تجربه ی تلخی هستش. هیچ وقت فراموش نمی کنم که سال 81 در زادگاه پدری شهرستان خلخال مشغول پیاده روی در دشت های اطراف شهر بودم. اوایل پاییز بود اما هوا خیلی سرد بود. ناگهان چهار گرگ نر رو در صد متری خودم پشت یک صخره دیدم. خون در رگ هام منجمد شد بخصوص وقتی به سمت من دویدند. هنوز باور نمی کنم که چه صداها و حرکاتی از خودم درآوردم. با نوک کفشم سنگ ریزه پرت می کردم با دستام بال بال می زدم و از ترسم کاپشن رو مثل پره ی هلیکوپتر می چرخوندم. آخر هم فکر کنم گرگ ها به من خندیدند و کوتاه اومدن.. از اون سال تا الان دیگه جرات تنها در دشت و بیابون رفتن رو ندارم و ترسیدم.
نظر شما