تا آنکه شد ز بادهی وصل حبیب مَست
از پشت خاکریز بلا، نرم و بیصدا
آمد کنارِ سایرِ رزمندهها نشست
گفت: آب و جیرهای بدهیم به شرط مُزد
میشُست شب، لباسِ رفیقان بدون دست!
در سینهی ستبر، دلِ نّر شیر داشت
کز خصم دست و سینه و سر، بارها شکست
صد بار کوفت، او سرِ بدخواهِ دین به سنگ
دادَش امامِ قافله، صد بار نازِ شست
در گیرودارِ معرکهیِ کربلای پنج
فهمید وقتِ فرخِ دیدارِ یار هست
«خرازّی» و شلمچه و یک آزمونِ سخت
با «یا حسین» زِ لُجّهیِ خون، مَردوار رَست
سی ساله بود و هشتُمِ اسفندِ شصت و پنج
از ما بُرید و بر رُخ دلکش نقاب بست
صدامِ پست، چون سَلَفِ کافرش یزید
بغداد را چو نامِ بلا طاقِ فتح بست
ایرانِ ما به نیکی از او یاد میکند
صد مَرحَبا به همتِ این مردِ حقپرست
مردانه داد او به «حسین» دستِ دوستی
با آنکهِ مثل حضرتِ سقا نداشت دست.
رضاقهرمانی
23302
نظر شما