>>> برای خواندن قسمت ۱ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۲ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۳ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۴ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۵ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۶ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۷ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
قسمت ۸
این، همۀ ماجرایی بود که مرد در چند روز گذشته از سر گذرانده بود تا به اولین فردای موعود برسد. و سپس دومین فردای موعد را چشیده و حالا منتظر سومیاش مانده بود. اما سومین روز نیز با همان جوابِ برو فردا بیا، سپری شد. دیگر باید به چهارمین روز چشم امید میدوخت. غافل از آنکه پنجمی و ششمی و... هم در راه بودند و او خبر نداشت. رفتهرفته مرد آنقدر در این وادی مجبور به رفتوآمد شد که تمام آن چیزهایی را که از خانه تا بلوار سرباز و از آنجا تا به خانه، بر سر راه خود میدید، مثل دوره کردن مداوم یک کتاب، از ابتدا تا انتها از بر شد. در طول تمام زندگی بهخاطر نداشت جزییات و حوادثِ هیچ مسیری را چنین کامل و بینقص به خاطر سپرده باشد. دور شدناش از خانه، با تماشای هر روزۀ صحنه جارو شدن پیادهرو به دست رفتگری سالخورده که پای چپاش همانند جاروی دسته بلندش بر روی زمین کشیده میشد، آغاز، و با نشستن در میان یک ماشین دربستی و گذر از خلوتِ خیابانی که میدانست در بازگشت از فرط شلوغی و ازدحام انبوه ماشینهای فشردهاش باید قسمتی از آن را برای زودتر رسیدن به خانه بهناچار پیاده طی کند، ادامه مییافت.
با خارج شدناش از شهر، ابتدا علفزارها پیدایشان میشد و سپس نوبت به بوتهزارها میرسید. بوتهزارهای خیار و گوجه و خربزه و توتفرنگی و سایر سیفیجاتی که سان دیدن از آنها، جزء وظایف صبحگاهیاش شده بود. همواره آن ساعت از صبح، اوج کار کسانی بود که در خنکای ابتدای صبح بنا داشتند تا هر چه زودتر، چیدن محصول روزانه برای فروش را به سرانجام برسانند. با تماشای آنها، به نظرش میرسید کار با هر آنچه صاحب رایحه است، بیتردید نمیتوانست کاری شاق و طاقتفرسا باشد. از گُل گرفته تا گِل، همه رایحهمند بودند. بیاختیار شغل خود را در اداره ثبتاحوال بهخاطر میآورد که در مقایسه، پیشهای سخت و دشوار بود. زیرا آنچه پشت میز کارش همواره انتظارش را میکشید، کوهی از پروندههای عاری از کمترین آغشتگی به هرگونه عطر و رایحهای بودند. و اگر نبود بوی نویی و تازگی که از ثبت اسناد کودکان تازه متولد شده عاید ادارۀ ثبت احوال میشد، بوی کهنگی و نموریِ پروندههای تاریخدار و آمارِ متوفّیاناش، تابهحال آن را به گورستانی متحرک بدل کرده بود. مردی را به خاطر میآورد که بیش از چهار بار تقاضای تغییر اسم داده و مدتی بعد دوباره با درخواست اسم جدیدتری برمیگشت. با اینکه فقط با تغییر اسم اولش موافقت شده بود، اما او اهمیت چندانی به این موضوع نمیداد. همینکه سر و کلهاش پیدا میشد کافی بود تا همه بفهمند او دوباره به سرش زده است کس دیگری باشد. درخواست تغییر نامش را با نازکخیالیِ تمام، روی میز کار او میگذاشت و با همان جدّیت همیشگی اعلام میکرد:
«نه! این یکی هم چنگی به دل نمیزند. وقتاش است جایم را با کس دیگری عوض بکنم.»
مرد، همان نگاه سرسری و همیشگی را به متن درخواستنامه ارباب رجوع سابقهدار خود میانداخت و مثل طبیب حاذقی که خوب بلد است چگونه از عهدهٔ مداوای مرض بیمارِ سمج خود بربیاید، همان نسخۀ قبلی را برایش میپیچید:
«خب اشکالی ندارد. کس دیگری باش. نیازی نیست حتماً توی شناسنامهات ثبت شود.»
مرد سرش را قدری به سمت او کج میکرد و آهسته و خیلی مؤدبانه میپرسید:
«شما مطمئناید قربان؟»
و همین که جواب مثبت او را می شنید، ابتدا چند قدمی به طرف درِ خروجی برمیداشت و سپس خیلی زود، دوباره خود را به میز او میرساند و با تردید و دودلی عمیقی میپرسید:
«پس خیالم از هر نظر راحت باشد قربان؟»
و سپس با قیافهای حق بهجانب ادامه میداد:
«آخر میدانید، نمیخواهم با آن یکی عوضی گرفته شوم. متوجه هستید که منظورم چیست؟ از همان اول خیلی دوستاش نداشتم.»
