ناراحت و دستپاچه شدم، زیرا می‌ترسیدم که همان‌جا از من بخواهند که من نقش خود را فی‌المجلس بخوانم، زیرا من قادر به خواندن نبودم.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش چهاردهم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ سیزدهم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید (بخش اول را از این‌جا، بخش دوم را از این‌جا، بخش سوم را از این‌جا، بخش چهارم را از این‌جا، بخش پنجم را از این‌جا، بخش ششم را از این‌جا، بخش هفتم را از این‌جا، بخش هشتم را از این‌جا، بخش نهم را از این‌جا، بخش دهم را از این‌جا، بخش یازدهم را از این‌جا، بخش دوازدهم را از این‌جا و بخش سیزدهم را از این‌جا بخوانید):

ورود ما به خانه با آن همه اثاثه که خوشه موزی هم روی بارها قرار داشت، توجه صاحبخانه و همسایگان را جلب کرد. صاحبخانه درباره مادرم با سیدنی حرف زد ولی وارد جزئیات وحشتناک آن نشد.

همان روز سیدنی مرا به بازار برد و لباس نویی برایم خرید. شب در حالی که هردومان لباس نویی بر تن داشتیم در لژ «تالار موزیک» در جنوب لندن نشسته بودیم. در تمام مدت نمایش مرتبا سیدنی می‌گفت: «تصور کن که چنین شبی چقدر برای مادرمان جالب بود.»

همان هفته برای ملاقات مادرمان به «کین‌هیل» رفتیم. در اثنایی که در اتاق انتظار نشسته بودیم، شکنجه انتظار تقریبا غیر قابل تحمل می‌شد.

به یاد می‌آورم که کلیدهایی چرخید و مادرم پیدا شد. رنگش پریده و لبانش کبود بود و هرچند ما را شناخت، ولی بدون حرارت و اشتیاق بود. جوشش و هیجان دیرین از او رخت بربسته بود.

پرستاری مودب همراهش بود و به ما گفت: «متاسفم که در چنین وضعی به دیدن ما آمده‌اید. امیدوارم دفعه بعد وضع ما بهتر باشد.»

مادرم منتظر بود که پرستار برود. بالاخره رفت و ما تنها ماندیم. هر قدر برادرم تلاش کرد که با شرح سفر خود و پولی که آورده، مادرم را خوشحال کند بی‌فایده بود. او مبهوت و متفکر به ما می‌نگریست.

من به مادرم گفتم که به‌زودی بهتر خواهد شد، ولی او جواب داد: «البته! اگر تو آن روز بعد از ظهر فقط یک فنجان چای به من داده بودی من بهتر می‌شدم.» بعدا دکتر به سیدنی گفت که مادرم به علت سوءتغذیه مغزش صدمه دیده و محتاج به مداوا و معالجه‌ای حسابی است و تا به حال اول برگردد مدت‌های مدید طول می‌کشد.

روزهای بعد پیوسته این جمله مادرم بر خاطرم سنگینی می‌کرد که «اگر تو فقط یک فنجان چای به من داده بودی من بهتر می‌شدم.»

در آستانه زندگی تازه

روزی «جوزف کونراد» در نامه‌ای چنین مضمونی را آورده بود که زندگی، او را به صورت موش درمانده کوری درآورده که دیگر منتظر چوب خوردن است. این تشبیه به‌خوبی می‌تواند وضع مخوف همه ما را تشریح کند، معهذا بعضی از ما با طالع خوبی روبه‌رو می‌شویم و این همان است که به من روی آورد.

من کارهایی نظیر: کارگری چاپخانه، ساختن اسباب‌بازی، شیشه‌گری، پادویی دکتر و امثال آن را کرده بودم. اما ضمن تمام این حرفه‌های انحرافی و فرعی، مثل «سیدنی» هرگز از هدف نهایی خویش که هنرپیشه شدن بود منصرف نمی‌شدم. لذا در هر فرصتی که میان مشاغل مزبور به دستم می‌افتاد کفش‌هایم را واکس زده، لباسم را بروس کشیده، یخه تمیزی پوشیده و مرتبا به سراغ «موسسه تئاتری بلاک‌مور» واقع در «بدفورد استریت» (اندکی دورتر از استراند) می‌رفتم.

اولین باری که بدان‌جا رفتم، گروهی از هنرپیشگان زن و مرد را دیدم که به طرز زیبا و کاملی لباس پوشیده و خیلی مطنطن حرف می‌زنند، با ترس و لرز در گوشه‌ای نزدیکِ در ایستاده و با کم‌رویی دردناکی می‌کوشیدم تا لباس ژنده و کفش‌هایم را که پنجه‌هایش بیرون زده بود، از دیگران پنهان دارم.

