به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش شانزدهم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ پانزدهم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید (بخش اول را از اینجا، بخش دوم را از اینجا، بخش سوم را از اینجا، بخش چهارم را از اینجا، بخش پنجم را از اینجا، بخش ششم را از اینجا، بخش هفتم را از اینجا، بخش هشتم را از اینجا، بخش نهم را از اینجا، بخش دهم را از اینجا، بخش یازدهم را از اینجا، بخش دوازدهم را از اینجا و بخش سیزدهم را از اینجا، بخش چهاردهم را از اینجا و بخش پانزدهم را از اینجا بخوانید):
سیدنی در تیمارستان به اتاق مادرم رفت. مادرم سیدنی را شناخته بود و آرام و معقول به نظر میرسید. چند لحظه بعد پرستاری نزد من آمد و گفت حال مادرت خوب است و میتوانی او را ملاقات کنی.
به اتفاق پرستار به اتاق او رفتیم. مادرم را مدت کوتاهی دیدم، هنگام جدا شدن از او، مرا به کناری کشید و با لحنی رقتآور در گوشم زمزمه کرد: «از راه خویش منحرف مشو، ممکن است تو را اینجا نگهدارند.»
مادرم پس از ۱۸ ماه مداوا در تیمارستان «کینهیل» شفا یافت و در حالی که من برای نمایش دورهای خودمان در شهرها میگشتم برادرم مرتبا سری بدو میزد.
مدیر نمایش در اولین سفر تصمیم گرفت که من با آقای «گرین»، نجار گروه هنری، و خانمش زندگی کنم. زنش متصدی اشکاف لباسها بود. این موضوع برایم چندان جالب نبود. به علاوه این دو نفر گاهگاه بادهنوشی میکردند. ضمنا من مایل نبودم که هرچه آنها میخورند بخورم و موعد هر غذا با آنها باشم. به علاوه من مطمئن بودم که بودن من برای آنها بیش از بودن آنها برای من ملالآور بود. لذا پس از سه هفته متقابلا موافقت کردیم که از هم جدا شویم، چون بسیار جوان بودم و نمیتوانستم با سایر افراد گروه زندگی کنم لذا بهتنهایی زندگی را آغاز کردم.
در شهرهای ناآشنا تنها بودم. در اتاقهای پستو مانند به سر میبردم و تا شب که نمایش فرامیرسید بهندرت کسی را میدیدیم. وقتی که با خودم حرف میزدم آهنگ صدای خویش را میشنیدم.
گاهی برحسب تصادف به سالون بازی رفته و به تماشای افراد گروه که بیلیارد بازی میکردند، مشغول میشدم. پیوسته احساس میکردم که آنها با حضور من حرفشان را قیچی میکردند و آشکارا میخواستند که من این موضوع را درک کنم.
بدون آنکه ابرو درهم کشم، نمیتوانستم به سبکسریهای آنان لبخند بزنم. کمکم افسرده میشدم. روزها در بازار و خیابانهای شهر پرسه زده و خواربار و گوشت برای صاحبخانه میخریدم. بعضی اوقات جا و غذا به من میدادند و خوراک را با افراد خانواده در آشپزخانه صرف میکردم. از این کیفیت شادمان میشدم، زیرا آشپزخانههای منطقه «بوزت کانتری» با بخاریهای دیواری آبیرنگ و شبکههای صیقلیاش تمیز و دلپسند بود.
وقتی که زن صاحبخانه مشغول پختن نان بود، ورود به آشپزخانهای گرم از محیط سرد و تاریک بیرون مسرتبار مینمود. صرف چای با خانواده و چشیدن طعم نان داغی که از تنور درآمده بود با کره تازه لذتی فراوان داشت.
مدت شش ماه در ایالات مختلف بودم، در این مدت «سیدنی» برای یافتن کاری در تئاتر توفیقی به دست نیاورد؛ لذا از بلندپروازی نخستین فرو افتاده و برای شغل متصدی بار در «کولهول» واقع در «استراند» درخواست داد. او تا به حال مرتبا به من نامه نوشته و درباره مادرم مرا مطلع ساخته بود، ولی من فقط به یک دلیل کمتر جواب نامههایش را میدادم؛ آن هم این بود که نمیتوانستم کلمات را بهخوبی هجی کنم.
۲۵۹