نیز نکته بینی او در کلمات و جزئیات باعث شده تا مجموعه ای بی نقص خلق شود.
امیر خانی برای نوشتن این کتاب یکسال تحقیق کرده و حتی با خودرو به برخی ایالت های آمریکا سفر کرده است. از این نویسنده امسال رمان «قیدار» روانه بازار شد که تا کنون هفت بار تجدید چاپ شده است.
ساکنان تهران برای تهیه این رمان خواندنی می توانند با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. باقی هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب ها را تلفنی سفارش بدهند.
6060