>>> برای خواندن قسمت ۱ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۲ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۳ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۴ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۵ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۶ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۷ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۸ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
قسمت ۹
هوا تاریک بود که برگشت. کوچه را که پشت سر میگذاشت، احساس خوبی نداشت. یکهو اینطور شده بود. باورکردنی نبود، اما خود را در مواجه با یک شبح احساس کرد. یک شبح واقعی. از آنهایی که خوراکشان تاریکی است و زُل زدن. راستیراستی در حال پاییده شدن بود. چشمهایی حریصانه داشتند لقمهلقمه او را میخوردند. از این بابت وقتی مطمئن شد که با گامهایی سنگین، ترسان و لرزان جلو رفت و صدای کُندِ نفس کشیدنهایش را هم در سکوت کوچه، به گوش خود شنید. آرام و محتاطانه کلید را توی قفل در چرخاند و داخل حیاط شد. سپس در را بست و پشت آن کمین کرد. لحظاتی بعد، وقتی به سرعت باد بیرون پرید، موفق به ملاقات شبح شده بود. اما در حال فرار. شبح تا پیچِ کوچه خود را رسانده بود. مرد هرچقدر هم که میجنبید، محال بود خود را به او برساند. در جبرانناپذیر بودنِ فاصله، کمترین تردیدی باقی نبود. پس، مات و مبهوت فقط نگاه کرد. فکرش به جایی و کسی قد نمیداد. تا به خاطر داشت، نه او از کسی فراری بود و نه کسی از او. در اطراف خود، هیچ شبح آبرومند و سربهزیری را هم نمیشناخت که حاضر باشد با دست انداختنِ او در این وقت از شب، سرگرمی حقیری را برای خود دستوپا کند. بنابراین، چارهای جز فراموشی برای خود ندید. به هیچ قیمتی دلش رضا نمیداد ساعاتی را که تا رسیدن یک فردای دیگر در پیشروی خود داشت، به ارزانی و آسانی، به یک شبح مجهولالهویه بفروشد.
با طولانی شدن رفتوآمدش به بلوار سرباز، همانطور که بر سماجت دیوانهوار مرد برای به دست آوردن گلنرگس افزوده میشد، بیاختیار میان او و پیرمرد نیز دوستی عمیقی شکل گرفت. دوستیای که با برگبرگی از فرداها بر اوراق دفترش، روزبهروز اضافه میشد. مدتی که گذشت، دیگر کمکم اختیار رفتناش به آنجا با خودش بود و برگشتناش با خدا. در کنار پیرمرد، نه گریزپا بودن زمان احساس میشد، نه سکوناش. مینشستند و بهگرمی از هر دری با یکدیگر سخن میگفتند. پیرمرد در تعریف ماجراها و داستانهای واقعی مهارتی عجیب داشت. مهارتی که مرد را چنان به سختی مجذوب میکرد، که بیاختیار از قیلوقال دنیا رهایی یافته و از دنیا، تنها طلبی که برایش باقی میماند، جز همان چند شاخه گلی نبود که به دست آوردنش باز به فردا حواله میشد. داستانهای او بهقدری شنیدنی بودند که محال بود مرد پس از گوش دادن به آنها، برای مدتی طولانی به فکر فرونرفته و تکانی نخورد.
روزی پیرمرد، داستان همسفر شدن موسی و خضر را برایش تعریف کرد. اما تشنگی و ولع او را که دید، تعریف را کنار گذاشته، آیه به آیه از روی قرآن آنچه را که نازل شده بود شروع به خواندن کرد:
«موسی به آن دانشمند الهی و بندۀ خاص خداوند گفت: «آیا اجازه میدهی که دنبال تو راه بیفتم تا از آنچه که از علم و معرفت الهی به تو تعلیم فرموده شده، به من نیز بیاموزی؟»
حضرت خضر پاسخ داد: «تو صبر و طاقت لازم را نداری و نمیتوانی در برابر رفتار من شکیبا باشی. چهطور میتوانی در برابر وقوع امری که از رمز آن مطلع نیستی، شکیبایی به خرج دهی؟»
موسی گفت: «انشاءالله مرا شکیبا خواهییافت و در هیچ کاری خلاف دستور تو عمل نخواهم کرد.»
خضر گفت: «پس اگر میخواهی دنبال من بیایی، از هیچچیز سوال نکن تا خودم در صورت لزوم، سرّ آن را برای تو بازگو کنم.»
