چارلی چاپلین: مثل آدمی فراری خود را از چشم همه پنهان می‌داشتم

تا چند روز اول کسانی را که می‌شناختم ندیدم و نه با کسی کلمه‌ای حرف زدم. صبح‌های زود دزدانه از خانه بیرون می‌رفتم و تمام روز را می‌گشتم، لقمه‌ای سد جوع نداشتم و غذای خود را به زحمت در گوشه‌ای گیر می‌آوردم.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش دوازدهم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ یازدهم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید (بخش اول را از این‌جا، بخش دوم را از این‌جا، بخش سوم را از این‌جا، بخش چهارم را از این‌جا، بخش پنجم را از این‌جا، بخش ششم را از این‌جا، بخش هفتم را از این‌جا، بخش هشتم را از این‌جا، بخش نهم را از این‌جا، بخش دهم را از این‌جا و بخش یازدهم را از این‌جا بخوانید):

چنان به نظر می‌رسید که آفتاب سوزان بعدازظهر بدبختی ما را با بی‌رحمی عریان‌تر می‌ساخت. مردمی که از کنار ما می‌گذشتند باید چنین پنداشته باشند که مادرم مست است، اما آن‌ها هم در چشم من نظیر اشباحی در رویا بودند.

مادرم حرفی نمی‌زد ولی به نظر می‌رسید که می‌دانست به کجا می‌رویم. و از رفتن بدان‌جا مضطرب بود. در راه کوشیدم تا بدو قوت قلب بدهم، ولی او فقط لبخندی زد زیرا از ضعف نمی‌توانست حرف بزند.

وقتی که سرانجام به بیمارستان رسیدیم، پزشک جوانی به سراغ او آمد و پس از خواندن یادداشت دکتر، با مهربانی گفت: «بسیار خوب، خانم چاپلین، از این طرف بفرمایید.» مادرم اطاعت کرد؛ اما همین که پرستاران برای بردن او آمدند، ناگهان بدین حقیقت دردناک رسید که دارد مرا ترک می‌کند.

من در حالی که تظاهر به خوشحالی می‌کردم گفتم: «مادر، فردا تو را خواهم دید.» در حالی که با اضطراب نگاهش را به سوی من برگردانده بود، او را دور کردند! وقتی که رفت، دکتر رو به من کرد و گفت: «جوان! از تو چه کاری ساخته است؟» و من که به اندازه کافی در نوانخانه کار کرده بودم، مودبانه پاسخ دادم: «اوه، من با عمه‌ام زندگی خواهم کرد.»

همچنان‌که از بیمارستان به سوی خانه می‌رفتم، فقط غمی بی‌حس و کرخت را در وجود خویش احساس می‌کردم. معهذا راحت شده بودم؛ زیرا می‌دانستم که بیمارستان برای مادرم به درجات مطبوع‌تر است تا آن‌که در خانه بماند و چیزی برای خوردن نداشته باشد. اما نگاه دل‌شکن مادرم را هنگامی که پرستاران او را در میان گرفته و از من دور می‌کردند هرگز فراموش نمی‌کردم. به تمام حرکات دوست‌داشتنی او می‌اندیشیدم؛ به نشاط او، شیرینی و مهربانی او. به یاد می‌آوردم که چگونه همین که من مشتاقانه به درون پاکتی که معمولا شیرینی‌های کوچکی را برای من و برادرم در آن می‌گذاشت می‌نگریستم، یکپارچه تبسم می‌شد. حتی آن روز صبح هم آخرین بار که سرم را بر دامنش گذاشتم و گریستم تکه‌ای نان شیرینی برای من ذخیره کرده بود و آن را به من داد.

چارلی چاپلین: مثل آدمی فراری خود را از چشم همه پنهان می‌داشتم

من از بیمارستان راست به منزل نرفتم، زیرا در آن ناراحتی نمی‌توانستم. به سوی بازار «نیوپنگنوباتس» به راه افتادم و تا نزدیک عصر ویترین مغازه‌ها را تماشا کردم. وقتی که به اطاق زیر شیروانی خود رسیدم همه‌جا خالی به نظر می‌رسید.

روی یک صندلی، لگنی بود که تا نیمه آب داشت و دو تا از پیراهن‌های من و زیرپیراهنی زنانه‌ای در آن خیس شده بود. شروع به جست‌وجو کردم، در تمام اتاق جز نصف بسته کوچک چای چیزی وجود نداشت. در بالای بخاری کیف پول مادرم قرار داشت که در آن سه سکه نیم پنسی، چند کلید و چند تا از قبوض بنگاه رهنی را یافتم. در گوشه میز هم همان تکه شیرینی که مادرم به من داده بود قرار داشت. با تماشای این‌ها که یادآور مادرم بودند دوباره بر زمین افتادم و به‌شدت گریستم.

در حالی که از فرط ناراحتی و گریستن خسته شده بودم به خواب رفتم. آن شب در خواب عمیقی رفتم. بامداد وقتی از خواب برخاستم دوباره دیده بر خلأ و تنهایی دیرپای گشودم. نور خورشید به داخل اتاق می‌ریخت و چنین به نظر می‌رسید که غیبت مادرم را آشکارتر می‌کند.

اوایل همان روز زن صاحبخانه آمد و گفت مادامی که اتاق را اجاره نداده است، من می‌توانم آن‌جا بمانم و اگر هم احتیاج به غذا داشتم به او بگویم. از او تشکر کردم و گفتم که وقتی سیدنی برگردد تمام قروض ما را خواهد پرداخت. اما من کمروتر از آن بودم که غذای خود را از او طلب کنم.

آن‌طور که قول داده بودم، روز بعد برای دیدن مادرم نرفتم. من نمی‌توانستم، زیرا دیدار در آن وضع خیلی ناراحت‌کننده بود. همان وقت دکتر، زن صاحبخانه را دیده و به او گفته بود که مادرم را از آن‌جا به تیمارستان «کین‌هیل» فرستاده‌اند. این خبر گرچه غم‌انگیز بود، ولی وجدان مرا راحت کرد؛ زیرا کین‌هیل ۲۰ میل از خانه ما دور بود و من وسیله‌ای برای رفتن بدان‌جا نداشتم. سیدنی به‌زودی برمی‌گشت و می‌توانستیم با هم او را ببینیم.

تا چند روز اول کسانی را که می‌شناختم ندیدم و نه با کسی کلمه‌ای حرف زدم. صبح‌های زود دزدانه از خانه بیرون می‌رفتم و تمام روز را می‌گشتم، لقمه‌ای سد جوع نداشتم و غذای خود را به زحمت در گوشه‌ای گیر می‌آوردم. به علاوه یک وعده گرسنگی کشیدن چندان دشوار نبود.

یک روز صبح که به‌آهستگی از پلکان به پایین می‌خزیدم، صاحبخانه مرا گیر آورد و پرسید که صبحانه خورده‌ام یا نه، من سرم را تکان دادم و او گفت: «پس یاالله!» از «مک‌کارتی‌ها» دوری می‌جستم، زیرا نمی‌خواستم بدانند چه بر سر مادرم آمده است. به هر حال مثل آدمی فراری خود را از چشم همه پنهان می‌داشتم.

ادامه دارد...

۲۵۹

کد خبر 2123367

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 + 0 =

آخرین اخبار