از سؤالش معلوم بود شاعر معروف روزگار خودش را به چهره هم نمیشناسد. طرف اشارهای به نصرت کرد و گفت او که عینک به چشم دارد و مشغول حرفزدن است. دختر جوان به سرعت قدم برداشت. صدای پاشنه کفشش کمی از هیاهوی کافه کاست و توجه خیلیها را جلب کرد.
پای میز که رسید، با صدای بلند گفت: «نصرت رحمانی تویی؟!» حالا دیگر همه کافه در سکوت بود و همه نگاهها به سمت دختر چرخیده بود. نصرت ایستاد به احترام مهمان و گفت: «بله، منم، امری داشتین؟!»
شترق!
صدای کشیدهای که دختر به صورت شاعر زد، در سکوت کافه پیچید. شاعر دستی به صورت سیلیخوردهاش کشید. نگاهش را به نگاه منتظر دختر دوخت. دختر خودش را محکم گرفته بود. معلوم بود که همه بدنش را منقبض کرده و منتظر کشیده محکمی از نصرت ایستاده.
اما شاعر لبخند زد و گفت: «میخوای منم بزنم توی صورتت که بری همه جا بگی نصرت رحمانی منو زده تا معروف بشی؟! برو. نمیزنمت که معروف نشی و به چیزی که میخوای نرسی.»
قدیمیها خیلیهایشان این داستان را میدانند. قدیمیها و جدیدها همه نصرت رحمانی را میشناسند. اما کسی نام آن دختر را نمیداند. چون شاعر رندتر از آن بود که سیلی دختر را جواب بدهد.
قطعاً مرادم مقایسه خودم با شاعر بزرگ فراتر از ننگ و نام معاصر نیست که آنقدرها متوهم و ساده نیستم. اما کاری که یکی از سایتهای نوظهور مثل قارچ روییده بیریشه با من کرده، کم از کار سادهلوحانه آن دخترکِ در پی نام نیست.
البته نامی از آن سایت دروغگو نمیبرم که معروف نشود و الباقی داستان را میگذارم برای پیگیری قضایی. فقط همینقدر بگویم که سایتی گمنام خبر ابلهانهای منتشر کرده بود که من به کشور بلژیک پناهنده شدهام. بعد هم گفتوگویی خیالی جعل کرده بود از «گویانیوز» با یکی از طنزپردازان ایرانی ساکن بلژیک.
بعضی از دوستان ساده بنده هم دائم تماس میگرفتند و جویای احوال من میشدند. این شد که مجبور شدم این یادداشت را تقدیم کنم.
برای راحت شدن خیال دوستان و دشمنان عزیز عرض میکنم که به هیچقیمتی حاضر به ترک وطنم نیستم. به خیلی چیزها و خیلی کسان و خیلی رفتارها انتقاد دارم و با اعتقاد به انتقاداتم ادامه خواهم داد. اما هرگز از وطنم نخواهم گریخت.
هنوز زندهام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمی نامردم زوالپرست
28/242
نظر شما