از قسمت داخلی اداره گاه‌گاه منشی جوانی، همچون دروگری بر پیکر غرور و جبروت آن گروه هنرپیشه ظاهر می‌شد و با تبختر و با عبارات کوتاهی می‌گفت: «کاری برای شما و شما و شما نیست!»

و لحظه‌ای بعد اداره مثل کلیسایی بعد از مراسم دعا از جمعیت خالی می‌شد. یک بار فقط من تنها در آن‌جا ماندم و هنگامی که منشی مرا دید ناگهان ایستاده و گفت:

- تو چه می‌خواهی؟

من مثل «اولیور توییست» فزون‌طلبی کرده و گفتم:

- نقشی برای بچه‌ها دارید؟

- آیا اسم نوشته‌ای؟

سرم را تکان دادم.

با کمال حیرت دیدم که مرا به دفتر مجاور هدایت کرد و نام و نشان و تمام مشخصاتم را گرفت و وعده داد که اگر موقعیتی پیش آید مرا مطلع خواهد کرد.

خوش‌وقت بودم که در هر حال قدمی به سوی هدف نزدیک شده‌ام.

یک ماه بعد از بازگشت سیدنی کارت‌پستالی به دستم رسید که نوشته بود: «لطفا سری به نمایندگی بلاک‌مور در بدفورد استریت استراند بزنید.»

با لباس نویی ک تنم بود مرا به اتاق شخص «بلاک‌مور» که یکپارچه تبسم و مهربانی بود هدایت کردند.

بلاک‌مور که به نظر من همه‌کاره و صاحب‌نظر بود با نهایت محبت یادداشتی به من داد که آن را به آقای هامیلتون در اداره «چارلی‌فردهمان» برسانم.

هامیلتون نامه را خواند و از خردسالی و کوچکی من شادمان و متعجب شد. البته من درباره سنم بدو دروغ گفته و خود را ۱۴ ساله معرفی کرده بودم، در حالی که سن واقعی‌ام ۱۲ سال و نیم بیشتر نبود.

او برایم توضیح داد که من قرار است نقش «ببلی» پسربچه پادو را در نمایش «شرلوک هولمس» که به طور دوره‌ای تا ۴۰ هفته ادامه داشت، و از اول پاییز شروع می‌شد، بازی کنم.

هامیلتون افزود که در این فاصله استثنائا نقش خوبی برای بچه‌ای داریم که در نمایشنامه جدید «جیم، عشق یک لندنی» نوشته «سنتس‌بری» بازی کند. نویسنده مزبور قرار است نقش «هولمس» را در نمایش دوره‌ای «شرلوک هولمس» به عهده گیرد. قرار بود نمایش «جیم» به عنوان آزمایش قبل از نمایش «هولمس» در «گینگزتون» اجرا شود.

دستمزدی که برایم معین کردند دو پوند و ده شلینگ در هفته بود. یعنی به اندازه همان مبلغی که برای شرکت در شرلوک هولمس قرار بود بدهند. هرچند مبلغ فوق گنجی بادآورده و غیر قابل انتظار بود، اما پلکم را برهم نزدهم و خیلی سنگین گفتم: «درباره شرایط باید با برادرم مشورت کنم!»

هامیلتون خندید و به نظر می‌رسید که خیلی خوشش آمده است. سپس تمام اعضای اداره را به اتاق خود کشاند تا مرا ببینند و گفت: «این بیلی است. درباره او چه نظری دارید؟» همگی از دیدن من شادمان شدند و بر من لبخند می‌زدند.

چه اتفاقی افتاده بود؟ به نظر می‌رسید که دنیا ناگهان عوض شده و مرا در آغوش مشتاق و مهربان خویش گرفته و پذیرا گشته است.

هامیلتون یادداشتی برای آقای سنتس‌بری نوشت و به من داد و گفت او را در «گرین‌روم‌کلاب» واقع در میدان «لیستر» خواهم یافت. نامه را گرفتم و بیرون آمدم؛ در حالی که عرش را سیر می‌کردم.

در گرین‌روم‌کلاب هم وضع پیشین تکرار شد. سنتس‌بری سایر اعضا را صدا زد تا مرا ببینند. وی همان موقع در آن‌جا نقش «سامی» را به من محول کرد و گفت که یکی از پرسناژهای مهم نمایشنامه اوست.

در این موقع ناراحت و دستپاچه شدم، زیرا می‌ترسیدم که همان‌جا از من بخواهند که من نقش خود را فی‌المجلس بخوانم، زیرا من قادر به خواندن نبودم. خوشبختانه سنتس‌بری به من گفت که آن را به خانه ببرم و سر فرصت بخوانم زیرا قرار نبود که تا هفته بعد تمرین شروع شود.

با اتوبوس به خانه برگشتم. در حالی که از خوشحالی گیج شده بودم واقعیت آن‌چه را پیش آمده بود بر من محقق می‌شد.

ادامه دارد...

۲۵۹

منبع: خبرآنلاین