فروردین 11 سال پیش کاپولا صریحاً اعلام کرد از این پس عمدتاً تهیهکننده خواهد بود و فیلمی نخواهد ساخت مگر که چه شود و فیلمنامهای در حد و اندازه پدر خوانده یافت همی شود و مادر گیتی چو «ماریو پوزویی» بزاید. این سخنان اگرچه غمناک بود اما طرفداران کاپولا به شرف حرفهای و عشق راستین او به مخاطبانش بیشتر پی بردند. چرا که او به حقیقت و صد البته به درستی پس از پدرخوانده پا در جای اورسون ولز فقید و دوستداشتنی گذاشته بود و این سینما بود که به او بدهکار شده بود.
اما خالق تریلوژی ماندگار و افسانهای «پدر خوانده» در این دو سال اخیر بدجوری دل علاقهمندانش را به درد آورده است و این ظلم ناروا و بزرگی در حق همه آنها هست. چرا که عمده چشمهایی که در این سالهای طولانی، بیقرار و مشتاقانه فیلمهای کاپولا را میدیدند، به نوعی آن قصههای تصویری را به زندگی حقیقیشان پیوند میدادند و درست یا غلط؛ احمقانه و یا فیلسوفانه این یک طی طریق برای رسیدن به یک حداقلی از حقیقت و یا حتی دریافت آن شده بود و آیا رسیدن به این مهم؛ هم برای تماشاگر و هم برای فیلمساز چیز کمی است؟!
طرفه آنکه مهم نیست این چشمها در کاسه سر چه کسی با چه فکری، عقیدهای، ملیتی و یا هر چیز دیگری قرار دارد. آن تماشاگر اهل اسکاندیناوی و یا تماشاگر بالکانی و یا آن تماشاگر اهل شاخ آفریقا و یا سینما دوست متولد خاور دور و شیفتگان هنر هفتم در ینگه دنیا و جماعت ایرانی شیفته سینما و علاقه مندان به سینمای «کاپولا» از کارهای او، حقیقت مرتبط با زندگی روزمره را برداشت میکردند.
باری پس از اکران «باران ساز» در همان 11 سال پیش دیگر از او خبری نشد تا اینکه در اوایل پائیز 2سال پیش «جوانی بیجوانی» از استاد به روی پرده نقرهای رفت: داستان زندگی یک استاد دانشگاه به نام دومینیک که بعد از یک خودکشی نافرجام به جوانیاش باز میگردد. پروفسور دومینیک در گیر و دار یک افسردگی شدید و برای رسیدن به حقیقت زندگی؛ و یا دست کم دریافت تکهای از آن، از شمال رومانی شروع به مهاجرت میکند و سر از بخارست درمیآورد. مهاجرتش را با سفر به دل اروپا ادامه میدهد و در حین عبور از سرزمینهای همجوار بیش از آنکه با مردم آن دیار آشنا شوند شاهد وحشیگریهای بیامان و خشونتهای غیر قابل تصور نازیهای آلمانی است، اما همین فضای پرتنش و سرشار از بیرحمی حاکم بر اروپای مرکزی او را بیش از پیش به یاد عشق اولش میاندازد.
البته او با افراد دیگری هم نرد عشق باخته اما هیچکدام برایش ثمری و اثری و قوت قلبی نداشته جز همان عشق اولین او. به هر حال او هرگز سرخوش نیست علیرغم جوانی دوباره برگشتهاش... به هرحال قصه پروفسور دومینیک از حدود 80 سالگیاش یکباره بازگشتی به 50 سال قبل دارد و سفرها، ماجراجوییها و داستانهای عاطفی او به تصویر کشیده میشود و از نگاه کاپولا همه این زندگی به یک چیز ختم میشود ولا غیر و این مهم به زعم خالق «پدرخوانده» چیست؟ اینکه جوانی آدمی به هیچ از دست میرود.
