>>> برای خواندن قسمت ۱ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۲ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۳ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۴ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
>>> برای خواندن قسمت ۵ داستان، میتوانید همینجا را کلیک کنید.
قسمت ۶
چهار روز گذشت و در این چهار روز، مرد از جستوجو و این در و آن در زدن باز نایستاد. در این مدت او محلهها و خیابانهای زیادی را پشت سر گذاشته بود. از گلفروشی رُز به گلفروشی مریم، از باغ بنفشه در سهراهی یخچال، تا دنیای میخک در کوی نصر. از وادی پیچک در اطراف زعفرانیه تا کلبۀ گلیخ در سراشیبی دزاشیب. از پایین به بالا، از بالا به پایین، از شرق به غرب، از غرب به شرق، از سر زدن به همۀ گوشه و کنارهایی که خُرده امیدی برای یافتن گل نرگس در آنجاها وجود داشت دریغ نکرد. اما افسوس که پاسخها یکی از یکی مأیوسکنندهتر بودند. برای کسی که هیچوقت کمترین علاقهای به داشتن اتومبیل نداشت، طی کردن این مسافتهای دور و نزدیک به هر وسیلۀ ممکن از ماشینهای عبوری گرفته تا موتوریهای مسافرکش، خودبهخود کاری شاق و طاقتفرسا بود، چه برسد به آنکه حاصلی هم در پی نداشته باشد:
«بِکِش؛ حقات است. اینهمه فرصت داشتی و حالا جُنبیدی. حالا که پیهسوز زندگیات به پِتپِت افتاده بیدار شدهای و فکر تلافی کردنی. گیرم که توانستی رؤیا را با خریدِ هرچه بیشترِ گلِ دلخواهاش، ساعتها و یا حتی روزها خوشحال نگه داری، اما آیا هیچ فکر کردهای شادیای که غماش پیشفروش شده باشد، آخر چه سودی به حال او دارد؟ با این وضع، اگر هر روز یک باغ گل به دامناش بریزی، باز بیفایده است...»
با اینهمه، مرد خیال کوتاه آمدن نداشت. کلنجار رفتن بیرحمانۀ او با خودش، ناخواسته فقط آتش جستوجو را در ذهن خستهاش شعلهورتر میکرد. اما از آنجایی که کمتر سماجتی است که بینتیجه بماند، در عصر پنجمین روز، ناباورانه روزنهای در مقابلاش گشوده شد. در نقطۀ دوری از پایتخت، درست نقطۀ مقابل خیابانهای پرطمطراق و شیک و شیشهایِ شهر، صاحبِ دکّهای به فریادش رسید. دکّهای بیارجوقُرب و درهموبرهم و فقیرانه.
زیر لب شروع کرد به خواندن کاغذِ رنگورو رفتهای که در دست داشت:
«پیش از جادۀ خاکی، بلوار سرباز، خیابان دوازدهم، راسته گلفروشها»
طبق هشدارِ دکّهدار و خودِ نشانی، پیدا بود که راه، چندان نزدیک نبود و تا بیرونِ شهر را باید طی کند. رفتن و برگشتن در این مسیر، به کمتر از سه ساعت قد نمیداد. ولی با وصفی که او از زبان گلفروش شنیده بود و آب پاکی که فروشندههای شهرروی دستش ریخته بودند، نرفتن به آنجا فقط از تهمانده آرام و قراری که برایش ذخیره مانده بود، قطرهقطره میکاست و چهبسا که در زندان پُر غُل و زنجیرِ شماتتهای درونی محکوم به حبس ابد، از دنیا می رفت.
با اینحال، گلفروشِ دکّهدار امید به یافتن و بیم از نیافتن را با حرفهایش توأمان به جان مرد ریخته بود:
«اگر واقعاً طالب گلنرگسی، بیخودی اینطرف و آنطرف نچرخ. نه خودت را خسته کن و نه وقتات را اتلاف. توی این فصل، فقط یک امید برای به دست آوردنش وجود دارد. آن هم سر زدن به راستۀ گلفروشهاست و بس. قولِ صددرصد و تمامعیار دادن، کار من نیست. اما احتمال آنکه خواستهات را در آنجا بیابی، از هر جای دیگری بیشتر است. خلاصه آنکه وقتی گلهای تمام مغازهها از آنجا تأمین میشود، مسلّم است که نباید سرزدن به آنجا را از دست بدهی.»
با این وقتِ تنگ، بیش از این درنگ جایز نبود. به سرعت جلوی تاکسیای عبوری را گرفت و مثل همیشه دربست سوار شد. از گرگومیشِ هوا گذشته بود که ماشین به بلوار سرباز رسید و با پیچیدن توی خیابان دوازدهم و آخرین آنها، راستۀ گلفروشها نمایان شد. یک ردیف طولانی مغازههای طویلی که بیشتر به باغهای پهلو به پهلوی هم دادهای میمانست، آکنده از دنیایی درخت و درختچه و گل و گلدان و عطرهایی منتشر و درهمتنیده و ماورایی. راستهای که انتهایش از هر سمتوسو نامعلوم به نظر میرسید و تا چشم کار میکرد، چنان ادامه داشت که زیر پا گذاشتن آن ناممکن مینمود.