پس راه را ادامه دادند تا به کشتی رسیدند و سوار شدند، خضر کشتی را سوراخ کرد.
موسی گفت: «آیا کشتی را سوراخ کردی تا مسافراناش را غرق کنی؟ بهواقع کار ناپسندی کردی!»
خضر گفت: «نگفتم تو نمیتوانی در برابر رفتار من شکیبا باشی؟»
موسی گفت: «اینبار مرا به واسطه فراموشکاریام مؤاخذه نکن و بر من سخت نگیر.[قول میدهم که تکرار نکنم.]
باز به راه ادامه دادند، تا اینکه به پسر جوانی برخوردند. خضر او را به قتل رسانید. موسی گفت: «آیا انسان بیگناهی را بیآنکه مرتکب قتل و مستوجب قصاص باشد کشتی؟ بهواقع عمل زشتی انجام دادی!»
خضر گفت: «نگفتم تو نمیتوانی در برابر رفتار من شکیبا باشی؟»
موسی گفت: «اگر از این به بعد پرسشی بکنم، مرا از مصاحبت خودت محروم کن، و من به تو حق میدهم و عُذرت پذیرفته خواهد بود.»
باز به راه خود ادامه دادند تا به قریهای رسیدند، از ساکنان آن طلب غذا کردند، ولی آنها از پذیرایی امتناع ورزیدند، ناگهان در آنجا متوجه دیواری شدند که داشت فرو میافتاد. خضر آن را برپاداشت. موسی گفت: «[اینها به ما غذا ندادند] در مقابل، تو هم بایستی اجرتی برای کارَت طلب میکردی.»
خضر گفت: «دیگر وقت جدایی من و تو فرارسیده است [چونکه تو دست از پرسش برنمیداری]. و من حالا اسرار آنچه را که نتوانستی در برابر آنها صبر کنی، برایت بازگو میکنم. اما دربارهٔ سوراخ کردن کشتی بگویم: آن کشتی متعلق به گروهی کارگر مستضعف بود که با آن در دریا کار میکردند و من درصدد برآمدم تا آن را معیوب کنم تا توسط پادشاه ستمگری که اموال مردم را غصب میکند، تصرف نشود. و اما درباره آن نوجوان [که کشته شد بگویم]: پدر و مادر او مردمانی مؤمن بودند. من بیم آن داشتم که در اثر [طغیانگری و بیدینی پسرشان] آنها دچار فلاکت و اندوه شوند. از این رو خواستیم که آفریدگار پروردگارشان به جای او فرزندی پاک و مهربانتر به آنها عطا فرماید. و اما درباره دیواری که در شُرُف ِ افتادن بود: آن دیوار متعلق به دو پسر خردسال یتیم بود، زیر آن گنجی نهفته بود و چون پدرشان مردی صالح بود، لذا آفریدگار پروردگار تو اراده فرموده بود دیوار حفظ شود، تا آنها به سنّ بلوغ برسند و گنج را از زیر خاک بیرون بیاورند. این از الطاف آفریدگار پروردگار تو بود. من به دلخواه خود چنین نکردم. [همه امور تحت امر خالق یکتا اجرا شد] اینها حکمت و اسرار کارهایی بود که من انجام دادم و تو طاقت و صبر نداشتی که سؤال نکنی.»*
آن روز، روزی عجیب و تکاندهندهای برای مرد بود. انتخاب پیرمرد، انتخابی فوقالعاده بود. از این فوقالعادهتر ممکن نبود. با آنکه این اولین بار نبود که این آیات را می شنید، اما اینبار مواجهای بهغایت نزدیک و تنگاتنگ با آنها داشت. از خودش به خودش نزدیکتر. یک حسِ ناب و ناشناخته و واحد، یکپارچه هستیاش را دربرگرفته و هایهای به گریهاش واداشته بود. به جنینی میمانست که از زِهدان مادرش، نقبی به دانایی زده و در زِهدان جهان دومی که بیرون انتظارش را میکشید، قشنگترین قطعه زندگیاش را که چیزی جز بازگشت به آغازش نبود، در برابر دیدگانش به نمایش گذاشته بودند. در جهانی احاطه شده در اسرار، دعوت به شکیبایی شده بود. باید بردباری به خرج میداد و میگذاشت تا مزد بردباریاش از او آدم دیگری بسازد.