اما آنچه کاپولا را به ساختن این فیلم ترغیب کرده چه بوده؟ و چه دلیلی باعث شده استاد پس از 11 سال دوری دوباره با فیلمی با این مضمون جلوهگر شود؟ خود کاپولا داستان میرچا الیاده نویسنده «جوانی بیجوانی» و ظرافتهای این اثر برای تبدیل شدن به یک فیلم را دلیل اصلی میداند و خود را شیفته و واله این داستان معرفی میکند. اگرچه رمان میرچا الیاده براستی اثر درخوری است اما داستان بازگشت استاد فراتر از این حرفهاست. چرا که این فیلم بسیار از لحن کاپولایی که میشناسیم دور بود. اثری که تنها توانست 2 هفته روی پرده دوام بیاورد و کل فروشش 240 هزار دلار بود.
البته به مانند همیشه کاپولا راستی و درستی پیشه کرد (و اصلاً برای همین است که او همیشه مورد احترام خلقالله است و دوست داشتنی است) و فیلمش را علیرغم هزینه زیاد و دکورها و لوکیشنهای عظیم؛ اثری شکست خورده و ناموفق خواند. این اظهار نظر را از آنجا شجاعانه توصیف کردم به دلیل آنکه همین فیلم «جوانی بیجوانی» در اکران اروپاییاش کولاک کرد و عمده منتقدان و سینمایینویسهای آنجا این فیلم را درامی سرشار از المنتهای رفتار شناختی و لبالب از انگارههای مردم شناسانه مرتبط با فرهنگ اروپا عنوان کردند.
اما ایرانی جماعت و شیفتهگان کاپولا نه مانند آمریکایی جماعت زیرآب استاد را زدند و نه مثل اروپاییها با دیدن فیلم به مثابه پدرخوانده به یک طرف غش فرمودند. اما در مجموع عمده چشمهایی که «جوانی بیجوانی» را دیدند فارغ از اینکه این چشمان در کاسه سر چه کسی با کدام ملیت و فرهنگی قرار داشته باشد (دقیقا مثل همان طریقت حقیقتیابی که در بالا اشاره کردم) خود را به ندیدن و نشنیدن زدند و گفتند انشاالله که گربه بوده است و...
2 سالی گذشت تا اینکه در 21 خرداد (11 ژوئن) فیلمی دیگر از استاد و در حقیقت سی ودومین ساخته وی در مقام کارگردان به اکران راه یافت وهمگان را به تعجب، حسرت و اشک و آه مبتلا کرد. بدبختی اینجاست که عمده علاقمندان او تنها به صرف همین علاقه دیوانهوار و احتمالاً دیدن یکی دوتا آنونس عالی دست به قلم بردند و در ستایش «تترو» آخرین فیلم استاد نوشتند. این را هم که حتماً میدانید سیدنی لومت عالی مقام بارها در طی سالهای دهه 70 گفته بود پرارجترین آنونسساز دنیا کاپولا است. عدهای «تترو» را یک سمفونی عاشقانه نامیدند. گروهی دیگر ندید آن را دراماتیکترین و تصویریترین فیلم کاپولا معرفی کردند و دسته دیگر این آخرین فیلم کاپولا را سرشار از احساس و عاطفه واصلا سرگذشت خود وی خواندند.
باری نهایتاً همه منتطر ماندیم تا اینکه «تترو» سرانجام پیچه از روی برداشت و به یکباره نفسها را در سینه حبس کرد. چرا که چیزی جز یک زشت روی زیبا جامه نبود (به جان خودم همین طوریه. اگه فیلم رو هنوز ندیدین پس عجالتاً یقه حقیر رو ول بفرمایید) داستان فیلم به صورت زندگینامه روایت میشود کاری که صد البته استاد در آن خدایی بیبدیل است اما ماجرا روایتی سیاه و تکراری است.