مرد، بهتزده، گویی که همه را به خواب میدید. زیر لب زمزمه کرد:
«عجب بهشتی است اینجا. با وجود آنهمه پُرسوجو، چرا توی این مدت کسی به جز مرد دکّهدار دربارهاش با من حرف نزده بود؟ راستی که فقرا بخشندهترند.»
و مطمئن شد که دیگر بیبرو برگرد به مرادش رسیده، و محال بود چنین دشت گلی، وجود یکی از بهترین های خود را از قلم انداخته باشد. وقت، تنگ بود و مغازهها هم، در حالِ جمع شدن. پس بهسرعت وارد اولین مغازۀ پیشرویاش شد. اما خیلی زود بیرون آمد و به سراغ دومی و سومی رفت. سپس بعدی و بعدی، و باز بعدی را سرکشی کرد، و تا به نیمۀ راسته برسد، با وسواسی که به خرج داد هیچیک را از قلم نینداخت. درست مثل مادری بود که دنبالِ کودک گمشدۀ خود میگشت. یک بیابان بیتابی و بیچارگی از هرولههایش نمایان بود. با اینحال، دریغ از شنیدنِ یک جواب مساعد، یک پاسخ مشفقانه. دریغ از یک آریِ کوتاه که در مقابل این همه نه پیدرپی، شنیده شود.
شب بود و با طولانی شدن جستوجو، دغدغۀ برگشت، راننده تاکسی دربستی را اندکاندک به بیقراری انداخته بود. ولی مرد که تصمیم خودش را برای به انتها رساندن راسته گرفته بود، پیوسته و مدام از یک مغازه درمیآمد و لحظهای بعد سراسیمه در مغازه دیگری حاضر میشد.
این کار آنقدر ادامه داشت تا به مغازۀ کوچکی رسید. با اولین نگاهی که به پشت ویترین انداخت، بهتر دید در وقت صرفهجویی کرده و از داخل شدن به آن، صرفنظر کند. در طول راسته، این تنها مغازهای بود که حتی احتمال آن را نیز نمیداد که مراد و مقصود خود را در آن بیابد. ویترینِ خلوت و سادۀ آن، با کمترین گل و ارزانترین گلدانها، بیهیچ تزیین و آرایش و چلچراغی، برای فراری دادن مرد کافی بود. با سرعت راه خود را گرفت که برود. چند قدمی هم دور شد، اما ناگهان ایستاد. ضربآهنگ تند تپشهای قلب و اوضاع جسمیاش، مانع از برداشتن گامهای بعدی شد. حال خراباش به او نهیب زد که باید هرچه زودتر برگردد. برگردد و ادامۀ کار را به فردا بسپارد. دلاش به حال خودش سوخت. بدجوری صدای کوس رسواییاش بلند بود. به جرم کدام گناه نابخشودنی اینهمه دربهدری می کشید. آه از نهادش بلند شد و به ناله گفت:
«گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟...»
و قطراتی پنهانی گریست. در برگشت بود که دوباره چشمش به همان مغازۀ کوچک افتاد. اما عجیب بود که با وجود آغاز درد، این مرتبه دیگر نتوانست با بیتفاوتی و شتاب، راه وارد شدن به آن را بر خود ببندد. بیاختیار دستگیره در را پیچاند و داخل شد. سلام که کرد تازه یادش آمد این اولین سلامی است که در این راسته به کسی داده است. پاسخ شنید:
«علیکمالسلام»
و از دلنشینی و گرمی صدا، دردش اندکی فروکش کرده و بغضاش فرونشست. حالا بهتر میتوانست چشماناش را بگرداند. جز چند گلدان کوچک سفالی و گلهای میان آنها، چیز دیگری در اطراف دیده نمیشد. از ذهن مرد گذشت پشت ویترین مغازه که آن باشد از داخل و اندروناش جز این هم انتظار نمیرفت. پیرمردی با موهای سفید و عرقچین نباتیرنگ بر سر، مشغول رسیدگی به شاخوبرگهای گلهای همان چند عدد گلدان کوچک بود. مرد با برانداز کردن دور و بر، جواب سؤالِ نکردهاش را خودبهخود گرفته بود. میخواست از در بیرون بزند که صدای پیرمرد را شنید:
«تو که هنوز سؤالی نکردهای!»
مرد به یکباره برگشت. پیرمرد مشغول تماشایش بود. صورتی گرد و ابروهایی پرپشت داشت. به اضافۀ یک نگاه مهربان، که به همراه جملۀ کوبندهای که بهکار برده بود، بیبرو برگرد وادار به ماندنش کرد:
«پرسیدن که عیب نیست. یا به مرادت میرسی یا نه. در هر دو صورت، چیزی از دست ندادهای. اما اگر پرسش نکرده برگردی، از کجا معلوم آنچه از دست میدهی همان نباشد که دنبالاش هستی؟»
مرد مأیوسانه سرِ دردِ دلش باز شد:
«بله، پرسیدن عیب نیست. معلوم است که نیست. اما تا پرسش چه باشد.»
