1- نسل اول مديران ما نسلي غريب بود. نسلي كه با دستهايي خالي و آرمانهاي بسيار، در سرزمين فقر زدهاي كه مردمش براي يك قرص نان و يك شلوار وصلهزده ميمردند، بايد با جز جگر و دوندگي بسيار ثابت ميكرد كه ورزش نيز همچون قرص نان، ضرورت زندگي آدميزاد است. آنها قبل از آنكه به سردمداران مملكت ثابت كنند كه ورزشهاي مدرن، دنيا را فتح كردهاند، ابتدا بايد مردم عوامزده را روشن ميكردند كه اين اجنبيهاي شلواركپوشي كه دستهجمعي دنبال يك گوي گرد ميدوند، نشانههاي كفر را به فوتبال نميدهند.
آري، درد اين بود! درد اين بود كه جوانهاي تحصيلكرده ايران در اروپا كه براي خدمت به مملكت خود بازميگشتند و حاضر نميشدند تذكرههاي پناهندگي و شهروندي فرنگيها را بپذيرند و در امكانات سرخوشانهاي ماندگار شوند، تنها براي اثبات اينكه ورزش نشانه توسعهيافتگي كشورهاست، آنچنان در مقابل سردمداران لشكري و كشوري تحقير ميشدند كه حد نداشت. شايد استدلال چوبين گندهباقاليها نيز توجيهكننده بود كه ميرمهدي ورزندهها را به حضور نميپذيرفتند و انگشت اشارهشان را به سمت جماعتي ميگرفتند كه مادرزاد گرسنه بودند و ضرورتهاي اوليه زندگيشان به سنگ خورده بود. گاه حتي كار تحقير به آنجا ميكشيد كه كله خربزهاي و هيكل قناس ورزندهها را هدف ميگرفتند كه يعني تو يعني با اين اندام محقرت ميخواهي قهرمان و پهلوان بپروراني؟! اما به هر مصيبتي كه بود بالاخره انجمنهاي ترقي و ترويج فوتبال و دارالمعلمين و كلوپهاي اسپورت تشكيل شد و جالب آنكه نخستين قلمزنهاي ورزشي ما خود مديران ارشدمان بودند كه همزمان با تحصيل در انستيتوهاي خارجي، نشانههايي از آن تأثيرات شگرف ژورناليسم ورزشي را به چشم ديده بودند و ميدانستند كه سياستهاي توسعهطلبي ورزش و اطلاعرساني رسانهاي، دو بال يك پرندهاند. اولين نويسندههاي ورزشي ما، مديران ارشد ما بودند كه گزارشهاي ساخته و پرداختهشان لبريز از ادبيات غني فارسي بود و اصلاحات اسپورت. اما از انتقاد و خودزني خبري نبود. بيشترين باليدن به يلان اساطيري ايران باستان بود و شيرينكاري!
اما با گسترش ورزش و تشكيل انجمنهاي ورزشي، نشريات وابسته به سازمان ورزش نيز در دل همين نهاد در دسترس خوديها قرار گرفتند، يك بولتن داخلي تمامعيار كه بتواند در روزگاري كه جرايد داغ سياسي حوزه ورزش را پوشش نميدادند يا با التماسهاي نسل صدري ميرعمادي، تك و توكي خبر كوتاه در پايين صفحات كمارزش خود ميگذاشتند، تمام فعاليتهاي داخلي حوزه «تربيت بدن» را پوشش دهد.
2- اولين برخوردها با انتشار اولين مجله پر و پيمان ورزشي در دهه 20 شكل گرفت. اخمهاي مرحوم ابوالفضلخان صدري در برابر پاكباختهاي چون منوچهر مهران كه در باشگاه حرفهاياش قهرمان تحويل تيمملي ميداد و در نشريه نيرو و راستياش گاه متلكي به گندهبكها ميانداخت، ديدن داشت.
نبرد اصلي و صفآرايي اما از دهه چهل شروع شد. در اتاقك زيرپلهاي خيابان فردوسي كه نويد درخشش يك بنگاه مطبوعاتي بزرگ را ميداد، هسته اوليه يك تيم رسانهاي جمع شدند تا تاپترين و مرجعترين مجله ورزشي ايران را منتشر كنند. آدمهاي آرمانگرا در آن زياد بودند، چه چپ و چه راست. پاكباخته در آن زياد بود. تا زماني كه آن چهار تا صندلي فكستني و دو تا ميز چوبي درب و داغان به تحريريه بزرگي تبديل شود و شنبههاي ملت را شيرين كند، اين نشريه هميشه در تقابل با رئيسها بود. البته رنگ و طعم اين تقابل فرق داشت، گاهي آدمهاي آرمانگرا به خاطر وطن مقدسي كه برايش جان ميدادند، به مصاف خل و چل كاخ ورزش ميرفتند و گاه البته سردبيراني هم بودند كه از بنگاه مطبوعاتي سفارت آمريكا آمده بودند و براي تصاحب پيست اسكيشان، مقابل سازمان ميايستادند.
«حكومت سرهنگان» كه از راه رسيد، رسانههاي ورزشي قافيه را باختند. آنها ديگر زوري براي جنگيدن نداشتند، البته گاهگداري نيشي ميزدند اما اين، همه نبرد نبود.
3- انقلاب كه شد، حالا روزگار تسويهحساب بود. حالا ورزش، تريبون شلم شوربايي شده بود براي تخليه انتقامهاي فردي. حالا همانها كه دنبال سرلشكرها موس موس ميكردند، فضايي براي فحاشي پيدا كرده بودند. طرف مقابل تريبوني براي دفاع نداشت و ميگريخت. اوضاع قمر در عقرب بود و هر كه از راه ميرسيد، هر دقدلياي كه داشت، خالي ميكرد. روزگار افشارگريها بود. روزگار منم منمها و خالهزنكها. فضايي آزاد اما قلمهاي صيقل يافته منصف نميساخت، بلكه عقدهگشايي را مُد ميكرد، روزگار مشمولالذمّه شدنها و مشغولالذمّه كردنها. توسري زدنها و افسانه بافتنها. تنها يك آدم در اين صد سال از حوزه مربيگري و باشگاهداري و ورزشينويسي به ميز بزرگ صدارت ورزش رسيده است. آقافكري خود دردكشيده اين كار بود. پاكچشم و پاكدست بود. يك عمر عليه تيمسار تاج جنگيده بود اما روزگار حضورش در رأس ورزش زياد طول نكشيد. باز همان زير پيراهن و شورت ورزشي ماماندوزش را پوشيد كه او را عين رهبران جنگ جهاني دوم، عتيقه ميكرد و باز رفت براي تمرين دادن تيمهاي تنگدست شهرستاني و باز هرجا رفت همان شندرقاز پول مربيگرياش را خوردند و يك آب هم رويش.
4- دهه شصت، باز دهه تقابل مديران و رسانهچيها بود، مديراني كه براي فتح رسانههاي ورزشي، با عاليترين مقامها وارد مذاكره شدند تا نورچشميهاي خود را براي سردبيري اين نشريات پرطرفدار بگمارند و از تيرهاي زهرآگين نويسندههاي وجداندار، خلاص شوند. در دهه هفتاد، با مشاهده علائم خروج از ورزش آماتوري و حركت به سمت نيمهحرفهاي شدن، هويت ورزشينويسي ايران نيز تغيير كرد. جامعه به قشقرق و افيون فوتبال احتياج داشت. قشقرق به خالهزنكها احتياج داشت، خانهزنكها به تغيير مرامنامهها و ايدهآليسم احتياج داشتند. ما تا چشم واكرديم، قارچها و باندها را ديديم كه رسانهها را ايكي ثانيه فتح كردند. حالا ديگر سيليخور ما ملس بود! نسل جديدي پا به ميدان ميگذاشت كه رئاليسم را جايگزين ايدهآليسم ميكرد و چه كيفي هم ميكرد!
حالا ميشد همه بندگان خدا را خريد. هركس قيمتي داشت اما بدبختي اين بود كه اكثريت با «بيقيمت»ها بود. حالا ژورناليسم ورزشي ايران، در اوج سادهدلي و خوشباوري و سطحيگرايي بود. معاملات به ارزاني رخ ميداد. ديگر همهچيزمان به همهچيزمان ميآمد و چنين شد كه ايمان به نون و القلم از خاطرهها گريخت.
5- ديگر همهچيز رسماً تيارت شد. اگر نسل اسپهاني و ميرعمادي از قبر برخيزند و به تحريريه خودشيفتگان امروزي وارد شوند كه خبرنگاري را با كار «جاسوس سرّي» و «سائلي مصاحبه» عوضي گرفتهاند، به گمانم ملاجشان تكان ميخورد. حتي ابوالفضلخان صدري هم اگر خواب به خواب شود، دستكمي از آنها نخواهد داشت. اينها به غورهاي سردي ميكنند و به مويزي گرمي! اين رئيسها كه ما ديديم اگر زيرمجموعهشان پيروزي بياورد، جو زده ميشوند و رديف با تمام مخبران داخلي و خارجي و بودار و بيبو ديدهبوسي ميكنند اما اگر شكست بياورند اولين مرغي كه سر ميبرند، اين جماعت قلم به مزد است. گاه قلم را با شمشير نادرشاه اشتباه ميگيرند و گاه ركن چهارم را به يك شانه تخممرغ ميخرند. اينجا ديگر شانهاي براي گريستن نيست. عصر دلواپسي دايناسورهاست ديگر!
نظر شما