آنوقت بود که مرد ناچار میشد با فشردن یکی از مُهرهای کممصرف توی کشوی کارش در پایین درخواستنامه، با واژۀ کبود «تأیید شد»، هم موجبات رهایی خود را از شرّ اربابرجوعاش فراهم کند، و هم اسباب نگرانی او را از ریشه برکند:
«حالا دیگر خیالات راحت باشد. همان شدی که میخواستی باشی.»
مرد سراپا خوشحال، نامه را تحویل میگرفت و بعد از کلی تماشا و قربان صدقه رفتنِ محلِ مُهر، نامه را با دقت و وسواس فراوان تا کرده و توی جیب کتِ مندرساش میگذاشت و آمادۀ رفتن میشد. مرد به خاطر میآورد که در آخرین مراجعه، حس کنجکاویاش ناگهان گل کرده و پیش از ترک اتاق پرسیده بود:
«راستی چهطور میشود که اینقدر زود از اسمهایت خسته میشوی؟»
ارباب رجوع با صدایی بلند، قاهقاه خندیده و پاسخ داده بود:
«این دیگر چه جور سوالی است؟ خب معلوم است! به همان آسانی که آنها از دست من خسته میشوند. با این فرق که من میتوانم آنها را عوض کنم، اما اسمها نمیتوانند مرا عوض بکنند. آنها وقتی انتخاب میشوند باید مثل زن و شوهرهایی ناسازگار، به پای هم بسوزند و بسازند. چه اسمهای خوبی که گیر آدمهای بد افتاده و دلشان از صاحبان خود خون است، اما نمیتوانند کاری بکنند. اما من که مجبور به تحمل هر اسمی نیستم. خصوصاً وقتی که از خودم خسته میشوم و لازم است کس دیگری بشوم.»
مرد متعجب پرسیده بود:
«به همین آسانی؟ اینکه خیلی عجیب است... فکر نمیکنی دربارۀ رابطۀ خودت و اسمها داری اشتباه میکنی؟ یعنی این اسمات است که عوض میشود، نه خودت؟»
که رگهای پیشانی مرد بلافاصله بیرون زده و با عصبانیت جواب داده بود:
«از شما که کارمند عالیرتبهای هستید تعجب میکنم. آخر این چه حرفی است که میزنید. واقعاً نمیفهمم. به نظر شما من الان همانی هستم که لحظاتی پیش بودم؟ در حالیکه اسم قبلی من همان اسم است که لحظاتی پیش بود. بیهیچ تغییری.»
و بیخداحافظی رفته بود تا بار دیگر کی برگردد. مرد هاجوواج و پشیمان از پرسش، با خود زمزمه کرده بود:
«من که پاک گیج شدم... یعنی راستیراستی میفهمد دارد چه میگوید یا من نمیفهمم دارم چه میپرسم...»
در ششمین روز هم اتفاق جدیدی در بلوار سرباز رخ نداد. باز به فردا حوالهاش افتاده بود.
صبح فردا، همین که از خانه بیرون زد، با خود فکر کرد بهتر است امروز را طور دیگری شروع کند. اگرچه برای رسیدن بر سر قرار طبق عادت عجله داشت، اما در پاسخ به دلشورۀ دائمیاش برای گرفتن جواب، که همواره مجبورش میکرد خیلی زود به محل قرار برسد، این مرتبه میخواست مسیر بلوار سرباز را برای خود طولانیتر کند. همیشه قبل از رسیدن خورشید به میانۀ آسمان به آنجا میرسید. حالا میخواست بعد از رسیدن خورشید به میانۀ آسمان آنجا حاضر باشد. به این ترتیب به پیرمرد فرصت بیشتری برای عمل به وعدهاش میداد.
پس از گذشت چند روز، اولین کسی که توی اداره به پیشوازش دوید نگهبانی بود:
«چه عجب از این طرفها آقا! کجا بودید این مدت؟ پاک نگرانتان بودیم...»
و دست دادند:
«کمی گرفتارم... آمدهام سری بزنم و برگردم.»
حیاط را پشت سر گذاشته و داخل ساختمان شد. همانطور که برای رسیدن به چهاردیواری کوچک خود، اتاقها را یکبهیک پشت سر میگذاشت، گریزی از شنیدن زمزمههای پنهان و آشکارِ زیردستانش نداشت:
«ببینید کی آمده!»
«بالاخره پیدایش شد...»
«اقلاً میگفت مرغی، خروسی، چیزی پیش پایش زمین میزدیم... چه بیخیر!»