قصه خانواده ایتالیایی و چالشهای بین پدر که موسیقیدانی مشهور است و پسرانش که هرگز حاضر به اطاعت بیچون و چرا از او - طبق سنتهای رایج در خانوادههای مهاجر ایتالیایی - نیستند و در گیرودار همین چالشهاست که بحثهای بیپایان وبی نتیجه، بگو مگوهای سادیستی، رو شدن اسرار مگوی خانواده طی سالها پنهان کاری و مخاطرات دیگر پیش میآید. قهرمان داستان پسر بزرگ خانواده همان تترو است و بنی برادر بسیار کوچکتر از او نقش مکمل را ایفا میکند. بنی سالهاست بدنبال تترو میگردد و او را بسیار دوست میدارد، اما برادر بزرگ معلوم نیست چرا از سالیان پیش که خانواده را ترک کرده به انزوایی مالیخولیایی دچار گردیده. اصلاً عموم دوروبریها برای پدر خانواده که ظاهراً هنرمندی والا مقام و رهبر ارکستری بسیار متشخص و سرفراز جلوهگری میکند ابراز ناراحتی مینمایند که چرا چنین پسر ناخلفی نصیبش شده و...
اما در ادامه کاپولا برای ما از زبان تترو روایت میکند که پدر همچین شخص درست و درمونی هم نبوده و در خودبزرگبینی و شیطان صفتی رقیب نداشته است. بیان این اسرار مگو البته به این سادگیها نیست و کاپولا با استفاده از فلاش بک و هم چنین روایت سیاه و سفید از زندگی زمان حال تترو و بنی و روایت رنگی از رویدادهای گذشته آنها (که در جا یک سنت شکنی از استاد است) داستانش را ادامه میدهد. یعنی بنی که اصلاً از حال و روز فعلی تترو خبر ندارد و تصورش از برادر بزرگتر همانی است که سالیان پیش و در نوجوانیاش دیده بود. برادر بزرگی که بسیار دوستش داشت و همگان اذعان داشتند نویسندهای بزرگ خواهد شد. بنی با جستوجوی فراوان تترو را در بوینس آیرس مییابد. جایی که او در انزوای کامل قرار دارد و از همه کس و همه چیز بیزار است، به جز دختری به نام میراندا که با او زندگی میکند و در واقع تترو را تحمل میکند.
رسیدن بنی به خانه تترو مصادف است با نبود او در خانه، اما میراندا با خوشرویی او را به خانه دعوت میکند و بعداً درمی یابیم که اگر تترو خانه بود هرگز بنی را به خانه راه نمیداد چرا که با خود تعهد کرده بود از آنچه وی را به گذشته و به ویژه به خانوادهاش ربط دهد دوری کند و بیزاری جوید. روندی که بنی هرگز و هرگز انتظارش را نداشت. اصلاً همین صحنه روبهرو شدن دو برادر با هم شاید نقطه عطف فیلم باشد: تترو خسته و ویران و بیخبر از همه جا، دردمند و عصا به دست وارد اتاق میشود و به محض دیدن بنی، نه میگذارد و نه بر میدارد و دنیا را بر سر برادر کوچک (و سابقاً بسیار دوست داشتنیاش که جانش را هم هزاران بار برایش میداد) خراب میکند... اما اینکه چه شده تترو به این حال و روز افتاده را در روزهای دیگر و طی اقامت چند روزه بنی در آنجا میفهمیم.
با فلاش بکهایی که گذشته را بیشتر برای تماشاگر رونمایی میکند و نقاب از چهره همان پدر به ظاهر متشخص و هنرمند معروف بر میدارد. آدمی شدیداً غیراخلاقی و یک پست فطرت کله خراب متظاهر و ریاکاری که باطنی متعفن و شیطانی دارد. آدمی که در بهترین حالت، وجدانش را در پیادهرو چال کرده و گویی حتی قائم مقام خود شیطان ملعون است... و تترو به سبب دانستن همین حقیقت دردناک است که شدیداً آسیب دیده است. ضمن اینکه در آن سالها او تمام همتش را مصروف این مهم کرده بود که بنی همان برادر کوچولوی دوست داشتنی و نازنینش بویی از این حقایق دردناک نبرد. جالب اینجاست که برداشته شدن مهر از این اسرار مگو در فیلم به گونهای اپرایی از سوی کاپولا ساخته شده است...