آن روز، مرد دیرتر از همیشه به خانه رسید. خیلی دیرتر از همهٔ شبهای دیگری که آنها را هم بهموقع برنگشته بود. میانِ تاریکی کوچه، سرمست از بادۀ امید، خود را دربست در اختیار قدمهایش گذاشته بود تا هر طور که عهدهاش برمیآید و بلد است، گاه کوتاه و گاه بلند، گاه سبک و گاه سنگین، او را به خانه برسانند، که برای چندمین بار با آن شبح، روبهرو شد. به غیر از شب اول که تعقیب ناموفقی داشت، این چندمین مرتبه بود که با استفاده از تاریکی، خصوصاً در شبهایی که او دیر به خانه میرسید، تکرار میشد. آنقدر سر کِیف بود که تصمیم گرفت بیهیچ کنجکاوی، فقط به قصد سر به سر گذاشتن شبح، کاری بکند. لبریز از آرامش، با خونسردی جلو رفت و خود را به چند قدمی او رساند. با نزدیکتر شدن مرد، شبح که در تاریکترین نقطهٔ کوچه پناه گرفته و انتظار دیده شدن نداشت، ناگهان از جا جست و تا مرد به خود بیاید، در چشمبرهمزدنی پا به فرار گذاشت. آنقدر سریع این اتفاق افتاد که مرد حتی مجال یک سیر کوتاه در شکل و شمایل و ریخت و قیافهاش را هم پیدا نکرد. باز یکهو با چابکی غیباش زده بود. مرد، چند قدمی پشت سر او دوید، اما بیفایده بود. فقط بدرقهاش کرده بود. در بازگشت پایش با شیء سختی در زمین برخورد کرد. دلیل چندانی برای کنجکاوی ندید. بیاعتنا به راه خود ادامه داد. اما خیلی زود پشیمان شده و مجبور به عقبگرد شد. لحظاتی بعد، وقتی خم شده بود تا شیء مورد نظر را از زمین بردارد، هنوز زود بود تا بفهمد به چه غنیمت گرانبهایی دست یافته است. دفترچۀ از نیمه دو شقه شدهای که در دست داشت بیتردید جز یک صاحب نمیتوانست داشته باشد. صدای افتادن آن را هنگام فرار شبح با گوشهای خود شنیده بود. شروع کرد به لمس و ورق زدن صفحاتی از آن. اما تاریکی اجازۀ وارسی بیشتر را نمیداد. پس، دفترچه را زیر بغلاش زد و راه افتاد.
داخل آسانسور تا رسیدن به طبقهاش، وقت داشت کمی با آن ور برود. سبک سنگیناش کند. ابتدا و انتهایش را ببیند. روی جلد و پشت جلدش را دید بزند. و سپس با سرکشی در محتویات داخل آن، آخرین قدم را در نزدیک شدن به حل معمای شبح بردارد. اما آسانسور هنوز شروع به بالا رفتن نکرده بود که دیگر کمترین نیازی به این کارها ندید. چشماش به اولین خطوط سیاه شده که افتاد، نفس در سینهاش حبس شد و رنگ از رخسارش پرید. باورکردنی نبود. در حال تماشای دفترچه خاطرات کسی به جز مسعود نبود. به نظرش آمد عبور همیشگی آسانسور از طبقهای به طبقات دیگر در مقابل دگرگونی حال او، حرکتی سراسیمهوار به خود گرفته و در هیچ مقصدی خیال ایستادن نداشت. برای فهمیدن اینکه ماجرا چیست، به سرعت داشت دیر میشد. اما عاقبت وقتاش رسید که مرد در خلوت اتاقاش مشغول جنگیدن با خود شود. بیتابی و عطش جای خود را به این اندیشۀ آزاردهنده داده بود که تا چه اندازه مجاز به خواندن دفترچهای بود که از آن کس دیگری است. این رویارویی و کشمکش درونی گرچه آسان نبود، اما بالاخره به آن فائق آمد. با پرهیز و انصاف، کاری از پیش نمیرفت. مگر نه آنکه حقش بود تا از ماجرای تحتنظر بودناش سردربیاورد. وادار به دانستن شده بود. صفحات یکی پس از دیگری شروع کردند به زیر و رو شدن. هر لحظه که جلو میرفت بیشتر میفهمید جز درباره خودش نیست که میخواند.
این داستان ادامه دارد
* با استفاده از قرآن حکیم، ترجمۀ دکتر طاهره صفارزاده