چارلی چاپلین: به کار هیزم‌شکنی مشغول شدم

لباس‌هایم کثیف و پاره و کفشم دهان باز کرده و کلاهم شبیه زیرپوش افتاده زنانه بود.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سیزدهم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ دوازدهم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید (بخش اول را از این‌جا، بخش دوم را از این‌جا، بخش سوم را از این‌جا، بخش چهارم را از این‌جا، بخش پنجم را از این‌جا، بخش ششم را از این‌جا، بخش هفتم را از این‌جا، بخش هشتم را از این‌جا، بخش نهم را از این‌جا، بخش دهم را از این‌جا، بخش یازدهم را از این‌جا  و بخش دوازدهم را از این‌جا بخوانید):

یک هفته از رفتن مادرم به تیمارستان می‌گذشت و من به زندگی نابسامان و پرنوسانی خو گرفته بودم که نه بر آن دریغ می‌خوردم و نه از آن لذتی می‌بردم.

فکر کلی من درباره عکس‌العمل صاحبخانه بود، زیرا اگر «سیدنی» [برادر چارلی چاپلین] بازنمی‌گشت، دیر یا زود او جریان را به مقامات بخش مربوطه اطلاع می‌داد و من دوباره به قسمت دارالایتام «هانول» فرستاده می‌شدم. از این رو از برخورد با او اجتناب می‌کردم و حتی گاهگاه خارج از منزل می‌خوابیدم.

در همین ایام با دو هیزم‌شکن برخورد کردم که در طویله‌ای در پشت خیابان «کنینگتون‌رود» کار می‌کردند. این‌ها با کوششی خستگی‌ناپذیر در کپری تاریک کار می‌کردند. از صبح تا شام چوب‌ها را می‌شکستند و به صورت بار بسته‌هایی به ارزش نیم پنی درمی‌آوردند. من در گوشه در کپر می‌ایستادم و آن‌ها را نظاره می‌کردم.

این‌ها چنان در شکستن چوب‌ها چابک بودند که کارشان مرا مجذوب کرد و هیزم‌شکنی به نظرم جالب آمد. به‌زودی با آن‌ها به کار مشغول شدم. این‌ها الوارهای چوب‌های کهنه ساختمان‌های خراب‌شده را از مقاطعه‌کاران می‌خریدند و در آلونک خود انبار می‌کردند و به‌تدریج می‌شکستند. سپس روزهای جمعه و شنبه آن‌ها را می‌فروختند.

فروش چوب‌ها برایم جالب نبود، بلکه کار کردن دسته‌جمعی در کپر بیشتر مورد علاقه‌ام بود. هیزم‌شکن‌ها مردمی مهربان و آرام بودند و در حدود سی سال داشتند. آرام حرف می‌زدند و رفتار و ظاهرشان آن‌ها را مسن‌تر نشان می‌داد.

آن یکی که ما او را «کارفرما» می‌خواندیم، بینی سرخ‌رنگی داشت و و جز ریشه دندان آسیاب، دندان دیگری در فک فوقانی‌اش دیده نمی‌شد. در همین حال چهره‌اش ملاحت نجیبانه‌ای داشت. خنده مضحکی می‌کرد و هر وقت می‌خندید تک دندان او به وضع غریبی نمایان می‌شد.

چارلی چاپلین: به کار هیزم‌شکنی مشغول شدم

هر وقت فنجان چای کم داشتیم وی قوطی خالی شیری را برمی‌داشت و می‌شست و در حالی که نیشش باز بود در آن چای می‌ریخت و می‌گفت: «برای یک بار چای خوردن چطور است؟»

هیزم‌شکن دومی گونه‌ای زرد و لبانی کلفت داشت و با طمأنینه حرف می‌زد. همین که در حدود ساعت یک می‌شد کارفرما به من نگاه می‌کرد و می‌پرسید: «آیا تاکنون اشکنه‌ای را که مردم ولز از پنیر رنده‌کرده درست می‌کنند خورده‌ای؟»

من جواب می‌دادم: «بارها خورده‌ام.»

سپس دو پنی پول به من می‌داد و من به مغازه «آشپز» که صاحب آن مرا دوست داشت و همیشه بیشتر از مقدار پولم جنس به من می‌داد، می‌رفتم و یک پنی پنیر رنده‌شده و یک پنی هم نان می‌خریدم.

پس از شستن پنیر، آب و اندکی نمک و فلفل بدان می‌افزودیم. بعضی اوقات کارفرما قطعه‌ای از چربی خوک و پیاز ورقه‌شده را بدان می‌افزود. این غذا همراه با چای داغ قوطی حلبی، ناهار مطبوعی را تشکیل می‌داد. هرچند من هرگز درباره پول حرفی نمی‌زدم ولی کارفرما آخر هفته ۶ پنی به من می‌داد که برایم شگفت‌انگیز و غیر قابل انتظار بود.