با این همه «تترو» اثری به شدت تکراری با روایتی سنگین است. چالش بین نسلها و روایت تصویری آن بیش از 30 سال است که دستمایه نویسندگان و فیلمسازان است. حالا هر کس بخواهد در این وجه بهخصوص فیلمی رو کند باید کاری کند کارستان. داستان اصلی و آنچه مربوط به حال است یعنی آنچه که به صورت «معلول معنایی» در «تترو» میبینیم به صورت سیاه و سفید کار شده و واقعاً کشدار از کار درآمده و آنچه به «شناسایی علت» مربوط است با ریتمی سریع و دست برقضا شعرگونه جلوه میکند که برآیند این دو وجه به مذاق تماشاگر خوش نمیآید. گویی کاپولا، «تترو» را برای یک کلاس درسی ساخته با تعداد محدودی تماشاگر که قصد دارند این فیلم را فقط برای یک بار ببینند و بس.
ضمن اینکه آن پایان اپرایی و کمی تا قسمتی شاعرانه با ابتدا و میانه سیاه داستان اصلاً همخوانی ندارد. به این مهم وابستگی غیرقابل تصور فیلم به کاراکترهایش را اضافه کنید. چرا که «تترو» فیلمی شدیداً کاراکترمحور از کار در آمده و قصه در درجه بعدی قرار گرفته. کاری که از کاپولا کمتر دیده شده است، هرچند عمده آثار او به گونهای کارگردانی شدهاند که کاراکتر در آنها بسیار میدرخشد و قدرت مانور دارد به سبب فضایی که کاپولا به درستی و به ظرافت در اختیار بازیگرش قرار داده است. اما همه جا سهم هر چیز مشخص است و محال بود اینکه سهم سناریو کمرنگ شود. آن هم سناریویی که او بیش از هر فاکتوری به ارزشش و کاراییاش برای موفقیت یک فیلم معتقد است.
یک مطلب دیگر اما به قرابت زندگی خود استاد با سناریو «تترو» برمی گردد. کاپولا خود فرزند یک موسیقیدان برجسته بوده و طبق اذعان خودش هرگز به خواست دل پدرش زندگی نکرد. اگرچه در کن 62 در 3 ماه پیش وقتی راجع به این موضوع و این شباهت از وی سؤال شد کاپولا سرضرب قضیه را رد کرد اما چندین بار به حقیقی بودن فیلمش اشاره کرد.
به هر روی این سی و دومین و شاید آخرین فیلم فرانسیس فورد کاپولا است. و باید دربارهاش چهکار کرد؟ علاقهمندان او در آمریکا طبق معمول ضمن ابراز احساسات و ادای احترام زیرآب استاد را در 70 سالگی زدند و تازه او شانس آورد «تترو» ابتدا در 20 خرداد در جشنواره سیاتل نمایش داده شد و کمی فضا را مساعد کرد و فردایش در 11 ژوئن (21 خرداد) به صورت محدود در یک گروه سینمایی بسیار فسقلی اکران گردید و چیزی حدود 450 هزار دلار فروخت.
البته اکران اروپایی «تترو» از 29 خرداد در اسپانیا آغاز گردیده و به صورت دورهای در قاره سبز دارد میچرخد و پر واضح است که اروپایی جماعت مثل همان فیلم قبلی استاد «جوانی بیجوانی» با دیدن «تترو» به یکسو غش فرمودند، گویی «پدرخوانده» را دیدهاند. ایرانی جماعت شیفته دون کورلئونه و خالقش نیز به احتمال قریب به یقین باز هم خواهد گفت: انشاءلله که گربه است... اما برای خود او ماجرا از چه قرار است؟ برای کسی که پنج مجسمه اسکار در خانه دارد در کنار 36 جایزه دیگرش از جمله دو تا نخل طلا و یک جایزه بفتا، مسلماً فقط سینماست که مهم است نه جایزه و ثروت. هرچه باشد او فرانسیس فوردکاپولا است و فقط یک نفر مثل اوست. خودش و خودش...
نظر شما