و آهی کشید و اضافه کرد:
«امان... امان از سؤالهای بیجواب و دریغ از پرسشهای بیپاسخ.»
پیرمرد لبخند زد:
«بالأخره نمیخواهی حرف بزنی؟»
که مرد ادامه داد:
«دنبال چند شاخه گلنرگسام. پیدا نمیشود که نمیشود. نیست که نیست.»
و استخوانهایش تیر کشیدند. پیرمرد جوابی نداد. مرد که به جز این، انتظار دیگری نداشت، خود را از درد، در میان کتش فشرد و شتابزده به سمت در خیز برداشت. اما هنوز خارج نشده بود که صدای پیرمرد برای دومین بار او را سر جای خود بیحرکت گذاشت:
«برو فردا بیا...»
باورکردنی نبود. حرف تازهای میشنید. حرفی به غیر از تمام حرفها و شنیدهها و جوابها. حیرتزده پرسید:
«چه گفتید...؟!»
و گل از گلاش شکفت:
«یعنی درست شنیدم؟!»
پیرمرد جلو آمد و دست روی شانه خسته مرد گذاشت و تکرار کرد:
«برو فردا بیا... فردا.»
مرد با سماجتی کودکانه ادامه داد:
«جملهتان را تکرار میکنید! من چه میشنوم؟!»
و با سکوت و نگاه آرام پیرمرد روبرو شد:
«دوست دارم یک بار دیگر جملهتان را بشنوم... آیا ممکن است...»
و وقتی پیرمرد مصمم جواب داد:
«چرا که نه...»
و تکرار کرد:
«برو فردا بیا.»
آنوقت بود که دل مرد دیگر آرام گرفت و خوشحالی سر تا پایش را درنوردید و درماندگی از نو ناچار به عقبنشینی شد. فردا خیلی دیر نبود. نه. اصلاً دیر نبود. فردا خیلی خیلی زودتر از هر وقت دیگری از گَردِ راه میرسید و کار را تمام میکرد. فردا، بسیار دستیافتنیتر از یک ماه دیگر و یک فصل دیگر و یک وقت دیگر بود. فقط به اندازه یک چشمبرهمزدن به خویشتنداری نیاز داشت. قولِ تا این اندازه عمرِ کوتاه را، شاید هر گدای کاهلی نیز میتوانست از خدا بگیرد.
مرد حالا بعد از گذشت چند روز میخندید. از ته دل میخندید. بهزودی زود میتوانست از این «نه» متکبر و خودخواه، انتقامِ لازم را بگیرد:
«برمیگردم... فردا برمیگردم!»
این را گفت، و دواندوان به سمت ماشین دربستی دوید. راننده تا او را درحال برگشت دید، سگرمههایش باز شدند و با چرخاندن سوئیچ، خُلقاش که حسابی تنگ شده بود، برگشت سرجای اولاش. مسافرِ خود را که سرِ کیف یافت، حیفش آمد تا سر صحبت را با او باز نکند. بهاینترتیب سختی انتظاری که کشیده بود نیز جبران میشد:
«خدا رو شکر، مثل آنکه بالاخره کارتان راه افتاد. لابد به معطلیاش میارزید.»
مرد ذوقزده پاسخ داد:
«فعلاً قولش را گرفتهام. فردا خودش را میگیرم.»
راننده با تعجب پرسید:
«عجب... یعنی راستیراستی خیال دارید فردا هم دوباره تا اینجا برگردید؟!»
که خندۀ مرد بلند شد:
«باید برگردم.»
راننده، فشار بیشتری روی گاز وارد آورد و گفت:
«من که نمیدانم شما دنبال چه هستی و اینجا چه میخواهی. اما همین اندازه میفهمم که اینجا، دِرهم و دینار و سیم و زر خیرات نمیکنند. فوقِ فوقِ چیزی که اینجا گیرتان بیاید، یک تاجگل برای عزا یا عروسی است.»
و ادامه داد:
«آن را هم که تازه وعدهاش را دادهاند. حیف از زحمتی نیست که به خودتان میدهید؟»
و نگاه معناداری از آینه به او که در گوشهای ار صندلی عقب گوله بود، انداخت و اضافه کرد:
«آن هم با این وضعتان.»
مرد گوشاش بدهکار راننده نبود و از پرحرفیهای او، انگار چیزی نمیشنید. راننده نیز بهناچار ساکت شد و تا میتوانست به سرعت خود در جاده خاکی افزود. تمام طول راه به سکوت سپری شد و مرد توی عالم خودش بود و راننده هم توی عالم خودش، تا به مقصد رسیدند. مرد سر کوچه پیاده شد و همانطور که کوچه را به سمت خانهاش طی میکرد، دسته کلیدش را درآورد و همین که خواست در را باز کند، توی تاریک روشنیِ اطراف، یکهو نگاهش به مسعود افتاد که به طرفش میآمد. معلوم بود که خیلی وقت است توی کوچه انتظارش را میکشیده.
این داستان ادامه دارد
نظر شما