«جو» هیزم‌شکن زردچهره از حمله صرع در عذاب بود و کارفرما برای آن‌که او را به حال آورد تکه کاغذ قهوه‌ای‌رنگی را زیر بینی‌اش دود می‌کرد. بعضی اوقات «جو» کف بر دهان می‌آورد و زبان خویش را می‌گزید. وقتی که حالش سر جا می‌آمد، قیافه‌ای شرمگین و رقت‌انگیز داشت.

هیزم‌شکنان از ساعت ۷ صبح تا ۷ شب و بعضی اوقات تا دیروقت کار می‌کردند و همیشه وقتی آلونک خود را قفل کرده و می‌رفتند من غمگین می‌شدم. یک شب کارفرما ما را به تالار موزیکی در جنوب لندن مهمان کرد. من و جو دست و رو را شسته و خود را مرتب کردیم و منتظر او ایستادیم. من سخت به هیجان آمده بودم زیرا در آن هفته گروه کمدی «ارلی بیردز» «فرد کارنو» (که من بعدا بدان‌ها ملحق شدم) در آن تالار موزیک هنرنمایی می‌کردند.

پیش از رفتن، جو به دیوار آلونک تکیه داده بود و من با هیجان و انتظار مقابل او قرار داشتم که ناگهان نعره‌ای کشیده و دچار یکی از آن حملات شد و بر زمین افتاد. پس از کمی بهبود او، کارفرما می‌خواست بماند و از او پرستاری کند ولی جو اصرار کرد ما دو نفر بدون او برویم و مسلما تا صبح حالش بهتر خواهد شد.

یک شب که به بستر خود می‌خزیدم زن صاحبخانه مرا صدا زد، بیدار نشسته و منتظر من بود و در حالی که سخت به هیجان آمده بود تلگرامی را به دستم داد که چنین نوشته بود: «ساعت ۱۰ صبح فردا وارد ایستگاه راه‌آهن واترلو می‌شوم، سیدنی.»

در ایستگاه راه‌آهن وضع آراسته‌ای نداشتم که به استقبال او شتابم، لباس‌هایم کثیف و پاره و کفشم دهان باز کرده و کلاهم شبیه زیرپوش افتاده زنانه بود و صورتم را فقط در صورت‌شویی هیزم‌شکن‌ها شسته بودم، زیرا نمی‌خواستم که سطل آب را از سه ردیف پلکان بالا برده و از جلوی آشپزخانه صاحبخانه بگذرم.

وقتی که با سیدنی روبه‌رو شدم، سایه خواب دوشین هنوز بر چهره‌ام بود. در حالی که مرا برانداز می‌کرد، پرسید:

- چه اتفاقی افتاده؟

- مادرم دیوانه شد و مجبور شدیم او را به تیمارستان بفرستیم!

غبار غمی چهره‌اش را پوشاند ولی ظاهر خود را حفظ کرد.

- تو کجا زندگی می‌کنی؟

- در همان‌جا که بودیم. در «پاونال‌تریس».

وی به سراغ اثاثه‌اش رفت. حمال را صدا زد و اثاثه را بر گاری دستی گذاشت، خوشه بزرگی از موز جزء اثاثه‌اش بود. مشتاقانه پرسیدم:

- موزها مال ماست؟

سرش را تکان داد و گفت: «هنوز نرسیده، باید یکی دو روز صبر کنیم تا بتوانیم آن‌ها را بخوریم.»

از ایستگاه تا منزل مرتبا درباره مادر سوال می‌کرد. من چنان ذوق‌زده بودم که نتوانستم سرتاپای ماجرا را به‌درستی برایش تعریف کنم ولی او هرچه باید بفهمد فهمید. سپس برایم تعریف کرد که در بیمارستانی در «کیپ‌تاون» برای مداوا و معالجه بستری بوده و هنگام بازگشت ۲۰ لیره به دست آورده و چشم به راه بوده تا همه را به مادر بدهد. این پول را برادرم با گستردن بساط شرط‌بندی و بازی‌های گوناگون به دست آورده بود.

از نقشه خود برایم حرف زد. مایل بود که دریانوردی را کنار گذاشته و هنرپیشه شود. حساب کرد که این پول معاش ۲۰ هفته ما را تامین می‌کند و در این ضمن می‌تواند شغلی در تئاتر به دست آورد.

ادامه دارد...

۲۵۹

کد خبر 2123751

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین