فرهاد عشوندی: میزانسن را اینگونه چیدهاند. دیوارهای که مرز انتهایی اتاق است و با در ورودی و پنجره به صحنه پایان میدهد. دری که چند پلهای از سطح صحنه فاصله دارد و از یک سو با یک رمپ و از طرفی دیگر پلکانی به سالن وصل میشود، درست تا مرز جمعیت.
میزی بزرگ که شیشههای نوشیدنی رویش چیده شده. یک صندلی آلومینیومی. دو هنرپیشه که باید ۹۰ دقیقه جماعت را چنان سرگرم کنند و آوازه فعالیتشان در شبهای بیشمار قبلی چنان پیچیده که حالا هنوز بعد از شبهای طولانی اجرا حتی روی راه پلهها جمعیت نشستند و بلیت خریدند که ۱۰۰ درصدشان را ببینند. آن دو هوتن شکیبا هستند و ستاره پسیانی که در سالن شماره یک مجموعه شهرزاد ، رو به این جماعت حدودا ۱۰۰ نفری باید واژه به واژه دیالوگهای نمایشنامه مارکس لید را بخوانند و با تمام وجود اجرایش کنند. ستاره از روی ویلچر و هوتن ایستاده روی دو پا.
این صد نفر که آمدهاند برای جیغ، سوت، کف و هورا و آن یک نفری که پیش از همه در ردیف اول نشسته و زاویه نگاههایش به این دو، مدام مثلثهایی را میسازد.
او با آن موهای نقرهای، شلوار جین، پیراهنی که روی شلوار انداخته و کتانی نایکی نوک مدادی که به پا دارد.
بروشور معرفی کار، همه چیز را همان ابتدا مشخص کرده است. درباره نمایش، درباره اینکه ستاره درطول نمایش از کلاه گیس استفاده کرده است و دیگر چیز پنهانی هم نیست که کل مجموعه تئاتر شهرزاد برای خاندان رنجکشان است. همانها که حضورشان در سینما وتئاتر دو سه سالی میشود که خبرساز شده است.
چراغهای صحنه روشن میشوند و سالن غرق در تاریکیست و سکوت ستاره، فرزند آتیلا از گروه نمایشی بازی که بازیگر مهمان "صددرصد" است آمده برای یک اجرای دیگر. او با این نمایش دو سال قبل سیمرغ بلورین برده و دیگر جز به جزءاش را با پوست و استخوان احتمالا میتواند اجرا کند.
رل روبرویش را هوتن بازی میکند از گروه نمایشی تازه او برای همین نمایش از فجر ۳۶ دیپلم افتخار برده.
کارشان را آغاز میکنند. از همان نگاه اول. از همان اولین گره قصه؛ دو چشم در سالن هست که لختی مو نقرهای روی شان ریخته و خیرهتر از همه سالن به کارشان زل زده. هی مدام مثلثهایی را تشکیل میدهند . هر اکت روی صحنه با نگاهی خیره که گرههایی به پوست چهرهاش میاندازد آنالیز میشود.
مثل یک مربی فوتبال، اصلا مثل یک راننده فرمول یک که اینبار سمت کمک شوفر نشسته. کاملا خیره و دنبال جزئیات.
از همان گره اول، همان بوسه نخست فیلمنامه. همان صحنه نگاه نافذ. گام به گام و پلک به پلک. لحظهای باز، تمام صحنه، بعد زوم روی ستاره و درست لحظهای بعد، بسته روی هوتن. اکت به اکت، حرکت به حرکت. پلک نمیزند، نمی خندد و کلامی سخن نمیگوید. کاملا بسته روی دو بازیگر. متمرکز روی بازیها.
انگار پل نیومن و الیزابت تایلور دارند صحنههای دوتاییشان را در «گربه روی شیروانی داغ» در دو قدمیاش به نمایش میگذارند و او داوری است که باید بازیشان را قضاوت کند. انگار دارد استراگون و ولادمیر را در «در انتظار گودو» در همان اولین اجرای تئاتر بابیلیون پاریس قضاوت میکند.
انگار به نماهای دوگانه دوئل پرویز پرستویی و رضا کیانیان در «روبان قرمز» خیره شده است. جمعیت میخندد ، او پایش را روی پای مخالف میاندازد و به صندلی لم میدهد.
کاراکترها به نقاط اوج نمایش میرسند، خندههای هیستریک یکی و گریههای از سر ضعف دیگری سالن را پر میکند و او دستها را روی زانوها خم میکند و و خیره میشود به جزئیات. به میمیک صورتهایشان به نحوه گذاشتن قدمها و حالت ادای واژهها. او دارد مشق میبیند انگار. لحظه به لحظه تیک مارک میکند و احتمالا لحظه بعدی را در ذهن آنالیز میکند.
به صحنه فکر میکند قطعا جایی که از ۱۳۴۵ خانهاش بوده. از همان نخستین بار که به طور رسمی روی صحنه نمایش داداش داود رفته احتمالا. همان روزی که تصمیم گرفته دیگر خبرنگار اطلاعات نباشد. تئاتر و صحنه مهمترین بخش زندگیاش شده. از آنتیگونه تا حرفهای!
کسی چه میداند وقتی جماعت با شوخی اروتیک میخندند و او دستی به موهای نقرهایاش میکشد، دقیقا به چه فکر میکند. سالها با ستاره و پدرش آتیلا روی صحنه رفته و حالا هنوز هم نه فقط خودش تئاتر برایش جدی است که دوست دارد کارهای دیگران را ببیند و احتمالا پیش خودش تحلیلشان کند.
حاضرین روی صندلیهای بالادستی به وجدآمدهاند از نمایشی که بر پایه کلام و رفتار بازیگرانش فقط پیش میرود. نه افکت صحنهای خاصی دارد، نه دکور ویژه و نه کارهای موزیکال اما سخت جماعت غرق درفضای مالیخولیایی کار شدهاند.جایی که دیگر بعد زمان و بعد مکان حتی از دست آدمهای روی صندلیهای نصب شده بر سکوها هم خارج شده است. کدام بعد نمایش، حال است.
هیپنوتیزم شدهاند؟ قصه به کجا دارد میرود؟ وای چه جیغهای بنفشی. چه سر مایکل که کف زمین افتاده و لابه میکند ، میآید؟شلیک میکند؟ و یکباره پایان. هنرپیشهها روی سن رو به جمعیت تعظیم میکنند؟ همه شروع کردن به کف زدن! قصه تمام شده؟ همه ایستادند حتی مهمان خاص نمایش. کف میزنند و کمی در بهتند.
وای نه رو دست خوردهاند ،قصه ادامه دارد. بعدها یک زمانی از دست جماعت درون سالن هم در رفته. مینشینند و بازی از نو شروع میشود. قهقههای در سالن میپیچد و سهم او ته خندهای از سر این است که احتمالا همنوایی با مردم، رشته تحلیلش را خراب کرده یا شاید او هم واقعا رو دست خورده بچههایی که کارشان اینروزها حسابی طرفدار دارد را تحسین کرده.
نمایش تمام میشود و وقت رفتن است. ۹۰ دقیقه بعد. پس از این دقایق طولانی، دو هنرپیشه به پشت صحنه میروند و واکنش مهمان ویژه که خود جایگاه استادی در تئاتر دارد، لبخندی است و جملهای که میگوید: «یک لحظه برویم ستاره اینها را ببینیم و خسته نباشید، بگوییم.»
این احتمالا فرق تماشای یک تئاتری قدیمی است با ما عوام تئاتر بین. فرق ما با رضا کیانیان که تئاتر را برای ارج نهادن به نمایش میبیند و با آن زندگی میکند و مایی که برای لذت به تماشایش مینشینیم.
البته این درست همان است که باید باشد. آنها بازی میکنند که ما لذت ببریم و ما میبینیم که آنها لذت ببرند.
۵۷۲۴۵
نظر شما