داخل اتاقش که شد، با باز گذاشتن در، یکی یکی اجازه پیدا کردند بیایند به استقبالاش. سردی رفتار و تغییر قیافه و ظاهر مرد برایشان باعث شگفتی بود. انگار نه انگار که آنها را میدید. ششدانگِ حواساش جای دیگری بود و به زبان بیزبانی فریاد میزد که به قصدِ کار کردن آنجا حاضر نشده است. جسماش به محل کارآمده بود، اما خبر و اثری از روح و رواناش در آنجا نبود. بالاخره باید به هر قیمتی که شده، به حرفاش میآوردند:
«ما که خیلی دلمان برایتان تنگ شده بود. شما چطور؟»
طول کشید تا پاسخی بشنوند:
«مگر چند روز است که همدیگر رو ندیدهایم؟»
و روی میزش را برانداز کرد و با دیدن انبوه پروندههای تلنبار شده روی آن، خندهاش گرفت:
«معلوم میشود بدجوری منتظرم بودید.»
و با جدیتی خاص اضافه کرد:
«این پروندهها هم همینطور. معلوم میشود آنها هم دل دارند.»
که همه با تعجب به یکدیگر نگریستند:
«حالتان خوب است آقا؟ به نظر میرسد خیلی سرحال نیستید؟»
مرد که به جابهجا کردن و بازی با پروندهها مشغول شده بود، از آن بین، قطورترینشان را بیرون کشید و گفت:
«میبینم که مشتری همیشگی باز هم تصمیم به تغییر گرفته است. خیلی بیانصافید که در غیاب من، کارش را راه نیانداختهاید. فکر نکردید در این مدت او چهطور خودِ قبلیاش را تحمل کند؟»
که صدای شلیک خنده در اتاق پیچید:
«بیچاره خودش هم همین را میگفت!»
مرد جواب داد:
«پس مطمئناً منتظر نمانده و تابهحال خودش توی شناسنامهاش دست برده.»
و ادامه داد:
«بههرحال خیالتان را راحت کنم. من برای رسیدگی به این پروندهها نیامدهام. پروندهای زیر بغلم هست که مجبور به زیر و رو کردنش هستم. آدم وقتی یک عمر عادت کند پروندههای دیگران را وارسی کند، باید هم از وارسی کردن پرونده خودش غافل بماند.»
موج نگرانی که در چشمان اطرافیان از همان لحظات اولِ دیدار پدیدار شده بود، رو به فزونی گذاشت. برای سر درآوردن از آنچه بر سرِ مرد آمده بود، دنبال راه چارهای میگشتند که آبدارچی با یک سینی چای خوشعطر وارد شد:
«سلام آقا. خوش آمدید! چایِ کال است. کمتر از دو دقیقه از دم کردنش میگذرد. همانطور که میپسندید.»
مرد جوابش را به گرمی داد:
«سلام آقاکریمِ گل. فقط چایِ کال تو خوردن دارد.»
که آقاکریم سینی را جلوی رویش گرفت. مرد به جمع اشاره کرد:
«میبینی که اینجا پُر از مهمان است.»
آقاکریم سینی را بُرد به سمت حاضرین:
«ماشاءالله... خدا کند که جمعتان همیشه جمع باشد. فقط خدا کند چای کم نیاورم.»
اما کم آورد. درست وقتی که همه برداشتند و نوبت به مرد رسید، سینی، خالی شده بود. آقا کریم خجالتزده گفت:
«باید هفت تا میریختم. نه اینکه مدتی است تشریف نیاوردهاید، حساب لیوانها از دستم دررفته... الان برمیگردم...»
و شرمسار و شتابزده از اتاق خارج شد. مرد با شنیدن عدد هفت، بیاختیار لرزه بر تناش افتاد و با یادآوردی هفتمین روز قرارش در بلوارسرباز، بیآنکه دیر شده باشد، مضطرب و از خود بیخود شد. خداحافظی کرده و نکرده، خیلی زودتر از آنکه مشکریم با لیوان چایی که دیگر آنقدر کال نبود تا مرد دوستاش داشته باشد، درجا غیبش زد.
اما با اینهمه عجله، در شگفتی تمام، هفتمین روز هم به وعده و وعید گذشت. همان وعده و وعید همیشگی:
«فردا اینجا باش. یادت نرود، فردا منتظرت هستم...»
فردا، مفهومی که برای پیرمرد گویی تمامِ روزهای نیامدۀ خدا را دربرمیگرفت و تمامی نداشت. روزهایی که برای آمدن، کمترین عجلهای نداشتند و نوبت به نوبت، در صفِ طویلِ انتظار، تا به مرد برسد، شاید دیگر از او چیزی باقی نمانده بود. با اینحال، «فردا» تنها مفهمومی بود که از فرط امید، کسی را یارای درافتادن با آن نبود. پس باز هم، در بیچونوچراییِ محض، حاضر به سکوت شد...
این داستان ادامه دارد
نظر شما